eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.1هزار دنبال‌کننده
672 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۱ از حیاط بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم _
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دوباره فریاد گوش خراشی کشید _ فاطمه خودتی ؟؟تو داری از دلتنگی حرف می زنی اونم برای سلیمانی؟؟ _ کوفتِ ، فاطمه خودتی ، فاطمه خودتی راه انداختی، سلیمانی نه و آقا رسالت _از دست رفتی فاطمه به خدا فکر نمی کردم این آقایی بشی _ آقایی چیه ؟مهر و الفت زن مرد از همین چیزهای کوچک به وجود میاد من به خاطرش از کلاسم زدم اون هم به خاطر من داره به خودش سختی می ده _خوش به حالت فاطمه! عقل و عشقت در حالت توازنه، من یا عاشق بی عقل می شم یا عاقل سنگدل با دیدن رسالت که به سمت ماشین می آمد گفتم _ رسالت داره میاد فعلا خدا حافظ _خوش باشی عزیزم خداحافظ در را باز کرد و داخل ماشین نشست با دیدن وسایل داخل دستش گفتم _ اینا چیه ؟ _معلوم نیست ؟فلاسک، قند و چای و چند تا خرت و پرت _ اینا از کجا اومده؟ لبخندی زد و وسایل را پشت صندلی پشتی جا داد. _به عمو گفتم می خواهیم بریم یه دور بزنیم سریع اینا را جفت جور کرد و به همراه ظرف میوه داد دستم،هرکدومش واسه یه غرفه است _ حالا کجا بریم ؟ _داخل شهر که نمی شه ،دریا جنگل چشمه کجا تو بگو امروز روز توئه _ تو که انقد خوبی چرا قبلاً خلافش رو توی رفتارت نشون می دادی؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۲ دوباره فریاد گوش خراشی کشید _ فاطمه خود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 نگاه خیره اش روی چشمانم نشست و لحظه بعد مردمکش تمام صورتم را کاوید _من نوکر اوستا کریم هستم اما اینکه مهر تو را انداخته توی دلم کی و کجاش رو هنوز خودم نمی دونم باعث میشه دوبله نوکرش باشم ،دوست داشتن یکی آدم رو عوض می کنه گونه ام را میان انگشتانش گرفت و آرام چلاند _ مثل خانم درسخونم، که بخاطر من از دانشگاهش زده ،این یعنی دوستم داری ،غیر از اینه؟؟ راست می‌گفت و من چقدر از این حرف راستش خجالت کشیدم. خندید و گفت _ خجالت می‌کشی لپات اناری میشه فاطمه بی اختیار کف دستانم را دوطرف صورتم گذاشتم ، گرما را به راحتی احساس می‌کردم.رسالت راحت و بی پروا هر چه در دلش بود را بر زبان می آورد اما من باید جان می کندم .مادر می گفت :شاید به خاطر این است که رسالت عاشق تر است. ماشین را روشن کردم و به سمت دریا راه افتادیم هرچند یک ماهی از پاییز می گذشت اما هوا آن چنان سرد نشده بود رسالت چشم بست. صورت غرق خوابش را که دیدم دلم برایش سوخت برای اینکه داشت نهایت سعی اش را می کرد که برایم کم نگذارد اما این کارهای پشت همش او را خسته می کرد و شاید فکر می کرد که من در پر قو بزرگ شده ام . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۳ نگاه خیره اش روی چشمانم نشست و لحظه بعد م
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 منتظر بودیم تا وام ازدواج به حسابمان واریز شود با یک خانه مناسب دست و پا کنیم به دریا که رسیدیم کمربندم را باز کرد و آرام رسالت را صدا زدم _رسالت... رسالت جان تکانی خورد _ رسیدیم چشم باز کرد و درست در جایش نشست با دیدن دریای آبیِ روبروش به پیشانیش کوبید _واااای.... وای مثلاً اومدیم دور بزنیم اما من خوابم برد رو به من کرد _ واقعاً معذرت می‌خوام، ببخشید فاطمه جان دلم می‌خواست پیش قدم می‌شدم و او را محکم در حصارم می‌گرفتم و بوسه روی شانه‌اش می‌زدم ،شانه کسی که ۲۵ سال داشت اما سعی داشت دختر ۲۱ ساله روبرویش که مسئولیتش پذیرفته را خوشحال کند.لبخند پررنگی زدم _عوضش از این به بعد رو می ترکونیم پیاده شو تنبل خان پیاده شد و از صندلی پشت سبد را برداشت و روی صندوق ماشین گذاشت نگاهی به اطراف انداختم _ الان اول هفته است کسی نیست راحت باش فاطمه جان جلو آمد و چادر را آرام از سرم برداشت بوسه ای به پیشانی ام زد ،چادرم را جمع کرد و از شیشه پایین کشیده ی ماشین روی صندلی گذاشتند _بریم توی آب _ نه از آب می ترسم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 به من نزدیک شد _ خانم اصالتاً جنوبی ساکن شمال هر دو جا دریا داریم تو از آب می ترسی؟؟ _می ترسم زیر پام خالی شه خاطره خوبی ندارن _من هستم نگران نباش پاچه شلوارش را بالا زد و کفش ها و جورابش را کناری گذاشت _بزن بریم به آب زد و منتظرم ماند دل به دریا زدم و آرام آرام نزدیک رسالت شدم ،دست جلو آورد و دستم را گرفت _ من هواتو دارم بیا نترس با دست آزادم محکم بازوی رسالت را چنگ زدم _ فاطمه حواسم بهت هست ناچار رهایش کردم اما با آمدن اولین موج جیغی زدم این بار دو دستم را گرفت آرام آرام مرا به جلو برد _ بسه رسالت من می‌ترسم صدایش را بم کرد _ زن رسالت نباس از چیزی بترسه افت داره براش به این شیرینی اش خندیدم و خودم را به او سپردم ،چند قدم به عقب رفت و من هم خیره به پاهایم که حالا تا زانو زیر آب بود جلو می رفتم. یکهو زیر پایش خالی شد و مرا همراه خودش درون آب انداخت. ترسیده جیغ می زدم و دستانم را محکم روی آب می کوبیدم رسالت خودش را بالا کشید و با دیدنم شروع کرد به خندیدن. ترس از آب آن قدر به جانم نفوذ کرده بود که خنده رسالت مرا به گریه انداخت. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۵ به من نزدیک شد _ خانم اصالتاً جنوبی سا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دستم را گرفت و بلندم کرد _ عه.... فاطمه داری گریه می کنی؟ دلخور دستم را کشیدم _بهت گفتم از آب می ترسم دوباره دستم را گرفت و آرام مرا به خودش فشرد _ دورت بگردم فکر نمی کردم ترست انقد زیاد باشه ببخشید گریه ام بند آمد _خیلی نامردی رسالت _ ببخشید از آب که بیرون آمدم همان جا روی شن‌ها آوار شدم سریع به سمت ماشین رفت و با بطری آب برگشت.آبی به صورتم زد و چند بار با کف دستش روی صورتم دست کشید _بهتری ؟ سرم را تکان دادم دوباره به سمت ماشین رفت سبد را همراهش آورد _ چای بریزم گرم شی فلاسک را برداشت تا چای بریزد _نمی‌خورم خودش را به سمتم کشید _معذرت می‌خوام فاطمه شاید لحظه اول از دست ازش دلخور بودم اما حالا نه نگاهش کردم و با لبخند گفتم _ گفتم حالا اصرار داری باشه بخشیدمت یه چایی بده و یه آتیش درست کن گرم بشم سریع لیوان را از چای پر کرد و به سمتم گرفت _نوکرتم بفرمایید چای را جرعه جرعه پایین فرستادم با اینکه کمی سرد بود،اما نمی خواستم به بهانه سرما به همین زودی برویم . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 رسالت آتش به پا کرد همان جا روی شن ها دراز کشید و سرش را روی پایم گذاشت _ فاطمه جان! می گم اگه بخوای به من نمره بدی چه نمره ای می دی ؟ بی معطلی گفتم _ نیاز به تلاش بیشتر سرش را کمی جابجا کرد و نگاهش را به چشمان دوخت _ چقدر بیشتر ؟؟ دست لای موهایش بردم _ شوخی کردم نمره کامل رو بهت می دم لبخندی زدم _ ممنون که دلت برام سوخته ضربه آرامی به پیشانیش زدم _حقیقتش رو گفتم چون دارم می بینم داری نهایت تلاشت رو می کنی _ اما اینو می دانم که نهایت تلاشم کافی نیست و این اذیتم می فاطمه انگشتانم میان موهایش در گردش بود _ خیلی سخت می‌گیری رسالت ،تو سعیت رو بکن بقیه‌شو بسپر به خدا _می‌دونی چقدر دوست دارم ؟؟ با خنده گفتم _ نه به جان خودم صدای خنده‌اش بلند شد و بعد شروع کرد به خواندن _خیلی دوسِت دارم چون با من همدردی خیلی دوسِت دارم چون عاشقم کردی♫ خیلی دوسِت دارم دیوونتم جونم♫ خیلی دوسِت دارم بی تو نمی تونم و من غرق در صدایش فقط دوستت دارم هایش را می‌شنیدم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۷ رسالت آتش به پا کرد همان جا روی شن ها دراز
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 آفتاب خسته است یک روز تابیدن بساطش را جمع کرد و قصد رفتن داشت، رو به دریا نشسته بودیم و از آینده حرف می زدیم از خانه ای که برای خودمان بود برنامه هایی که داشتیم. رسالت مرا به خودش می فشرد و هر بار می گفت _تمام دنیای من تویی فاطمه ،میدونی چقدر دوست دارم؟؟ و من هم در نهایت آزار دادن می گفتم _ نه به جان خودم رسالت باخنده قربان صدقه ام می رفت. _ سردم شده رسالت ایستاد و ماسه های پشتش را تکاند دست به سمتم دراز کرد _ بریم؟ به کمکش ایستادم _ بریم که یه سرماخوردگی در انتظارمه _جدی؟ پس چرا نگفتی زودتر بریم _ بعد یه عمری اومدیم یه دوری بزنیم نمی خواستم زود بریم الان رفتیم دیگه معلوم نیست بعد از چند روز ببینمت در ماشین را باز کردم و چادرم را برداشتم »جنابعالی هم که باید کارت دعوت بفرستم بیای خونمون سبد را داخل ماشین گذاشت _ چشم قول میدم یه کوچولو وقت خالی پیدا شد سریع بیام مکثی‌کرد _خب تو بیا خونمون _من تا از دانشگاه بیام میشه ۵_۶ غروب ولی باشه سعی می‌کنم بیام ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۸ آفتاب خسته است یک روز تابیدن بساطش را جمع
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 به طرفش رفتم وقتی حواسش نبود از پشت در حصارم کشیدم _ بابت امروز هم ممنون دستش را روی دستم که دورش گره شده بود گذاشت _ خدا باعث و بانیِ امروز رو برای آقاش نگه داره خندیدم و سرم را پشتش فرو بردم رسالت قبل از رفتن پیش عمو رحمان سری به موسسه زدم. بچه ها با دیدنم به سمتم آمدند و مدام می پرسیدند که چه شد بی خبر تمرینات را تعطیل کردم؟ نمی دانستم قبل از من به آن ها چه گفتند فقط گفتم _ ان شا الله به زودی دوباره راه می افته وارد سالن شدم خانم البرزی با دیدنم ایستاد و لبخند به لب تبریک گفت و ادامه داد _خانم سلامی هنوز نرسیدن شما تشریف داشته باشید مرا به طرف اتاق عمه سلیمه راهنمایی کرد روی صندلی نشستم و منتظر ماندم بعد از دقیقه ای در صدا کرد به طرف در برگشتم. سبحان را دیدم مگر عمه نگفته بود که او دیشب پرواز داشت در را بست و به سمتم آمد _ هنوز نرفتم ,اومدی پاچه خواری که مادرم تو رو برگردونه این جا؟؟ دلم نمی خواست با او هم کلام شوم ایستادم تا از اتاق بیرون بروم. با کف دست ضربه ای به سینه ام زد _ کجا ؟؟تشریف داشتی حالا خودم را عقب کشیدم که بروم _گمشو بشین کارت دارم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۹ به طرفش رفتم وقتی حواسش نبود از پشت در حصا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دلم می خواست دندان هایش را در دهانش ریز می کردم اما دوست نداشتم حتی سر سوزنی فاطمه دل نگران و پریشان شود _احترامتو نگهدار من باهات کاری ندارم _ معلوم نیست چه مظلوم بازی و موش مردگی بازی درآوردی که دایی حسین به اون سخت گیری راضی شد به دادن فاطمه پشت میز نشست _ دیشب پروازم کنسل شد امشب میرم اما اینو بدون یه روزی میام مثل یه طوفان تموم هستت رو به باد میدم به طرف میز رفتم و دو دستم را عمود روی آن گذاشتم خودم را جلو کشیدم و خیره در چشمانش گفتم _ هیچ غلطی نمی تونی بکنی برگشتم و به طرف در رفتم که غرید _عوضی نشونت می دم در را محکم به هم کوبیدم از اتاق خارج شدم عمه سلیمه را در راهرو دیدم.سلام که کرد نگران بود _ با سبحان که دعواتون نشد ؟؟ _نه نگران نباشید _ خب خدا را شکر دست درون کیفش برد و برگه بیرون آورد _ساعت‌های جدید رو برای کشتی نوشتم ببین می‌تونی این ساعت‌ها رو بیای روی صندلی داخل سالن نشست،من هم نشستم و برگه را از دستش گرفتم نگاهی به آن انداختم به جز دو ساعتی که برای جمعه بود با بقیه مشکلی نداشتم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۰ دلم می خواست دندان هایش را در دهانش ریز م
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _آقا رسالت از دست سبحان ناراحت نشو یه مدت بره دور باشه از اینجا درست میشه، البته امیدوارم .از وقتی یادمه فاطمه رو عروس خودم می‌دونستم سبحان فاطمه رو می‌خواست،نمی‌دونم چرا سختش بود حرف دلش رو به فاطمه بزنه فاطمه هم گفته بود فعلا قصدی نداره برای ازدواج... گوشایم از این حرف‌ها داغ کرده بود خودداری می‌کردم تا به حرمت بزرگتر بودنش حرفی نزنم. _ نمی‌دونم چرا یک هویی همه چی پیش رفت و حسین خبر داد فاطمه نامزد کرده اولش باورمون نشد امیدوار بودم که.... _ببخشید عمه جان بزرگتر هستید حرمتتون واجب، اما فاطمه الان زن منه ،محرمه رم منه زدن این حرفا چیزی رو عوض نمی‌کنه فقط اذیتم می‌کنه ،چرا طوری حرف می‌زنید که انگار منتظر به هم خوردن زندگی من و فاطمه اید من و فاطمه همدیگرو دوست داریم لطفاً اینو درک کنید. سر به زیر انداخت _به فاطمه هم بگو بیاد موسسه وقتی سبحان اجازه نداد تو بیای اونم نیومده دیگه موسسه،نه کلاس نقاشی و نرم‌افزار و نه حتی کمک‌های دیگه‌ای که به موسسه می‌کرد. _ چشم‌بهش میگم ایستادم و خداحافظی کردم و برگه را داخل جیبم گذاشتم. عمو رحمان پشت میز نشسته و مشغول تلفن بود. _ سلام عمو ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۱ _آقا رسالت از دست سبحان ناراحت نشو یه مدت
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 چقدر ممنونش بودم که آن همه گستاخی و بی انصافیِ مرا به رویم نمی آورد و با آغوش باز مرا پذیرفته بود.سربالا آورد و با دیدنم لبخند زد و با دست اشاره کرد که بنشینم. نشستم و نگاهم دورتادور اتاق گشت و روی عکس پدر و آقاجان نشستم _ سلام رسالت جان ، خوبی؟؟؟ به احترامش ایستادم که گفت _راحت باش از پشت میز بیرون آمد و روبرویم نشست حال مادر و بچه ها و فاطمه را پرسید _ فاطمه دختر خوبیه, حواست که بهش هست ؟ _آره به قول مامان عاقل شدم خندید و دستی به ریشش کشید _به بچه ها سپرده بودم که اگه خونه مناسب گیرشون اومد خبرم کنند ،الان داشتم با یکی از همون ها حرف می زدم آدرس خونه رو نوشتم برای دو روز دیگه بری ببینی . _بهشون گفتید نزدیک خونه مامان باشه؟ سری تکان داد و بشقاب میوه را جلویم گذاشت _آره نهایت یکی دو تا کوچه فاصله داره _ خوبه ،باشه هماهنگ می کنیم میریم می بینیم سیبی داخل بشقاب گذاشت _و اما موضوع مهم دیگه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۲ چقدر ممنونش بودم که آن همه گستاخی و بی ان
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سر بالا آوردم و منتظر نگاهش کردم _ درد کمر و استخون هام دیگه داره زیادی اذیتم می کنه،می‌خوام بیای جای من من که غیر فاطمه کسی دیگه‌ای ندارم ،رحمت هم که اصلاً پی بازار و این چیزا نیست، پسرشم که نمی‌شه بهش یه بز بدی نگه داره بس که ناتوئه _ولی من... _نمی‌گم الان قبول کن, دو دوتا چهارتا کن ،سبک سنگین کن ،خانومتو در جریان بذار و جوابمو بده، می‌خواستم خیلی وقت پیش بهت بسپارم ولی خب آب روغن قاطی کرده بودی خندیدم با شرمندگی گفتم _حلالم کن عمو _پسرمی رسالت، آدم از پسرش به دل نمی‌گیره ،بعد از مرحمت خدا بیامرز خودمو مسئول شما می‌دونستم درسته رحمت بزرگتره ولی خب من و مرحمت بیشتر با هم بودیم،کم و کسری چیزی داشتی برای عروسیت بگو زودتر برید سر خونه زندگیتون بهتره _چشم عمو آدرس را از عمو گرفتم و مشغول رسیدگی به سفارشات شدم، با لرزش همراهم دست دست از زدن اعداد داخل ماشین حساب کشیدم و پاسخ دادم _بله بفرمایید _سلام خوبی رسالت ؟ _توی محسن چی شده ؟چقدر سر و صداست. صدات ضعیفه _ یه لحظه صبر کن ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿