eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8هزار دنبال‌کننده
674 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۶ خسته به خانه رسیدم ،دلم می‌خواست تنم را ب
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 بعد فوت محکمی به شمع‌ها کرد.کیک را از دستم گرفت و روی میز جلوی آینه گذاشت _بیا اینجا ببینم دستانش را طبق عادت باز کرد و محکم مرا در حصارش گرفت _ ممنون که به یادم بودی ،می‌دونی که چقدر دوست دارم ؟ نفس عمیقی از عطر تنش گرفتم _ ما بیشتر خندید و کمی مرا از خودش فاصله داد _به جان خودم گرسنگی و خستگی از یادم رفت ,آخه یه آدم چقدر می‌تونه منبع آرامش باشه خجالت زده گفتم _ بریم پیش مامان کیک ببریم بوسه روی پیشانی‌ام کاشت _بریم عزیز جان مادر پیش دستی‌ها را جلوی ما گذاشت و به هر کداممان یک تکه کیک داد _ خودت چی مامان؟ _من برم دنبال سارا و سعید بیاییم با هم می‌خوریم مادر رفت،پیش دستی را از جلوی رسالت برداشتم _شکمتو پر نکن قلیه آوردم چشمانش برقی زد _ واقعاً ؟؟! قربون دستت بیار که رو به موتم به بازویش زدم _نامرد! تو که تازه گفتی با دیدن من خستگی و گرسنگی یادت رفته مالشی به بازویش داد _اون برای اون لحظه بود که تازه دیدمت و غافل گیر شدم نه حالا.... دوباره ضربه حواله ی بازویش کردم _ یعنی من بعد از چند دقیقه برات تکراری می شم؟ کامل به سمتم برگشت _ نه منظورم اینه خستگی اون موقع از یادم رفته بود ولی حالا .... ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۷ بعد فوت محکمی به شمع‌ها کرد.کیک را از د
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _می خوای بگی کنار من بودن خسته کننده است؟ روبرویم نشست و صورتم را با دستانش قاب کردم نگاهم به گل های فرش بود خیلی جدی گفت _ صبر کن ببینم ! داری سر به سرم میذاری و شوخی می کنی دیگه، نه ؟؟؟ تولدش بیشتر از این اذیت کردنش گناه داشت، لبخند پهنی روی لبم نشاندم نگاهم را بالا آوردم چشمش که به لبخندم افتاد دستش را از صورتم جدا کرد و با یک دست مرا به خودش نزدیک کرد _ از این حرفا حتی شوخیش قشنگ نیست فاطمه , خودت می دونی کجای قلبمی و چه جایگاهی داری پس ناراحتم نکن . آرام سر تکان دادم _قربون خانم خودم پیش دستی ها را برداشتم و سفره کوچکی جلویش انداختم. قلیه ماهی و برنج و سبزی را آوردم و کنارش نشستم _ برای خودت بشقاب نمیاری؟ _نه برای تو آوردم _این جوری که نمی شه قاشق اضافه روی سفره را به دستم داد و بشقاب را به من نزدیک کرد _ بیا از ظرف من بخور چینی به بینی ام دادم _ از این حرکتای چیپ خوشم نمیاد، توی یه ظرف غذا می خورند و دهن همدیگه لقمه میذارن ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۸ _می خوای بگی کنار من بودن خسته کننده است؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 زیر خنده زد _ چیپ چیه فاطمه؟ بشقاب را به سمت خودش کشید _ هر روز و هر لحظه دریچه جدید برای بیشتر دوست داشتن تو باز میشه مشغول خوردن شد _ راستی عمو رحمان یه خونه دیده پس فردا بریم ببینیم اگه پسند بود بقیه کاراشو انجام بدیم کاش این یکی جور میشد تا کمی از دلواپسی و نگرانی رسالت کم شود قاشق آخر را در دهانش گذاشت، دستی دور دهانش کشید _ ممنون از شما فاطمه خانم سفره را که جمع کردم به طرف کیفم که گوشه اتاق بود رفتم و دورس فیروزه را از میان نایلکس بیرون کشیدم و روبه روی رسالت نشستم _ خدمت شما به طرفم برگشت _ مال منه؟ _ اوهوم ... هدیه ی تولدت _ اَی قربون دستت برداشت و کمی براندازش کرد. نیم خیز شد و دست برد و بافت نازکش را از تن بیرون کشید و دوری را پوشید . پایین تنه را مرتب کرد و دستی به موهایش کشید.به تنش نشسته بود و جذاب ترش می کرد _ نظرت؟؟ _ خیلی بهت میاد، دلبرتر شدی _ به پای شما نمی‌رسم دلبر جان خندیدم و همراهم را آوردم و کنارش ایستادم _ یه عکس دونفره تولدی بگیریم _ بگیر ولوله بگیر عشقم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۹ زیر خنده زد _ چیپ چیه فاطمه؟ بشقاب را
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دست روی شانه ام گذاشت و سرش را تکیه به سرم داد و من با لبخند تصویرمان را ثبت کردم. دلم نمی آمد از رسالت جدا شوم ، این دلبستگی و وابستگی را دوست نداشتم. بعد از مادر وابستگی ها و دلبستگی ها مرا می ترساند. رسالت حالا نقطه ضعف من بود و شاید خط قرمزی که همه را ممنوع می کردم از عبور کردن از او. روی تخت اتاقش به پهلو دراز کشید و دستش را تکیه گاه سرش کرد _ دلم نمیاد برم ولی خب باید استراحت کنی و بعدش بری گشت _ من که از خدامه... دستتو بین موهام می‌کشی و حرف بزنی و من به ثانیه نکشیده برم قصر پادشاه هفتم چادر را روی سرم کشیدم _ شرمنده این دفعه اسنپ بگیر تا قصر پادشاه هفتم برو خودش را روی بالش رها کرد _ تیکه هاتم خریدارم، فاطمه خانم انگار چیزی یادش آمده باشد روی تخت نشست و گفت _ راستی یه چیز مهم یادم رفت بعد کنارش را نشان داد تا بنشینیم. لبه ی تخت نشستم. گفت که عمو رحمان خواسته تا مسئولیت غرفه ی او در میدان را به عهده بگیرد. حالا میخواست نظر مرا بداند. _رسالت !تو همین الان هم برای من که هیچی برای خودت هم وقت نداری _یعنی میگی قبول نکنم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۰ دست روی شانه ام گذاشت و سرش را تکیه به سرم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سر پایین انداختم _ فاطمه جان من دیدم خونه پدرت چطور توی آسایش بودی نمی خوام حالا که کنار منی سخت بگذره بهت اگر نگرانیت منم قول می دم حواسم به خودم باشه که کم نیارم و ضعیف نشم ،برای تو هم وقت که چیزی نیست جونمو میزارم کمی مکث کرد _نمی خوام یه سال دیگه اطرافیان سرزنشت کنند که مگه عقل نداشتی رفتی با آدم بی پول.... دستم را روی لبش گذاشتم ،نمی خواستم ادامه بدهد ،اطرافیان و نظرشان برایم اهمیتی نداشت وقتی قرار بود مرد زندگی ام این قدر خودش را به عذاب بیندازد. _ هیس ....من تو رو با همین وضع مالیت با همین اخلاقت و منش قبول کردم ،کاری به نظر بقیه ندارم تو برام مهمی ، سلامتیت مهمه بوسه به انگشتانم زد _ قربون دل مهربونت خودمم باید کلاهمو قاضی کنم یا نه ناراحت گفتم _وقتی قراره اذیت بشی نه کلاه برام مهمه و نه قاضی خندید و گفت _قول میدم اذیت نشم, به فکرم بود از جنگلبانی بیام بیرون اما گفتم تمی‌شه من مسئولم در برابر ظلمی که داره به مخلوقات خدا میشه. گفتم کشتی رو بزارم کنار دیدم نمی‌شه یه عده‌ای رو که به امیدی اومدن تا بهتر بشن یا بعضی که به امید رایگان بودن اومدن رو کنار بزارم.مغازه و میدون هم که عمو مریضه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۱ سر پایین انداختم _ فاطمه جان من دیدم خو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 رسالتی که قبل‌تر همه اش «من »می‌گفت حالا داشت از دیگران می گفت. _ رسالت جان می‌دونم هر کسی مسئولیتی داره که باید انجام بده یه رسالتی داره که باید تا توانایییشو داره پیگیرش باشه دستم را که میان دستش اسیر بود بالا برد و دوباره بوسه زد _رسالتِ شما هم فقط منم، افتاد ؟؟ خندیدم و گفتم _بله شماره رسالت منی _ پس موافقی ؟؟ ناچار رضایت دادم و دل کندم و خداحافظی کردم. رسالت حسین آقا گفته بود که یکی از افراد کمال آباد به خاطر خصومت شخصی با کمال آن جا را به آتش کشیده .مرگ کمال هم در یک روستای مرزی تایید شد. سراغ محسن را گرفتم چون این دو روز تماسی از او نداشتم _محسن و بقیه الان توی بازداشتگاه هستن _ ولی کمک های محسن رو نمی شه نادیده گرفت اون کلی اطلاعات داده _ می دونم پسرم بذار روال قانونیش طی بشه مطمئنا من اینا رو گزارش می کنم نگرانی دوستت نباش نفس راحتی کشیدم پس الان دیگر محسن از دست کمال راحت شده بود حالا با خیال راحت می توانست به زندگی آرامش برگردد. _ احتمال زیاد زادور الان حساس تر شده مواظب باش، فعلا نمی خواد تو کاری کنی محمد با زادور هست ان شا الله به اون که اعتماد کنه نیازی نیست تو خطر کنی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۲ رسالتی که قبل‌تر همه اش «من »می‌گفت حالا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 کمی مکث کرد _راستی امروز قراره برید خونه رو ببینید ؟ _آره فاطمه کلاسش تموم شه میاد میریم _اگه به دلتون نشسته نگران هزینه نباشید هم وام تون هست و هم روی کمک من حساب کنید. _ولی... _ ولی نداره، یا الان رضایت می دی یا سر و کارت فاطمه است که ازت رضایت می‌گیره با خنده گفتم _چشم پدر جان ان شاءالله بتونم لطف تونو جبران کنم _ وظیفه ی پدریم حکم می کنه در ضمن همین که فاطمه کنارت شاد وسعادتمند بشه برام یه دنیا می ارزه با حسین آقا که خداحافظی کردم با عمو رحمان با چندتا از صاحبان به باغ مرکباتشان رفتیم. باید از همین حالا از اینکه محصولاتشان را به ما می فروشند مطمئن می شدیم، عمو مرا به آن معرفی کرد و برایشان می گفت که از سال بعد خریدها با من است . تکه ای از پنیر را گرفتم و روی نان گرمی که شاگرد مغازه آورده بود مالیدم که همراهم زنگ خورد لقمه را داخل دهانم فرستادم و همراهم را از جیب دورس هدیه فاطمه بیرون کشیدم. خودش بود _ جانم فاطمه _سلام خوبی لقمه را بلعیدم _ الحمدلله, کلاست تموم شد؟؟ _ آره ورودی میدونم _ عه.... صبر کن الان میام ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۳ کمی مکث کرد _راستی امروز قراره برید خو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سریع بساط عصرانه را جمع کردم و کاپشنم را به تن کرده و نکرده از مغازه بیرون زدم خطاب به عمو که با آقای مقامی صحبت کرد می کرد گفتم _عمو فاطمه اومده دارم میرم _ برو خدا به همراهت نگران قیمت نباش هرچی کم داشتی بگو چشمی گفتم و بعد از خداحافظی به سمت بیرون میدان پا تند کردم چند ضربه به شیشه زدم و در را باز کردم تا خواستم بنشینم _ رسالت جان بی زحمت بیا بشین پشت فرمون پیاده شد و ماشین را دور زد _ سلام علیکم دست جلو بردم لبخند زد و دستم را به گرمی فشرد _خسته ای می خوای امروز نریم ؟ _نه یه ذره سردرد دارم چیزی نیست پشت فرمان نشستم و کمربند را بستم نیم ساعت بعد آدرسی بودیم که عمو رحمان داده بود. فاطمه نگاهی به در حیاط رنگ و رو رفته انداخت _ اینجاست؟ مطمئنی؟ برگه را جلوی چشمم گرفتم _ آره دیگه در قهوه ای پلاک چهل و چهار فاطمه پشت در ایستاد _درش زنگ زده است بقیه رو خدا بخیر بگذرونه ناراحت گفتم _ توی ذوقت خورده می‌خوای برگردیم؟ چادرش را کمی جلو کشید و دست برد کلید در حیاط را از کیفش بیرون آورد بسم اللهی زیر لب گفت و باز کرد ، صدای قیژ بلندی در کوچه خلوت پیچید. وارد حیاط شدیم غروب بود و خورشید خسته و آرام داشت در مغرب به خواب می‌رفت. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۴ سریع بساط عصرانه را جمع کردم و کاپشنم را
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 فاطمه نگاه کلی به حیات انداخت _ حیاتش که خوبه همین که درخت و باغچه داره کفایت می‌کنه به سمت راست اشاره کردم _ یه حوضچه کوچولو هم اون طرف داره دست روی نرده گذاشت و یکی یکی از پله ها بالا رفت میان کلیدها دنبال کلید در ورودی گشت و بعد از دوباره امتحان کردن بالاخره در باز شد _ سلام علیکم _به کی سلام میدی فاطمه ؟ خندان به سمتم برگشت _ به فرشته های توی خونه عزیزم پشت سرش وارد خانه شدم کلید برق را زدم نگاهم که به دیوارها افتاد آه از نهادم بلند شد _برگردیم فاطمه! اینجا داغونه صدای فاطمه از اتاق دیگر آمد _ وای رسالت بیا این جا رو ببین, کلی کتاب به سمت صدا رفتم و او را در اتاق کوچکی با کتاب خانه ای که تمام دیوار یک طرف اتاق را گرفته بود پر بود از کتاب قطور نازک بود دیدم .پرده را کنار زد _ حیاط پشتی هم داره این جا جون میده واسه کتاب خوندن و شعر نوشتن به طرفم آمد _ این میشه اتاق کار _ یعنی خونه رو قبول کردی؟ سر تکان داد و به اتاق دیگر رفت سه اتاق خواب یک سالن یک آشپزخانه و یک راه روی کوچک به سمت سرویس بهداشتی _ خدا روشکر آشپزخونه اش بسته است یه وقت مهمون بیاد از سالن دید نداره آدم راحته _آره اگه غذا جزغاله کنی بوش نمیاد اینور ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۵ فاطمه نگاه کلی به حیات انداخت _ حیاتش که
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 اخمی تحویلم داد و وارد آشپزخانه شد _ رسالت بیا ببین آشپزخانه هم به بیرون پنجره داره درختو باغچه توی دیده نگاهی به کابینت‌ها انداختم _فاطمه اینجا نیاز نداره دستی به سر و روش بکشیم به عبارتی باید از نو بسازیم _می‌سازیم ,به دلم نشسته, نگو نه _خانوادت نمیگن دخترمون آورده توی خرابه _اول اینکه اگه منظورت بابا و مامان و محمدن چنین حرفی نمی‌زنن دوم اینکه به بقیه که آدرس نمیدیم بیان همراهش را بیرون آورد _ چند تا عکس بگیرم بعد که درستش کردیم ببینیم تفاوت قبول عمل و بعد عمل چقدره؟ به حرفش خندیدم و گونه اش را میان انگشتام گرفتم _یعنی عاشقتم _ ما بیشتر _پس بریم پای قرارداد؟ _ آره دیگه پناه بر خدا با عمو رحمان تماس گرفتم بعد از گرفتن آدرس مشاور املاک به آنجا رفتیم _صاحب خونه یه پیرمرد بوده که سال آخر عمرش رو توی سالمندان بوده، وصیت کرده خونه رو بفروشن پولش رو خرج چند تا زندانی کنن، راستش چند تا مشتری اومد براش اما می خواستن بکوبند و برج بسازند دلم نیومد گفتم به کسی بدم که همون جوری نگهش داره یا حداقل تخریبش نکنه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۶ اخمی تحویلم داد و وارد آشپزخانه شد _ رسا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 کمی خودم را جلو کشیدم و رو به صاحب املاکی که این حرف را زدگفتم _ نه ,ما فقط بازسازی و نونوار می کنیم . فقط اینکه اگر میشه باهامون راه بیاید _ چشم جَوون قیمت خانه و چند خانه اطرافش را گفت به عمو مهران زنگ زدم و در میان گذاشتم عمو تأیید کرد قرارداد نوشته شد و الباقی آن قرار شد به مرور انجام شود.از املاکی بیرون آمدیم _بریم یه شام بدم بهت سوار ماشین شدیم سوئیچ را چرخاندم _کی میشه موتور بگیرم شبا شهر رو زیر پا بذاریم ؟ _با ماشین نمی شه ؟ _با موتور کیفش بیشتره دلبر جان _فعلا بریم فلافل بخوریم فاطمه از سلما خواستم که برای تمیز کردن خانه به من کمک کند، می‌دانستم اگر با عاطفه بگویم تمام ایل و طایفه خبردار می‌شدند. رسالت هم روزبه و چند نفر دیگر را برای کمک آورد.سلما پیشنهاد داد از نورا هم کمک بخواهم شانسم را امتحان کردم و خوشبختانه جواب مثبت داد. رسالت و بقیه کارهای سنگین را انجام می‌دادند ،رنگ زدن دیوار و در حیاط و خانه عوض کردن بعضی موزاییک‌های خراب و کابینت و.. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۷ کمی خودم را جلو کشیدم و رو به صاحب املاکی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 وقتی انها نبودند ما به تمیز کردن حیات و گردگیری کتاب‌ها و تمیز کردن شیشه‌ها مشغول می شدیم.سلما آشپزخانه را کامل شسته بود تی کشید آن را کنار گذاشت و به من و نورا ملحق شد _ آخیش... تموم شد _دستتون درد نکنه ان شاءالله جبران کنم نورا لیوان چای را گرفت _ خونتون خیلی باصفاست به مهرداد بگم بگردیم دنبال یه خونه این جوری سلما ماساژی به گردنش داد _ فقط سر جدت بمب زده نگیری ,ما رو به بیگاری بکشی تو عین آدم خونه درست درمون انتخاب کن خندیدم و به بازویش زدم .زنگ خانه به صدا آمد سلما ایستاد و گفت _ یعنی کیه این وقت روز نورا دست سلما را کشید و روی پله نشاند. چادر به سر کردم و به طرف در حیاط رفتم _بله؟!! _ روزبه هستم فاطمه خانم در را باز کردم سلام احوال پرسی گفت _ ناهار آوردم و اینکه دیروز کاپشنم را جا گذاشتم _دستتون درد نکنه ولی من کاپشن این جا ندیدم _پس کجا گذاشتمش ؟! _حالا اگه می خواید بیاید ببینید شاید من حواسم نبوده و درست ندیدم جلوتر از روزبه به سمت نورا و سلما رفتم روزبه سر به زیر ناهار را به دستم داد و از پله ها بالا رفت _ چه کار داره توی اتاق ؟! ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿