هدایت شده از ابر گسترده🌱
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب عروسیم برای اینکه آبروی خانوادشو ببرم تو خونه داد زدم اینکه دختر نیست...
خانواده سنتی بودن و همینکه رفتیم خواستگاری بدون دردسر بساط ازدواجم به راه شد، من فقط به فکر انتقام بود غافل ازینکه خودم قراره تو این آتیش علو بگیرم،
حیثیت دخترش رو به چوب حراج کشیدمو از گیساش گرفتمو پرتش کردم تو کوچه بعدم مادرم یه ظرف ماست خالی کرد تو موهاشو پس فرستاد خونه باباش
بعد از چند سال یه شب خوابشو دیدمو دلم براش لرزید، در به در دنبالش گشتم اما نبود، خبر نداشتم همون دختری که من سالها دنبالش میکردم توی کارخونه خودم کار میکنه ،
یروز کشیدمش توی اتاقو درو قفل کردم.
برگشت و با دیدن من شوکه شد و غرید: از اینجا برو وگرنه بد میبینی!
با اون عروس ترسویی شب اول فرق کرده بود انگار خیلی جسور تر شده بود، همین که دستم بهش خورد مثل برق گرفتهها شدم من نمیتونستم ازش بگذرم حتی توی این حال باید همین امشب کار رو تموم میکردم و اون رو....
https://eitaa.com/joinchat/3821404837Cf14fc61570
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت۱
من عامرم! حاجی بازاری معروفی که به ثروت و حجرههای طلافروشیم تو بازارچه های تهران مشهور بودم. زندگیم خوب بود تا اینکه دوستِ قدیمیم رضا که ۱۰سال از من بزرگتر بود با زنش به مسافرت رفت و دختر ۱۸سالهی کنکوریش رو پیشم امانت گذاشت!
من که نمیتونستم خیانت در امانت کنم و از طرفی بودن زیر یه سقف با یه دختر نامحرم برای منی که حاجی بودم شایعه درست میکرد؛ شرط گذاشتم محرمم بشه!..
عقدموقتی دور از چشم رضا با دخترش خوندم که فقط بین من و حلما ( دختر رضا) مثل یه راز بود؛ شب اولی که حلما خونهام خوابیده بود عادت شد. حالش به قدری بد شده بود و مثل مار به خودش میپیچید که ترسیدم چیزیش بشه و مجبور شدم دکتر ببرمش. وقتی نوبت دکترمون رسید با دیدنِ دکتر که فامیلِ نزدیک اوسرضا بود گند زدم و گفتم زنم خونریزی کرده!!
ادامه سرگذشت حلما و عامر ( ملکهحاجی )👇📵
https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e
دکتر فضول تو کل فامیل خبرچینی کرد و عامر و حلمایی که مجبور میشن عقد دائم کنن!💍
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۱ سر پایین انداختم _ فاطمه جان من دیدم خو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۲
رسالتی که قبلتر همه اش «من »میگفت حالا داشت از دیگران می گفت.
_ رسالت جان میدونم هر کسی مسئولیتی داره که باید انجام بده یه رسالتی داره که باید تا توانایییشو داره پیگیرش باشه
دستم را که میان دستش اسیر بود بالا برد و دوباره بوسه زد
_رسالتِ شما هم فقط منم، افتاد ؟؟
خندیدم و گفتم
_بله شماره رسالت منی
_ پس موافقی ؟؟
ناچار رضایت دادم و دل کندم و خداحافظی کردم.
رسالت
حسین آقا گفته بود که یکی از افراد کمال آباد به خاطر خصومت شخصی با کمال آن جا را به آتش کشیده .مرگ کمال هم در یک روستای مرزی تایید شد.
سراغ محسن را گرفتم چون این دو روز تماسی از او نداشتم
_محسن و بقیه الان توی بازداشتگاه هستن
_ ولی کمک های محسن رو نمی شه نادیده گرفت اون کلی اطلاعات داده
_ می دونم پسرم بذار روال قانونیش طی بشه مطمئنا من اینا رو گزارش می کنم نگرانی دوستت نباش
نفس راحتی کشیدم پس الان دیگر محسن از دست کمال راحت شده بود حالا با خیال راحت می توانست به زندگی آرامش برگردد.
_ احتمال زیاد زادور الان حساس تر شده مواظب باش، فعلا نمی خواد تو کاری کنی محمد با زادور هست ان شا الله به اون که اعتماد کنه نیازی نیست تو خطر کنی
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- یکی کلیه هاشو از شکمش بکش بیرون!
- یعنی چی آقا؟ من متوجه حرفتون نمیشم! شما گفتین بیام چکاپ هفتگی خانم رو انجام بدم الان...
- من از آدمای زبون نفهم خوشم نمیاد دکتر، اینو بعد از این همه سال خوش خدمتی باید فهمیده باشی دیگه نه؟
ادامه میدهد:
- یک ساعت فرصت داری کاری که گفتمو انجام بدی...
با این حال داشت صدای تهدیدهای او را از پشت در اتاق می شنید. تهدید های مردی که شوهرش بود.
هیچ واکنشی نشان نمیداد، انگار که، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت!
یعنی کسی جرات مخالفت با خاندان مجد، خصوصا پسر کوچیکه آن را نداشت.
فرح لرزان خود را به پای تخت میرساند و به هق هق میافتد: خانم تو رو خدا شما یه چیزی بگید آقا چی میگن؟ شوخیه؟ مرگ من بگید دارن شوخی میکنن مگه نه؟
- کاری که ازت خواسته رو انجام بده فرح!
- خانم به خانوادهاتون... به پدرتون زنگ بزنید!
با کوبیده شدن در اتاق به دیوار... فرح وحشت زده جیغ میکشد
در پس آن یک صدای غضبناک مردانه شنیده میشود:
- انگاری قید جون دختر کوچولوت رو زدی فرح!
پیش از آنکه صدرا ادامه دهد صدای ضعیف دخترک در اتاق میپیچد:
- کاری بهش نداشته باش صدرا... اون فقط ترسیده... چیزی که میخوای رو همین الان انجام میده.
- آقا باید بیهوششون کنم!
- لازم نیست... کارتو انجام بده!
نگاهش را به او میدوزد، این آرام بودنش، جنب و جوش نکردنش مظلومیتش... به راحتی تسلیم شدنش داشت این مرد را میکشت.
- نمیخوای التماس کنی دردونه؟
- نه میخوام که تو آروم بشی! تو حقته که انتقام بگیری صدرا...
- معذرت میخوام ، بخاطر تک تک دردایی که خانوادهام بهت دادن معذرت میخوام صدرا...
صدایش رفته رفته ضعیف تر میشد
پلک هایش هم دیگر روی هم افتاده بود
چند دقیقهای میگذشت که بیهوش شده بود.
از دیدن چشمان بسته و رنگ پریده دخترک عرق روی پیشانی اش نشسته بود. نتوانسته بود طاقت بیاورد عربده کشیده بود:
- زودتر تمومش کن!
همزمان با فریادش فرح به گریه میافتد:
- نمیتونم آقا... نمیتونم... فقط یه کلیه داره... میمیره... به خدا میمیره...
یک کلیه؟
- چی میگی زنیکه؟
فرح هق هق میزند:
- اونی که دوسال پیش وقتی شما اون بلا سرتون اومد و حاضر شد بهتون کلیه بده خانم بود... خانم بود که نجاتتون داد آقا...
زن نگاهی به شکم ترلان میکند، با چیزی که میبینید بهت زده به دخترک بی جان نگاه میکند.
- آقا... آقا، خانوم حاملست... حاملست...🔥💔
https://eitaa.com/joinchat/904266807Caa3e68c095
و بالاخره بمب ایتا به صدا در اومد!😍☝️🏼
هدایت شده از ابر گسترده🌱
من صدرام،پسری که درس خوندن تو آلمان ارزوش بود، سال ها تلاش کرده بودم تا بتونم وارد یکی از بهترین دانشگاهاش بشم.
اما قبل از رفتن، مجبور به عقد دختر پرورشگاهی شدم که عموم سرپرستیش و قبول کرده بود و تمام اموالش و به اسم من و اون دختر پرورشگاهی 14 ساله زده بود.
اما برای من اون دختر مهم نبود،بعد از عقدش به آلمان رفتم و تحصیلاتم و ادامه دادم و شرکت خودم و بر پا کردم، روزا سخت مشغول کار بودم و شب ها رو با دخترا سر میکردم، اما با مرگ عموم ورق سرنوشت من یا شاید هم اون دختر، برگشت.
وقتی به ایران برگشتم با دختری مواجه شدم که صد هیچ از دخترای آلمان جلوتر بود و باید دلش رو به دست میاوردم، اما همه رویاهام تا قبل از این بود که دوست دختر دو رگه آلمانی ایرانیم، با شکمی بالا اومده به ایران بیاد...❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/904266807Caa3e68c095
عاشقانه ای حماسه ای جدید و هیجانی به قلم:elsa...
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۲ رسالتی که قبلتر همه اش «من »میگفت حالا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۳
کمی مکث کرد
_راستی امروز قراره برید خونه رو ببینید ؟
_آره فاطمه کلاسش تموم شه میاد میریم
_اگه به دلتون نشسته نگران هزینه نباشید هم وام تون هست و هم روی کمک من حساب کنید.
_ولی...
_ ولی نداره، یا الان رضایت می دی یا سر و کارت فاطمه است که ازت رضایت میگیره
با خنده گفتم
_چشم پدر جان ان شاءالله بتونم لطف تونو جبران کنم
_ وظیفه ی پدریم حکم می کنه در ضمن همین که فاطمه کنارت شاد وسعادتمند بشه برام یه دنیا می ارزه
با حسین آقا که خداحافظی کردم با عمو رحمان با چندتا از صاحبان به باغ مرکباتشان رفتیم.
باید از همین حالا از اینکه محصولاتشان را به ما می فروشند مطمئن می شدیم، عمو مرا به آن معرفی کرد و برایشان می گفت که از سال بعد خریدها با من است .
تکه ای از پنیر را گرفتم و روی نان گرمی که شاگرد مغازه آورده بود مالیدم که همراهم زنگ خورد لقمه را داخل دهانم فرستادم و همراهم را از جیب دورس هدیه فاطمه بیرون کشیدم. خودش بود
_ جانم فاطمه
_سلام خوبی
لقمه را بلعیدم
_ الحمدلله, کلاست تموم شد؟؟
_ آره ورودی میدونم
_ عه.... صبر کن الان میام
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۵ سری تکان میدهد.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۶
- عزیز من، الان چت شد یکدفعه؟
گوش هایش شناسایی میکنند این صدا را.
صدای پسرعموی شیداست.
بیاختیار، معطل میکند و استراق سمع!
صدای شیدا میآید:
- هیچی..نیست. بریم..
- نگاش کن! یه «عزیز من» گفتم، ببین چطور قرمز کرده! بشین بریم.
امیر با لحنی طنز میگوید و بعد از آن صدای درب ماشین و حرکتشان میآید.
پاهایش به زمین قفل شده اند و ذهنش در سوسویِ حرف های شیدا و امیر مانده است.
نمیداند حالا باید چه حسی داشته باشد؟
خوشحال باشد یا اندوهگین...
شاید عجیب باشد، اما ته قلبش از اینکه این گفت و گو را شنیده است، خوشحال است.
از اینکه حداقل فهمیده است امیر با شیدا مهربان است... حداقل خیالش راحت است آنچه را در رابطه با زندگیشان گمان میکرد، نیست.
از اینکه میتواند خوش باشد به اینکه شیدا در کنار امیر عاشق میشود و خوشبخت.
نفسش را بیرون میفرستد و داخل خانه برمیگردد.
جعبه شکلات را به شیرین خانم میدهد.
- شرمنده تو ماشین بود، جاش گذاشتیم.
شیرین خانم، لبخند میزند و رو به زهرا خانم و علی آقا میگوید:
- راضی به زحمت نبودیم. دست شما درد نکنه.
با چایی میچسبه.. الان میارم بخوریم.
زهرا خانم لبخند روی لب مینشاند و «خواهش میکنم»ی میگوید.
سر جایش مینشیند.
عباس آقا صدایش را بلند میکند:
- شیرین خانوم برای آقا ستار چایی جدید بریز، این قبلی سرد شده.
شیرین خانم «چشم» میگوید.
تشکری میکند.
شیرین خانم به همراه شکلات ها و چای تازه دم، وارد هال میشود.
دهانی در کنار هم شیرین میکنند و به صحبت های معمول میپردازد.
دستانش را به دور لیوان داغ چای، میپیچد.
از اختیارش خارج است اینکه به گذشته سفر میکند. به اینکه هیچگاه گمان نمیکرد در این خانه به عنوان یک غریبهٔ آشنا به میهمانیای ساده بیاید. به اینکه چقدر زندگی دور از انتظار پیش میرود و همیشه نمیشود آن چیزی که خواهان رسیدن به آن هستیم.
- تابستون تهران نمیری آقا ستار؟
با سوال عباس آقا به خود میآید.
مکث میکند و جواب میدهد:
- کم پیش میاد برم. بیشتر پیش خانوادهام.
عباس آقا لبخند میزند.
- واقعا هیچ جایی مثل خونه خود آدم نمیشه. کنار خانواده بودن نعمت بزرگیه که خدا رو براش خیلی کم شکر میکنیم.
سرش را تکان میدهد و «بلهای» زمزمه میکند.
سکوتی بر جمع حاکم میشود.
بعد از دقایقی، عباس آقا رو به جمع میگوید:
- خدا میدونه که امشب به قصد خیر دعوتتون کردیم. نمیخواستیم دلخوری مونده باشه توی دل هاتون.
با نگاهی به ستار ادامه میدهد:
- اتفاقی که برای بچه ها افتاد، درست کردنش از عهده ما خارج شد. حکمت خدا بوده همهٔ این اتفاقات.
حتما مصلحتی داشته که این شده.
انشاءالله برای ستار شما هم بهترین ها رقم بخوره.
شیرین خانم میایستد و داخل اتاقی میرود.
در این بین علی آقا با تواضع میگوید:
- حتما همین طوره که شما میگین. انشاءالله همهٔ جوونا خوشبخت و عاقبت بخیر بشن. شیدا خانم هم عزیز ما بود، اما قسمت نشد که عروس ما بشه. خدا شاهده همیشه دعامون خوشبختی اش بوده و هست.
- خداروشکر برادر زادهام، پسر خوبیه. درسته که به اجبار پدر پدربزرگ شون این وصلت سر گرفت، اما از چشماش میفهمم که میتونه دختر ما رو خوشحال و خوشبخت کنه.
عباس آقا میگوید و با گفته هایش کمی از احساس بدی که آنها نسبت به این اجبار و جدا کردن جوان ها در وجودشان قرار داشت، میکاهد.
ستار هم که این کلام ها را از زبان عباس آقا میشوند، خیالش آسوده تر میشود.
دیگر عشق شیدا مثل جنب و جوش نمیکرد در قلبش، انگار شنیدن این گفتههای امشب خیال پریشانش را کمی آرامتر میکند.
در همین لحظه، شیرن خانم به همراه جعبهای کادو پیچ شده، از اتاق بیرون میآید.
به سمت زهرا خانم میرود و آن را جلویش میگیرد.
- ناقابله زهرا جان.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۷
زهرا خانم لب میگزد و میایستد.
- چرا این کارو کردین آخه.. دستتون درد نکنه.
میگوید و به آغوش هم میروند.
علی آقا و ستار هم تشکر میکنند.
ساعتی بعد، میهمانی به پایان میرسد.
میزبان ها، خانواده را تا بیرون از خانه بدرقه میکنند.
عباس آقا میگوید:
- حتما باز هم بیاین. بی دعوت یا با دعوت، در این خونه همیشه به روی شما بازه.
علی آقا لبخندی میزند.
- دست شما درد نکنه. شما هم بیاین ما خوشحال میشم.
بابت امشب هم ممنون، حسابی زحمت کشیدین.
تعارفات معمول رد و بدل میشود.
ستار پشت فرمان مینشیند و با تک بوقی، حرکت میکند.
به خانه که میرسند، هوا خوری را بهانه میکند و با پای پیاده بیرون میزند.
دستانش را در جیب شلوارش کرده و قدم برمیدارد.
در افکار خودش غرق است و به اتفاقاتی که از سر گذرانده است فکر میکند.
به اینکه آنقدر ها نباید به خود سخت میگرفت و هی زبان به ناشکری میچرخاند. به اینکه گاهی باید حقیقت های تلخ زندگی را بپذیرد و سعی نکرد که از آنها فرار کرد...
•°•°•°•°
.
.
از خانه که بیرون میآیند، افکارش در هم پیچ میخورند.
در خودش فرو میرود و سکوت اختیار میکند.
دستگیره درب ماشینشان را میکشد، اما در باز نمیشود.
سرش را بالا میآورد و به امیر نگاه میکند.
امیر خیره به صورت او کلافه میپرسد:
- عزیز من، الان چت شد یکدفعه؟
گونه هایش طبق معمول گل میاندازند و انکار میکند که مشکلی نیست.
امیر برای آنکه حالش را عوض کند، شیطنت به خرج میدهد:
- نگاش کن! یه «عزیز من» گفتم، ببین چطور قرمز کرده! بشین بریم.
میگوید و با زدن ریموت، سوار ماشین میشوند.
شیدا، شیشه ماشین سمت خودش را پایین میدهد. باد به صورتش کوبیده میشود و کمی حالش را بهتر میکند.
انتظار نداشت که نام خانوادهٔ منتظری را به عنوان میهمان از زبان پدرش بشوند.
آوردن فامیلی شان هم، برایش تجدیدی بر خاطرات گذشته است!
چشمانش را میبندد و سعی میکند افکارش را از گذشته فاصله دهد.
- هنوز دوسش داری؟
سوال بیمقدمه و ناگهانی امیر، چشمانش را باز میکند.
با بهت به سمتش برمیگردد.
امیر با نیم نگاهی جدی به او ادامه میدهد:
- اینجوری نگاهم نکن، جواب سوالم رو بده.
زبانش قفل میکند انگار!
نگاهش به دستان محکم پیچیده شدهٔ امیر به دور فرمان گره میخورد.
آب دهانش را میبلعد که امیر خشدار میگوید:
- این تعلل کردنت منو میترسونه شیدا!
راستش رو بهم بگو!
هر طور که هست، لبانش را از هم میگشاید.
- ب...برای چی این سوالو میپرسین؟
امیر نفس عصبیاش را بیرون میفرستد.
حتی فکر اینکه دلش هنوز پیش ستار باشد، عذابش میداد.
خود را لعنت میکند که چرا این سوال را پرسیده و حالا میترسد از جواب شیدا!
میگوید:
- به نظرت چرا نپرسم؟ دل زنِ من باید پیش کس دیگه ای گیر باشه؟؟؟
صدایش بیاختیار بالا رفته و کمی شیدا را میترساند.
نگاه از او میگیرد.
- ش..شما باید در..در نظر بگیرین که..توی چه شرایطی با هم ازدواج کردیم..
من...
- پس هنوز دلت گیـــــــــره!
امیر عصبی میغرد و با عوض کردن دنده و سرعت دادن به ماشین، خشم خود را نشان میدهد.
با هراس کمربندش را میبندد.
- آ..آروم برین.. خواهش میکنم!
امیر پوزخندی حرصی میزند.
- نباید اینطوری باشی... نباید دلت هنوز پیشش گیر باشه شیـــــــدا! چرا یه نگاه به این قلب و غیرت بیچاره من نمیندازی؟
امیر پشت هم و عصبی میگوید و همانطور هم بر سرعت ماشین هم میافزاید.
شیدا لرزان و بیاختیار فریاد میزند:
- من نگفتم دلم گیره! نگفتــــــــم!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗