هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت اول
من اشرفم!
دختر ترشیده ای که هیچکس نگاهشم نمیکرد..
عموم از ترس آبروش بزور منو زنِ یه پسر شیرین عقل کرد که حداقل اسم شوهر روم باشه کسی نگاهم نکنه اما...
بالاخره به هر ضرب و زوری شده نشستم پای سفره عقد با شوهر شیرین عقلم!
یه اتاق گوشه حیاط پدرشوهرم شد خونمون و قرار بود اونجا عروس بشم!
اخرشب مادرشوهرم منو به اون اتاق فرستاد و یه گوشه منتظر نشستم تا شوهرم بیاد!
تو تاریکیِ شب وارد اتاق شد و انگار منو نمیدید اما داشت با یکی که من نمیدیدمش حرف میزد!!!!
از بین حرفهای عجیبش فقط فهمیدم که هی میگفت: باشه.. باشه.. مال شماست.. امادست.. هرچی شما بگید...
لباسهاشو عوض کرد و با وحشت کنار رختخواب پهن شده دراز کشید!
یهو صدای فریادش رعشه به تنم انداخت که گفت: منتظر چی هستی زود باش بیا اینجا!
از جا بلند شدم و از ترس به خودم میلرزیدم!
اروم قدم برداشتم و خودم رو به رختخواب رسوندم!
شوهرم پشت بهم دراز کشیده بود و لباسش کمی بالا رفته بود!
با دیدن اون زخم های عجیب روی تنش بیشتر از قبل به خودم لرزیدم که یهو برگشت سمتم و با چشمهای گریون گفت: توروخدا به حرفشون گوش بده وگرنه منو.........
نمیدونستم از چی حرف میزنه که یهو درب اتاق خود بخود باز شد و....
ادامه اشرف اینجاست👇😳
https://eitaa.com/joinchat/2568684515C30ced7b019
هدایت شده از ابر گسترده🌱
مجبورم کردن با یه پیرمرد شیرین عقل ازدواج کنم تا براشون وارث بیارم! این تنها راهِ نجاتم بود!!! چون...من یه....
سرگذشتش خیلی سر و صدا کرده تو ایتا👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/2568684515C30ced7b019
لینک خصوصیشو پیدا گردم فقط واسه ده نفر اولی که عضو بشن مُفت😍👆
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۳ سر بالا آوردم و منتظر نگاهش کردم _ درد ک
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۴
لحظه ای بعد سر و صدا خوابید
_رسالت کمال دو سه روزه گم و گور شده ,غلامی هم همه ما رو کرده توی ساختمون در رو به روی ما بسته گوشی هامونم گرفته، می گه آقا گفته. چقدر دعا دعا کردم زنگ و پیام از طرفت نباشه
_ پس الان با گوش کی زنگ زدی؟
_ یکی از بچه ها جاساز داشت, رسالت به پدر فاطمه خانم بگو ببینه می تونه کاری کنه ده بیست نفری توی دو تا اتاق
_ حالا چرا گوشیتو گرفتن ؟
_غلامی می گه آقا گفته یه نفوذی توی شماست آخه چند باره که محل قرار لو میره
ذهنم به سمت محمد پر کشید
_ میگم رسالت نکنه بفهمن من بهت اطلاعات میدادم، اگه چیزی بشه مادرم دق میکنه
_ نگران نباش الان به حسین آقا زنگ میزنم گوش به زنگ باش
_باشه ....باشه
سریع با حسین آقا تماس گرفتم
_ سلام رسالت جان خوبی پسر
_ سلام آقا شما خوبین؟
_رسالت این آقا گفتنت روی اعصابمه
چقدر فاطمه به من تذکر داده بود و منِ ماهی گلی هر بار یادم میرفت با خنده گفتم
_ببخشید پدر جان
_ آها این خوب شد حالا بگو چه کار داشتی
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۷ نالان میگوید: -
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۸
دست زیر بینیاش میکشد و رد خون روی دستش نمایان میشود.
دست درون کیفش میکند و دستمالی بیرون میآورد.
آن را زیر بینیاش میگذارد و با آه و ناله از جایش برمیخیزد.
لباس هایش خاکی شده اند و در نهایت بد شانسی، زانوی شلوارش پاره شده.
مات زده به شلوارش نگاه میکند.
- چیکار کنم با ایـــــن؟
به سمت دست شور های آن نزدیکی میرود.
صورتش را میشوید و آب به لباس هایش میزند.
یک بچگی کردن کوچک چه بلاها که بر سرش نیاورد!..
زانویش زخم شده و پایش به خاطر همین کمی لنگ میزند.
کمی آب مینوشد. دانه های عرق روی پیشانیاش نشستهاند.
بیخیال ماجرا جوییاش میشود.
دیگر بیش از این نمیتوانست بماند.
آن هم با این سر و وضعِ پریشان! انگار که از جنگ برگشته است!
از زیر سایه های درختان میرود که خورشید خانم کمتر نورش را به او بتاباند.
موبایلش را از کیفش بیرون میکشد و برای خود آژانسی میگیرد.
آژانس میرسد و سوار ماشین میشود.
به محض سوار شدنش، میبیند که همان دختر نابینا کمی جلوتر، از ماشینی پیاده میشود.
برکه هول میکند و بدون اطلاعی در ماشین را باز.
- آقا وایســـــا..!
ماشین که در حال حرکت بوده است، درش به جدول های کنار خیابان کشیده میشود.
راننده عصبی پا روی ترمز میزند و ماشین را نگه میدارد.
سرش را به عقب برمیگرداند و میگوید:
- چته خانـــــــــــوم؟؟؟ نابود کردی در ماشین رو!
او که انتظار این اتفاق را نداشته، شرمنده از ماشین پیاده میشود و دربش را نگاه میکند.
راننده هم کلافه و عصبی از ماشین پیاده و کنار برکه میآید.
رویش خراش و خط افتاده است.
برکه میگوید:
- واقعا معذرت میخوام.. هر چی خسارتش میشه بگین من پرداخت کنم.
راننده نگاهش میکند.
- من نمیدونم! باید ببرمش صاف کاری..
تو این گرما حیرونم کردی خانوم!
در ماشین خودتم همین طوری یهویی باز میکنی؟
دلتون برای ما بدبختا نمیسوزه که..!
شرمنده همانطور که یک چشمش به دنبال دختر میگردد و یک چشمش هم به راننده است، میگوید:
- حواسم رفت یه لحظه آقا. منتظر کسی بودم یکدفعه دیدمش هول کردم..
بازم شرمنده. بیاین بریم صافکاری من هر چقدر خسارت بشه پرداخت میکنم.
راننده نفس کلافه اش را بیرون میفرستد و سوار ماشین میشود.
برکه هم که ناامید از دیدن دختر شده با فکر اینکه هر روز همین حوالی به اینجا میآید و میتواند فردا همین ساعات بیاید، همراه راننده به صافکاری میرود.
بعد از پرداخت خسارت، خود راننده آن را به مقصد میرساند.
کلیدش را درون قفل خانه میاندازد و تن خستهاش را تا خانه میکشد.
به سمت حمام خانه پرواز میکند و تنش را به دست قطرات آب سرد و خنک میسپارد.
بعد از دوش آرامش بخشش، از حمام بیرون آمده و سرعتی، غذایش را روی بار میگذارد.
در نهایت هم زیر باد کولر میخوابد.
با تکان های دستی روی بازویش، چشمانش را باز میکند.
سپهر را بالای سرش میبیند.
- پاشو برکه! تموم خونه رو بوی سوختگی برداشته! غذا گذاشتی رو گاز بعد گرفتی خوابیدی؟؟
هول زده در جایش میپرد.
تمام خانه را دود برداشته است و بوی سوختگی مشام را اذیت میکند. سرفهای میزند و نالان میگوید:
- وای.. چرا بیدار نشدم من!
نگاه کن خونه رو... ای خدا! امروز فقط باید بد بیاری، بیارم..
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
هدایت شده از ابر گسترده🌱
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت1
با گریه مامان رو بغل کردم و زار زدم:
_دلم برات تنگ میشه. نمیشد بعد از کنکورم بری زیارت؟ تنها تو خونه میمونم
بابا از پشت سرم گفت:
_چرا تنها بمونی؟ من با حاج اقا حرف زدم. تا وقتی ما بیایم یه هفته خونه حاجی هستی
هینی کشیدم و از بغل مامان جدا شدم. تنها....با یه مرد...توی یه خونه؟ اونم حاج عامر؟ حاج عامری که همه میدونن شبیه سگ پاچه میگیره و چقدر لجبازه؟
میدونستم حرف بابا دو تا نمیشه اما تلاشم رو کردم و التماسگونه نگاهش کردم و گفتم:
_بابا...بابایی تو رو خدا! من تو خونه تنها بمونم خیلی بهتره تا با حاج عامر زندگی کنم
بابا نگاه بدی بهم کرد و گفت:
_مگه حاج عامر چی کم داره؟ با خداست، معتمد بازاره. یکم اخلاقش تلخه که اونم پای مردونگیش باید گذاشت. یه هفته بیشترم پیشش نمیمونی
نباید توقع بیشتر از این داشته باشم. بابا عاشق سینه چاک حاج عامر بود و بهش ارادت خاصی داشت. حتی انقدر بهش اعتماد داشت که میخواست دخترش رو یه هفته خونه اش بذاره!
با ناراحتی به مامان نگاه کردم تا چیزی بگه اما مامان هم مثل من نمی تونست رو حرف بابا حرف بیاره. هردوشون، سوار ماشین شدن و مامان آروم صدام زد. سریع سمتش رفتم تا اگه چیزی میخواد بهم بگه.
به بابا نگاهی کرد و پچ پچ گونه زیر گوشم گفت:
_با یه مرد تو یه خونه تنها میمونی، مواظب باش! خونه خودت نیست لباس زیراتو بندازی تو هوا.
فهمیدی؟
صداشو پایین تر آورد و ادامه داد:
_بابات میگه حاجعامر شرط گذاشته تا وقتی عقد موقتش نشدی، نزدیکت نمیشه و نمیذاره تو خونهاش زندگی کنی... نامحرمی گناهه...
خودش قراره صیغه بخونه ( مدتزمان محرمیت یک هفته ) تا من و بابات از مشهد برگردیم...🔥🔞
https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e
سرگذشت حلما و عامر ✨
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت۱
من عامرم! حاجی بازاری معروفی که به ثروت و حجرههای طلافروشیم تو بازارچه های تهران مشهور بودم. زندگیم خوب بود تا اینکه دوستِ قدیمیم رضا که ۱۰سال از من بزرگتر بود با زنش به مسافرت رفت و دختر ۱۸سالهی کنکوریش رو پیشم امانت گذاشت!
من که نمیتونستم خیانت در امانت کنم و از طرفی بودن زیر یه سقف با یه دختر نامحرم برای منی که حاجی بودم شایعه درست میکرد؛ شرط گذاشتم محرمم بشه!..
عقدموقتی دور از چشم رضا با دخترش خوندم که فقط بین من و حلما ( دختر رضا) مثل یه راز بود؛ شب اولی که حلما خونهام خوابیده بود عادت شد. حالش به قدری بد شده بود و مثل مار به خودش میپیچید که ترسیدم چیزیش بشه و مجبور شدم دکتر ببرمش. وقتی نوبت دکترمون رسید با دیدنِ دکتر که فامیلِ نزدیک اوسرضا بود گند زدم و گفتم زنم خونریزی کرده!!
ادامه سرگذشت حلما و عامر ( ملکهحاجی )👇📵
https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e
دکتر فضول تو کل فامیل خبرچینی کرد و عامر و حلمایی که مجبور میشن عقد دائم کنن!💍
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۴ لحظه ای بعد سر و صدا خوابید _رسالت کمال
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۵
حرفهای محسن را به او منتقل کردم که گفت
_ الان چند نفر رو میفرستم شاید تله باشه برای پیدا کردن کسی که اطلاعات ازش درز میکنه
_برای محسن که اتفاقی نمیافته؟ یعنی کمال چیزیش شده؟
_نه بچهها رو نامحسوس میفرستم برای محسنم انشالله اتفاقی نمیافته ,کمال شاید زنده است وگرنه منبع ما باید خبرمون میکرد
_الان به محسن خبر بدم
_ نه .... شماره شو بده. راستی از جنگلبانی چه خبر؟؟
_ با طه به مشکل برخوردم مدام باید کشیک بدم که اون گوشی زادور رو چک کنه
با خنده گفت
_ اتفاقاً محمد هم همینو می گه، می گه که باهاش همکاری نمی کنی
_این کاری که آقا محمد می خواد همکاری نیست رسماً بیگاریه هر دفعه یه دستور میده
_ یه جوری کنار بیاید باهم ، راستی فاطمه امشب قراره قلیه مهمونمون کننده می آی؟
آه از نهادم بلند شد
_ امشب گشت دارم ، جای محمدهادی پسرش مریض شده بستریه
_ پس خودت جواب فاطمه رو بده
باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم .محسن دیگر تماس نگرفت دعا می کردم که همه چی به خیر بگذرد. تا بعدازظهر کنار عمو رحمان ماندم یکی یکی افرادی را که به آن داد و ستد داشت را به من معرفی کرد و ویژگی های شخصی و اجتماعی شان را گفت.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿