eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.9هزار دنبال‌کننده
674 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۵ سپهر مکث می‌کند.
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر لبی کج می‌کند. - خب حرفا می‌زنی برکه! بغ می‌کند و دست به سینه می‌شود. - میشه یک بار درست جواب منو بدی سپهر؟ سپهر نفس کلافه‌اش را بیرون می‌‌فرستد. - نه، من بچه نمی‌خوام. چیه هی تو دست و پامونه.. دوتایی بیشتر بهمون خوش می‌گذره عشقم. با آنکه برکه دلش مادر شدن را می‌خواهد و حضور شیرینِ یک نوزاد در آغوشش، در مقابل سپهر کوتاه می‌آید. - خیل خب، باشه! لبخندی روی لبان سپهر از کوتاه آمدنش، می‌نشیند. دقایقی سکوت بینشان حاکم می‌شود‌ که برکه آن را با صدای لرزانش می‌شکند: - سپهر... - جون؟ - می‌دونی چی شد امروز..؟ - چی شده؟ لبانش را با زبان تر می‌کند. - مامان و بابام قراره..از ایران برن.. فکر کن.. تازه امروز به من خبر دادن که ویزاشون اومده و چند روز دیگه عازمند! بی‌اختیار اشک هایش روان می‌شوند. سپهر هم حسابی متعجب شده و هراسان. به فکر این است که با رفتن پدر و مادر برکه منافع خودش به خطر نیافتند. روی تخت می‌نشیند و برکه گریان را به آغوش خودش می‌کشد. برکه در آغوشش بی‌خجالت می‌گرید. باز داغ دلش تازه شده و این اشک‌ها از کنترلش خارج. سپهر دست روی کمرش می‌کشد و او را از آغوشش جدا می‌کند. رد اشک هایش را پاک می‌کند و کنجکاو می‌پرسد: - کلا می‌رن و برنمی‌گردن؟ سر تکان می‌دهد. - برای زندگی می‌رن. می‌خوان منو اینجا تنها بذارن! سپهر پوزخندی می‌زند. - تا الان که بودن چیکار کردن برات؟ مگه بود و نبودشون فرقی می‌کنه؟ باران اشک‌هایش متوقف می‌شوند. حقیقت را می‌گفت سپهر... اصلا بود و نبودشان تفاوتی ندارد. آنها چه باشند چه نباشند، دختری به نام برکه ندارند! کلافه و عصبی از اینکه باز به خاطرشان گریه کرده است، دست زیر چشمانش می‌کشد. عصبی می‌گوید: - اصلا همین امروز زنگ می‌زنم بهشون میگم نیاز نیست دیگه هر روز برام پول بزنین، دیگه منتشون رو نمی‌خوام، دیگه هیچی ازشون نمی‌خوام.. فکر کردن بچه اوردن که فقط یه پول بریزم به کارتش و دیگه تمام؟ بلند می‌شود و در همان حالی که به دنبال موبایلش می‌گردد لرزان می‌گوید: - قول میدم اگه یه روزی مادر شدم هیچ وقت مثل پدر و مادر خودم نباشم! موبایلش را میان دستانش می‌گیرد و می‌خواهد با پدرش تماس بگیرد که سپهر اجازه نمی‌دهد و گوشی را از دستش بیرون می‌کشد. برکه متعجب او را می‌نگرد. - چیکار می‌کنی سپهر..؟؟ بده زنگ بزنم! سپهر که هیچ جوره نمی‌خواهد بگذارد برکه حرفش را عملی کند با مهربانی می‌گوید: - عزیزم.. عشق من! خودتو کوچیک نکن.. سکوت کردنت بهترین جوابه براشون. فکر کردی الان به بابات زنگ بزنی جواب می‌ده؟ خب معلومه که نــــــه! نفسش را بیرون می‌فرستد و کوتاه می‌آید. سپهر دستانش را می‌گیرد. - بیخیال عشقم.‌ گریه نکن زشت میشی! پشت چشمی برایش نازک می‌کند. - اگه زشت بودم منو نمی‌گرفتی؟ - معلومه که نمی گرفتم! زن زشت به چه درد می‌خوره؟ چشمی برایش درشت می‌کند. - الان من اخلاق نداشتم چیکار می‌کردی؟ فقط به خوشگلی نیست که! سپهر با لودگی جواب می‌دهد. - اخلاق نداشتی خودم رامت می‌کردم جیگر. در ادامه، با شیطنت سر جلو می‌برد و زیر گوشش پچ می‌زند: - زن من هم خوشگله هم اخلاق داره. دیگه چی می‌خوام؟ لبخند می‌زند و به عادت همیشه‌اش، گونهٔ برکه را گاز می‌گیرد و بعد از آن، سرش را عقب می‌کشد. برکه با صورتی در هم، ردش را می‌مالد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
هدایت شده از ابر گسترده🌱
ابراز عشق دختر مذهب ایرونی به شاهزاده‌ی عرب🙊😍🔥 حلقه‌ی موج‌دار موهامو به دور انگشتش پیچید و با لحن تب‌داری زمزمه کرد: - چشمات جادو می‌کنه آدمو... و سرش رو نزدیک‌تر آورد و ادامه داد: - صدات مسخ می‌کنه تمام وجودمو... لبخندی کمرنگ به روی لبم نشست، حال غیاث شوهرم بود و بدون نگرانی درباره‌ی چیزی می‌تونستم بهش خیره بشم و نگران لمس دستم از طرفش نباشم. لبخندم رو که دید مجنون لب زد: - دلبری کردن توی ذاتِ توعه، مثلا دلبری موقع قنوتِت و در یک حرکت آنی دستشو پشت سرم گذاشت و سرم رو نزدیک به خودش کرد که چشمام گرد شد و با فهمیدن منظورش نگاهم رنگ شیطنت گرفت....🔥🚫😁 https://eitaa.com/joinchat/3712483670C20ebdd5778 شیخ عرب‌زاده و دختر مذهبی ایرونی، چه شود این عشق آتشین🙈💋😍
هدایت شده از ابر گسترده🌱
افسانه دختر دوم خاندان زرگر، خاندان اصیل فرش فروشی که در کرمان به درستکاری و امین بودن معروفن هست. دست بر قضا شاهزاده‌ی اصیل عرب عاشق دلبری این دختر هنگام نماز میشه و به هر دری می‌زنه که بتونه با این دختر مذهبی و سر به زیر ازدواج کنه و بعد از ازدواج اون رو با خودش به کویت می‌بره. اونجاست که افسانه می‌فهمه این شاهزاده‌ی عرب...❗️🙊😱 https://eitaa.com/joinchat/3712483670C20ebdd5778
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۲ چقدر ممنونش بودم که آن همه گستاخی و بی ان
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سر بالا آوردم و منتظر نگاهش کردم _ درد کمر و استخون هام دیگه داره زیادی اذیتم می کنه،می‌خوام بیای جای من من که غیر فاطمه کسی دیگه‌ای ندارم ،رحمت هم که اصلاً پی بازار و این چیزا نیست، پسرشم که نمی‌شه بهش یه بز بدی نگه داره بس که ناتوئه _ولی من... _نمی‌گم الان قبول کن, دو دوتا چهارتا کن ،سبک سنگین کن ،خانومتو در جریان بذار و جوابمو بده، می‌خواستم خیلی وقت پیش بهت بسپارم ولی خب آب روغن قاطی کرده بودی خندیدم با شرمندگی گفتم _حلالم کن عمو _پسرمی رسالت، آدم از پسرش به دل نمی‌گیره ،بعد از مرحمت خدا بیامرز خودمو مسئول شما می‌دونستم درسته رحمت بزرگتره ولی خب من و مرحمت بیشتر با هم بودیم،کم و کسری چیزی داشتی برای عروسیت بگو زودتر برید سر خونه زندگیتون بهتره _چشم عمو آدرس را از عمو گرفتم و مشغول رسیدگی به سفارشات شدم، با لرزش همراهم دست دست از زدن اعداد داخل ماشین حساب کشیدم و پاسخ دادم _بله بفرمایید _سلام خوبی رسالت ؟ _توی محسن چی شده ؟چقدر سر و صداست. صدات ضعیفه _ یه لحظه صبر کن ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۶ سپهر لبی کج می‌کن
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم نالان می‌گوید: - جای جای صورت منو کبود کردی! بخدا زشته سپهر..! سپهر با لبانی کش آمده می‌گوید: - عشقم.. باز دل می‌بری، منم دارم وسوسه می‌شم بیا اون یکی گونه رو هم یه گاز مهمون کنم! می‌خندد و سریع از جایش برمی‌خیزد. از سپهر فاصله می‌گیرد و می‌گوید: - ظرفیت امروز تکمیله. نزدیکم بشی من می‌دونم با تو سپهر! سپهر با لبخندی خبیث، از جایش برمی‌خیزد و قدم قدم نزدیکش می‌رود. - دلبری هاتو کردی حالا طلب بخشش می‌کنی؟ فکر کردی من بخشنده‌ام؟ نچ عشقم... می‌گوید و به دنبال برکه خندان و جیغ کشان می‌دود. آخر سر هم دستش به برکه نمی‌رسد و تنش را روی مبل رها می‌کند. - برکه از کت و کول انداختیم... باشه، بیا بشین کاریت ندارم! برکه از روی کانتر پایین می‌پرد. خندان می‌گوید: - تا تو باشی منو تهدید نکنی! روی مبل تک نفره می‌نشیند و نفسی چاق می‌کند. چشمانش را می‌بندد و دست روی قلب ضربان گرفته‌اش می‌گذارد. - وای... قلبم از الان سینه‌ام می‌زنه بیـــ... با حس سوزش روی گونه‌اش، حرفش نیمه می‌ماند و چشمان طلبکار و متعجبش را باز می‌کند. سپهر چشمکی به رویش می‌زند و اینبار با لبخندی عمیق تر تنش را روی مبل رها می‌کند. - آخیش... خنک شدم! خیلی فخر می‌فروختی..! برکه دست روی گونه‌اش می‌کشد. با حرص لگدی به پای آویزان سپهر می‌زند. - خیلی دغل بازی سپهـــــــر! تو گفتی کاری باهام نــــــداری! سپهر تنها می‌خندد و جوابی نمی‌دهد. او که از حال خوب بینشان حسابی شادمان است، می‌ایستد و سرخوش می‌گوید. - میرم یه شربت خنک درست کنم که حالمون حسابی جا بیاد. بعد این همه بدو بدو می‌چسبــــــه... - قربون دستت جیگـــــــــــر! می‌خندد. با آنکه لفظ «جیگر» کمی جلف و مضحک چله نظر می‌رسید، اما برکه آن را که از زبان سپهر می‌شنید به دلش حسابی می‌نشست. •°•°•° کمی از آب درون بطری می‌نوشد و اطرافش را از نظر می‌گذراند. آنقدر هوا گرم است که می‌خواهد قید ماجرا جویی‌اش را بزند و یک راست خانه رود. دوش آب سردی بگیرد و کیف دنیا را کند، اما چه کند که کنجکاوی زورش بیشتر است. امروز به همان پارک آمده تا نشانی از آن دختر نابینا بیابد. پا روی پا می‌اندازد و کلافه آن را تکان می‌دهد. حوصله‌اش داشت کم کم سر می‌آمد و خبری هم از آن دختر نمی‌شد. دستش را بالا می‌آورد و نگاهی به ساعت مچی‌‌اش می‌اندازد. ساعت دوازده ظهر است و در پارک پرنده هم پر نمی‌‌زد. برکه به چه خیالی اینجا مانده است را خدا می‌داند! نگاهش به پارک خالی از هیاهوی بچه ها می‌افتد. نگاهی به اطرافش می‌کند. کودک درونش فعال می‌شود که هر چه زودتر این فرصت را غنیمت بشمارد. با قدم هایی بلند و لبخندی شیطنت‌بار، خودش را به زمین بازی می‌رساند. دختر جوان هجده ساله انگار برگشته است به دو سالگی اش! روی تاب می‌نشیند. آفتاب به صورتش می‌تابد و چشمانش را نیمه بسته می‌کند. خودش را تاب می‌دهد و سرعتش را زیاد می‌کند که هر چه تاب سریع تر تاب بخورد باد بیشتری هم به صورتش کوبیده می‌شود و کمی گرما را کم می‌کند. لبانش بی‌اختیار کش آمده اند. چقدر دلش این هیجان و بچگی کردن را می‌خواست... آنقدر سرعتش را تند می‌کند که خودش هم یک لحظه ترس برش می‌دارد. پایش را روی زمین می‌کشد که تاب بایستد، اما به جای آنکه تاب بایستد خودش روی زمین پرت می‌شود! صورتش به زمین داغ برخورد می‌کند و خون از بینی‌اش روان می‌شود. «آخ» ریزی می‌‌گوید‌. می‌نشیند و به تابی که بدون سرنشینی دارد تاب می‌خورد نگاه می‌کند. به جای آنکه اشکش روان شود، خنده اش می‌گیرد. خندان با خود می‌گوید: - تا تو باشی که انقدر جوگیر نشی! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۴۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت اول من اشرفم! دختر ترشیده ای که هیچکس نگاهشم نمیکرد.. عموم از ترس آبروش بزور منو زنِ یه پسر شیرین عقل کرد که حداقل اسم شوهر روم باشه کسی نگاهم نکنه اما... بالاخره به هر ضرب و زوری شده نشستم پای سفره عقد با شوهر شیرین عقلم! یه اتاق گوشه حیاط پدرشوهرم شد خونمون و قرار بود اونجا عروس بشم! اخرشب مادرشوهرم منو به اون اتاق فرستاد و یه گوشه منتظر نشستم تا شوهرم بیاد! تو تاریکیِ شب وارد اتاق شد و انگار منو نمیدید اما داشت با یکی که من نمیدیدمش حرف میزد!!!! از بین حرفهای عجیبش فقط فهمیدم که هی میگفت: باشه.. باشه.. مال شماست.. امادست.. هرچی شما بگید... لباسهاشو عوض کرد و با وحشت کنار رختخواب پهن شده دراز کشید! یهو صدای فریادش رعشه به تنم انداخت که گفت: منتظر چی هستی زود باش بیا اینجا! از جا بلند شدم و از ترس به خودم میلرزیدم! اروم قدم برداشتم و خودم رو به رختخواب رسوندم! شوهرم پشت بهم دراز کشیده بود و لباسش کمی بالا رفته بود! با دیدن اون زخم های عجیب روی تنش بیشتر از قبل به خودم لرزیدم که یهو برگشت سمتم و با چشمهای گریون گفت: توروخدا به حرفشون گوش بده وگرنه منو......... نمیدونستم از چی حرف میزنه که یهو درب اتاق خود بخود باز شد و.... ادامه اشرف اینجاست👇😳 https://eitaa.com/joinchat/2568684515C30ced7b019
هدایت شده از ابر گسترده🌱
مجبورم کردن با یه پیرمرد شیرین عقل ازدواج کنم تا براشون وارث بیارم! این تنها راهِ نجاتم بود!!! چون...من یه.... سرگذشتش خیلی سر و صدا کرده تو ایتا👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/2568684515C30ced7b019 لینک خصوصیشو پیدا گردم فقط واسه ده نفر اولی که عضو بشن مُفت😍👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا