یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۷ بعد فوت محکمی به شمعها کرد.کیک را از د
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۸
_می خوای بگی کنار من بودن خسته کننده است؟
روبرویم نشست و صورتم را با دستانش قاب کردم نگاهم به گل های فرش بود خیلی جدی گفت
_ صبر کن ببینم ! داری سر به سرم میذاری و شوخی می کنی دیگه، نه ؟؟؟
تولدش بیشتر از این اذیت کردنش گناه داشت، لبخند پهنی روی لبم نشاندم نگاهم را بالا آوردم چشمش که به لبخندم افتاد دستش را از صورتم جدا کرد و با یک دست مرا به خودش نزدیک کرد
_ از این حرفا حتی شوخیش قشنگ نیست فاطمه , خودت می دونی کجای قلبمی و چه جایگاهی داری پس ناراحتم نکن .
آرام سر تکان دادم
_قربون خانم خودم
پیش دستی ها را برداشتم و سفره کوچکی جلویش انداختم.
قلیه ماهی و برنج و سبزی را آوردم و کنارش نشستم
_ برای خودت بشقاب نمیاری؟
_نه برای تو آوردم
_این جوری که نمی شه
قاشق اضافه روی سفره را به دستم داد و بشقاب را به من نزدیک کرد
_ بیا از ظرف من بخور
چینی به بینی ام دادم
_ از این حرکتای چیپ خوشم نمیاد، توی یه ظرف غذا می خورند و دهن همدیگه لقمه میذارن
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۱ داخل اتاق میرود
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۲
به محض آنکه تماس را قطع میکند، دوباره موبایلش زنگ میخورد.
انگار همه پشت خط منتظر اند که امشب خواب را بر چشمانش محروم کنند.
نگاهی به شماره میاندازد.
شمارهٔ اشکان نیست، اما دیگر هم حوصلهٔ جواب دادن به تماسی دیگر را ندارد.
آنقدر صبر میکند که تماس قطع شود و با خود میگوید؛ فردا با او تماس میگیریم.
چشمانش را میبندد و خواب را به آغوشش میکشد.
فردا صبح، با صدای اذان گفتن موذن چشمانش را میگشاید.
با بیش از بیست سال سن هنوز هم برایش سخت است کنار زدن شیطان و دست کشیدن از خواب ناز.
ذکر «یا علی» را مثل همیشه زیر لب زمزمه میکند و روی تختش مینشیند.
دستی به چشمانش میکشد و برمیخیزد.
وضو میگیرد و نمازش را با عشق، اقامه میکند.
تا طلوع آفتاب، با قرائت قرآن سر میکند.
آفتاب که زبانه میکشد، قرآن را میبندد و بوسه بر آن میزند.
قرآن را که روی پاتختیاش میگذارد، موبایلش توجهش را جلب میکند.
همان شماره دیشب، دو بار دیگر هم تماس گرفته و تماسش بیپاسخ مانده بود.
موبایلش را برمیدارد و متعجب شماره ناشناس را میگیرد.
پیش خود میگوید او که در آن ساعت از شب چند بار تماس میگیرد، حتما حالا هم بیدار است.
چند بوقی میخورد، اما کسی پاسخگو نیست.
موبایل را از گوشش فاصله میدهد و میخواهد تماس را قطع کند که در همین لحظه، ارتباط برقرار میشود.
ستار موبایل را روی گوشش میگذارد.
- سلام، بفرمایید..
- سلام..آقای منتظری. خودتون هستین؟
با شنیدن صدایش تعجب میکند.
- سلام، بله. شما همون...
میان حرفش میپرد.
- خودم هستم. همون دختر نابینا!
- بفرمایید. ببخشین من دیشب جواب ندادم، مشکلی پیش اومده که چند بار تماس گرفتین؟
- ش..شما دیشب اومدین خونه من و این بسته رو گذاشتین جلوی در؟؟
متعجب جواب میدهد:
- نه! من اصلا آدرسی از منزل شما ندارم!
چیزی شده؟
حنانه، دختر جوان، حالا که شکش به یقین تبدیل نشده، ترس وجودش را در بر میگیرد. حدس میزد که باز حس همدردی و ترحم این مرد جوان گل کرده و میخواسته کمکی به او برساند.
آب دهانش را پایین میفرستد.
- ن..نه، ممنون.. خدانگهدار.
نمیگذارد تماس قطع شود.
- خانم..نمیخواین چیزی بگین؟ مطمئن باشم مشکلی نیست؟
- بله..
- ولی..صداتون که این رو نمیگه!
صدای حنانه، بیاختیار میلرزد.
- فقط..فقط میترسم..بازش کنم.
از..از این میترسم که چیزی توش..باشه که فکرش رو میکنم..
با آرامش میگوید:
- آروم باشین. اگر شک دارین اصلا بازش نکنید. بذاریدش همون بیرون..
حدس میزنید چی باشه؟
- چی..چیزی نیست. ببخشین مزاحم تون شدم..
سوال ستار را بیجواب میگذارد و تماس را قطع میکند.
متعجب به تماس قطع شده خیره میشود.
مشکل این بود که حتی آدرس خانهاش را نداشت که به کمکش رود.
میخواهد دوباره شمارهاش را بگیرد، اما پیش خود میگوید شاید معذب میشود و اگر قصد گفتن داشت، بعد از اصرار هایش میگفت.
از طرفی دیگر هم دلش پیش صدای لرزانش مانده است. ترحم نیست...
یک حس برادرانه است، حسی که مثل آن را به ستاره دارد...
این فکر از ذهنش میگذرد که شمارهاش را به ستاره بدهد تا با او حرف بزند.
حتما با همجنس خودش احساس بهتری دارد و حرفش را راحتتر میتواند باز گو کند.
از اتاقش بیرون میآید.
رو به زهرا خانم و علی آقا «صبح بخیر» میگوید و پشت درب اتاق ستاره میایستد.
چند تقه به در میزند و وقتی واکنشی دریافت نمیکند، کمی از در را باز میکند و میگوید:
- ستاره..؟ بیداری؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۸ _می خوای بگی کنار من بودن خسته کننده است؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۹
زیر خنده زد
_ چیپ چیه فاطمه؟
بشقاب را به سمت خودش کشید
_ هر روز و هر لحظه دریچه جدید برای بیشتر دوست داشتن تو باز میشه
مشغول خوردن شد
_ راستی عمو رحمان یه خونه دیده پس فردا بریم ببینیم اگه پسند بود بقیه کاراشو انجام بدیم
کاش این یکی جور میشد تا کمی از دلواپسی و نگرانی رسالت کم شود قاشق آخر را در دهانش گذاشت، دستی دور دهانش کشید
_ ممنون از شما فاطمه خانم سفره را که جمع کردم به طرف کیفم که گوشه اتاق بود رفتم و دورس فیروزه را از میان نایلکس بیرون کشیدم و روبه روی رسالت نشستم
_ خدمت شما
به طرفم برگشت
_ مال منه؟
_ اوهوم ... هدیه ی تولدت
_ اَی قربون دستت
برداشت و کمی براندازش کرد. نیم خیز شد و دست برد و بافت نازکش را از تن بیرون کشید و دوری را پوشید . پایین تنه را مرتب کرد و دستی به موهایش کشید.به تنش نشسته بود و جذاب ترش می کرد
_ نظرت؟؟
_ خیلی بهت میاد، دلبرتر شدی
_ به پای شما نمیرسم دلبر جان
خندیدم و همراهم را آوردم و کنارش ایستادم
_ یه عکس دونفره تولدی بگیریم
_ بگیر ولوله بگیر عشقم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۲ به محض آنکه تماس
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۳
- چیه سر صبح داداش؟
صدای ستاره، این اجازه را به او میدهد که وارد اتاق شود.
در را پشت سرش میبندد.
نگاهش که به صورت درهم و گیسوان پریشان خواهرکش که میافتد، لبانش کش میآیند.
ستاره اخم میکند.
- چیه؟ میخندی؟ توقع داری اول صبح چه شکلی باشم؟؟ ببین ستار اگه اومدی اینجا که فقط منو مسخره کنی، من میدونم با تو!
میخندد و کنار تختش میرود.
روی صندلی مینشیند و میگوید:
- ترمز بگیر ستاره! بذار کارمو بگم بعد پشت هم حرف بزن آبجی!
ستاره طلبکار از آنکه برادرش خواب سر صبحش را بر آن حرام کرده، دست به سینه میشود و میگوید:
- خب؟ بگو!
کمی صندلی را جلو میکشد و ماجرای دختر جوان را مختصر، شرح میدهد.
بعد از اتمام داستان، موبایلش را جلوی ستاره میگیرد.
- حالا یه لطف میکنی و زنگ بزنی بهش که بفهمی چی شده؟
ستاره دستی به موهایش میکشد.
- باشه داداش، چی بگم بهش؟ بگم آبجی توام؟
سری تکان میدهد.
- بگو.. اگر نگی اون که چیزی بهت نمیگه.
من از اتاق میرم بیرون، حرف که زدی، بگو بیام.
ستاره سر تکان میدهد.
ستار از اتاق بیرون و داخل آشپزخانه میرود.
لقمهای از املت دست پخت مادر بر بدن میزند.
- به به... چه املتی!
زهرا خانم لبخند میزند.
- نوش جونت. ستاره بیدار شد؟
لقمهای دیگر به دهان میفرستد و سری تکان میدهد.
مکالمه ستاره و دختر جوان طولانی میشود و ستار میتواند صبحانهاش را کامل بخورد.
لیوان چای به دست، پشت درب اتاقش میرود و چند تقه به آن میزند.
- بیا تو.
در را باز میکند و وارد میشود.
از همان جلوی در میپرسد:
- چی شد؟
- خونش همین تهرانه، ولی گفت چیزی نبوده و گفت ازت تشکر کنم.
راستی اسمش رو میدونی؟
نفس راحتش را بیرون میفرستد.
- خداروشکر. نه، چیه اسمش؟
- حنانه... خیلی مهربونه داداش. حتما یه روز منو ببر ببینمش.
- من آدرس خونش رو ندارم. خودت باید ازش بگیری. شمارش رو برداشتی؟
ستاره سر تکان میدهد.
- آره.
چند ثانیهای در سکوت میگذرد که ستاره طلبکار میگوید:
- خب؟ دیگه چرا اینجایی؟ برو بیرون خوابم میاد!
میخندد.
- هنوز خواب از سرت نپریده؟؟ پاشو بیا صبحانه بخور. مامان یه املتی زده که انگشتاتم باهاش میخوری!
چشمان ستاره برق میزنند.
- راست میگی؟
- دروغم چیه. فقط قبل از اینکه بیای، یه شونه به موهات بزن. مامان و بابا ببینتت فرار میکنن!
ستاره جیغ خفهای میکشد و بالشتش را به سویش پرت میکند.
- بــــــــی مـــــــــــزه!
بالشت ناکام از خوردن به هدف، به دیوار کوبیده میشود.
ستار میخندد و همانطور که از اتاق بیرون میرود، میگوید:
- یه آب به دست و صورتت هم بزن که چشمات باز شن، خانم موش کور!
سریع از اتاق بیرون میرود.
صدای حرصی ستاره از پشت در بسته میآید:
- من حسابتو میرســـــــــــم!
علی آقا تک خندهای میکند.
- باز چی شده؟
کنار پدرش میرود و خندان شانه بالا میاندازد.
- سر به سرش گذاشتم. الان میاد بیرون تلافی میکنه! بابا وقتی اومد از من دفاع کن، قیافش دیدنی میشه.
علی آقا میخندد و با شیطنت سر تکان میدهد.
زهرا خانم از سرش را از آشپزخانه بیرون میآورد.
- دختر منو اذیت نکنین ها!
هر دو میخندد و چیزی نمیگویند.
ستاره با وضعیتی بهتر، از اتاقش بیرون میآید.
با دیدن ستار، انگشت اشارهاش را بالا میآورد.
- چرا رفتی پشت بابا قایم شدی؟ جرئت داری بیا تن به تن بجنگیم!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
رمان پشت بام آرزوها با #۴۷۱ ورق جذاب در کانال ویآیپی به پایان رسید😍🌺
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
هدایت شده از گسترده چمران
کانالی پراز#سرگذشت های جذاب وواقعی‼️
بعدم بلند گفت بی بی مریم حجله علی پسرمه وارث این آبادی و رعیتا بگو اهالی عمارت پایکوبی راه بندازن همه رو بیدار کن شب فرخنده ای رقم میخوره ،امید به خدا همین امشب عروسم ابستن بشه و پسر بزاد کاچی درست کنید و حمومم آماده کنید. عمدا اینا رو میگفت که من بشنوم و عشق علی از سرم بپره. گونه هام گر گرفته بود. منم زنش بودم ولی هیچوقت حجله ای نداشتم..
ادامش و اینجا بخونید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c
داستان خورشید❤️