هدایت شده از ابر گسترده🌱
من صدرام،پسری که درس خوندن تو آلمان ارزوش بود، سال ها تلاش کرده بودم تا بتونم وارد یکی از بهترین دانشگاهاش بشم.
اما قبل از رفتن، مجبور به عقد دختر پرورشگاهی شدم که عموم سرپرستیش و قبول کرده بود و تمام اموالش و به اسم من و اون دختر پرورشگاهی 14 ساله زده بود.
اما برای من اون دختر مهم نبود،بعد از عقدش به آلمان رفتم و تحصیلاتم و ادامه دادم و شرکت خودم و بر پا کردم، روزا سخت مشغول کار بودم و شب ها رو با دخترا سر میکردم، اما با مرگ عموم ورق سرنوشت من یا شاید هم اون دختر، برگشت.
وقتی به ایران برگشتم با دختری مواجه شدم که صد هیچ از دخترای آلمان جلوتر بود و باید دلش رو به دست میاوردم، اما همه رویاهام تا قبل از این بود که دوست دختر دو رگه آلمانی ایرانیم، با شکمی بالا اومده به ایران بیاد...❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/904266807Caa3e68c095
عاشقانه ای حماسه ای جدید و هیجانی به قلم:elsa...
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۲ رسالتی که قبلتر همه اش «من »میگفت حالا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۳
کمی مکث کرد
_راستی امروز قراره برید خونه رو ببینید ؟
_آره فاطمه کلاسش تموم شه میاد میریم
_اگه به دلتون نشسته نگران هزینه نباشید هم وام تون هست و هم روی کمک من حساب کنید.
_ولی...
_ ولی نداره، یا الان رضایت می دی یا سر و کارت فاطمه است که ازت رضایت میگیره
با خنده گفتم
_چشم پدر جان ان شاءالله بتونم لطف تونو جبران کنم
_ وظیفه ی پدریم حکم می کنه در ضمن همین که فاطمه کنارت شاد وسعادتمند بشه برام یه دنیا می ارزه
با حسین آقا که خداحافظی کردم با عمو رحمان با چندتا از صاحبان به باغ مرکباتشان رفتیم.
باید از همین حالا از اینکه محصولاتشان را به ما می فروشند مطمئن می شدیم، عمو مرا به آن معرفی کرد و برایشان می گفت که از سال بعد خریدها با من است .
تکه ای از پنیر را گرفتم و روی نان گرمی که شاگرد مغازه آورده بود مالیدم که همراهم زنگ خورد لقمه را داخل دهانم فرستادم و همراهم را از جیب دورس هدیه فاطمه بیرون کشیدم. خودش بود
_ جانم فاطمه
_سلام خوبی
لقمه را بلعیدم
_ الحمدلله, کلاست تموم شد؟؟
_ آره ورودی میدونم
_ عه.... صبر کن الان میام
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۵ سری تکان میدهد.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۶
- عزیز من، الان چت شد یکدفعه؟
گوش هایش شناسایی میکنند این صدا را.
صدای پسرعموی شیداست.
بیاختیار، معطل میکند و استراق سمع!
صدای شیدا میآید:
- هیچی..نیست. بریم..
- نگاش کن! یه «عزیز من» گفتم، ببین چطور قرمز کرده! بشین بریم.
امیر با لحنی طنز میگوید و بعد از آن صدای درب ماشین و حرکتشان میآید.
پاهایش به زمین قفل شده اند و ذهنش در سوسویِ حرف های شیدا و امیر مانده است.
نمیداند حالا باید چه حسی داشته باشد؟
خوشحال باشد یا اندوهگین...
شاید عجیب باشد، اما ته قلبش از اینکه این گفت و گو را شنیده است، خوشحال است.
از اینکه حداقل فهمیده است امیر با شیدا مهربان است... حداقل خیالش راحت است آنچه را در رابطه با زندگیشان گمان میکرد، نیست.
از اینکه میتواند خوش باشد به اینکه شیدا در کنار امیر عاشق میشود و خوشبخت.
نفسش را بیرون میفرستد و داخل خانه برمیگردد.
جعبه شکلات را به شیرین خانم میدهد.
- شرمنده تو ماشین بود، جاش گذاشتیم.
شیرین خانم، لبخند میزند و رو به زهرا خانم و علی آقا میگوید:
- راضی به زحمت نبودیم. دست شما درد نکنه.
با چایی میچسبه.. الان میارم بخوریم.
زهرا خانم لبخند روی لب مینشاند و «خواهش میکنم»ی میگوید.
سر جایش مینشیند.
عباس آقا صدایش را بلند میکند:
- شیرین خانوم برای آقا ستار چایی جدید بریز، این قبلی سرد شده.
شیرین خانم «چشم» میگوید.
تشکری میکند.
شیرین خانم به همراه شکلات ها و چای تازه دم، وارد هال میشود.
دهانی در کنار هم شیرین میکنند و به صحبت های معمول میپردازد.
دستانش را به دور لیوان داغ چای، میپیچد.
از اختیارش خارج است اینکه به گذشته سفر میکند. به اینکه هیچگاه گمان نمیکرد در این خانه به عنوان یک غریبهٔ آشنا به میهمانیای ساده بیاید. به اینکه چقدر زندگی دور از انتظار پیش میرود و همیشه نمیشود آن چیزی که خواهان رسیدن به آن هستیم.
- تابستون تهران نمیری آقا ستار؟
با سوال عباس آقا به خود میآید.
مکث میکند و جواب میدهد:
- کم پیش میاد برم. بیشتر پیش خانوادهام.
عباس آقا لبخند میزند.
- واقعا هیچ جایی مثل خونه خود آدم نمیشه. کنار خانواده بودن نعمت بزرگیه که خدا رو براش خیلی کم شکر میکنیم.
سرش را تکان میدهد و «بلهای» زمزمه میکند.
سکوتی بر جمع حاکم میشود.
بعد از دقایقی، عباس آقا رو به جمع میگوید:
- خدا میدونه که امشب به قصد خیر دعوتتون کردیم. نمیخواستیم دلخوری مونده باشه توی دل هاتون.
با نگاهی به ستار ادامه میدهد:
- اتفاقی که برای بچه ها افتاد، درست کردنش از عهده ما خارج شد. حکمت خدا بوده همهٔ این اتفاقات.
حتما مصلحتی داشته که این شده.
انشاءالله برای ستار شما هم بهترین ها رقم بخوره.
شیرین خانم میایستد و داخل اتاقی میرود.
در این بین علی آقا با تواضع میگوید:
- حتما همین طوره که شما میگین. انشاءالله همهٔ جوونا خوشبخت و عاقبت بخیر بشن. شیدا خانم هم عزیز ما بود، اما قسمت نشد که عروس ما بشه. خدا شاهده همیشه دعامون خوشبختی اش بوده و هست.
- خداروشکر برادر زادهام، پسر خوبیه. درسته که به اجبار پدر پدربزرگ شون این وصلت سر گرفت، اما از چشماش میفهمم که میتونه دختر ما رو خوشحال و خوشبخت کنه.
عباس آقا میگوید و با گفته هایش کمی از احساس بدی که آنها نسبت به این اجبار و جدا کردن جوان ها در وجودشان قرار داشت، میکاهد.
ستار هم که این کلام ها را از زبان عباس آقا میشوند، خیالش آسوده تر میشود.
دیگر عشق شیدا مثل جنب و جوش نمیکرد در قلبش، انگار شنیدن این گفتههای امشب خیال پریشانش را کمی آرامتر میکند.
در همین لحظه، شیرن خانم به همراه جعبهای کادو پیچ شده، از اتاق بیرون میآید.
به سمت زهرا خانم میرود و آن را جلویش میگیرد.
- ناقابله زهرا جان.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۷
زهرا خانم لب میگزد و میایستد.
- چرا این کارو کردین آخه.. دستتون درد نکنه.
میگوید و به آغوش هم میروند.
علی آقا و ستار هم تشکر میکنند.
ساعتی بعد، میهمانی به پایان میرسد.
میزبان ها، خانواده را تا بیرون از خانه بدرقه میکنند.
عباس آقا میگوید:
- حتما باز هم بیاین. بی دعوت یا با دعوت، در این خونه همیشه به روی شما بازه.
علی آقا لبخندی میزند.
- دست شما درد نکنه. شما هم بیاین ما خوشحال میشم.
بابت امشب هم ممنون، حسابی زحمت کشیدین.
تعارفات معمول رد و بدل میشود.
ستار پشت فرمان مینشیند و با تک بوقی، حرکت میکند.
به خانه که میرسند، هوا خوری را بهانه میکند و با پای پیاده بیرون میزند.
دستانش را در جیب شلوارش کرده و قدم برمیدارد.
در افکار خودش غرق است و به اتفاقاتی که از سر گذرانده است فکر میکند.
به اینکه آنقدر ها نباید به خود سخت میگرفت و هی زبان به ناشکری میچرخاند. به اینکه گاهی باید حقیقت های تلخ زندگی را بپذیرد و سعی نکرد که از آنها فرار کرد...
•°•°•°•°
.
.
از خانه که بیرون میآیند، افکارش در هم پیچ میخورند.
در خودش فرو میرود و سکوت اختیار میکند.
دستگیره درب ماشینشان را میکشد، اما در باز نمیشود.
سرش را بالا میآورد و به امیر نگاه میکند.
امیر خیره به صورت او کلافه میپرسد:
- عزیز من، الان چت شد یکدفعه؟
گونه هایش طبق معمول گل میاندازند و انکار میکند که مشکلی نیست.
امیر برای آنکه حالش را عوض کند، شیطنت به خرج میدهد:
- نگاش کن! یه «عزیز من» گفتم، ببین چطور قرمز کرده! بشین بریم.
میگوید و با زدن ریموت، سوار ماشین میشوند.
شیدا، شیشه ماشین سمت خودش را پایین میدهد. باد به صورتش کوبیده میشود و کمی حالش را بهتر میکند.
انتظار نداشت که نام خانوادهٔ منتظری را به عنوان میهمان از زبان پدرش بشوند.
آوردن فامیلی شان هم، برایش تجدیدی بر خاطرات گذشته است!
چشمانش را میبندد و سعی میکند افکارش را از گذشته فاصله دهد.
- هنوز دوسش داری؟
سوال بیمقدمه و ناگهانی امیر، چشمانش را باز میکند.
با بهت به سمتش برمیگردد.
امیر با نیم نگاهی جدی به او ادامه میدهد:
- اینجوری نگاهم نکن، جواب سوالم رو بده.
زبانش قفل میکند انگار!
نگاهش به دستان محکم پیچیده شدهٔ امیر به دور فرمان گره میخورد.
آب دهانش را میبلعد که امیر خشدار میگوید:
- این تعلل کردنت منو میترسونه شیدا!
راستش رو بهم بگو!
هر طور که هست، لبانش را از هم میگشاید.
- ب...برای چی این سوالو میپرسین؟
امیر نفس عصبیاش را بیرون میفرستد.
حتی فکر اینکه دلش هنوز پیش ستار باشد، عذابش میداد.
خود را لعنت میکند که چرا این سوال را پرسیده و حالا میترسد از جواب شیدا!
میگوید:
- به نظرت چرا نپرسم؟ دل زنِ من باید پیش کس دیگه ای گیر باشه؟؟؟
صدایش بیاختیار بالا رفته و کمی شیدا را میترساند.
نگاه از او میگیرد.
- ش..شما باید در..در نظر بگیرین که..توی چه شرایطی با هم ازدواج کردیم..
من...
- پس هنوز دلت گیـــــــــره!
امیر عصبی میغرد و با عوض کردن دنده و سرعت دادن به ماشین، خشم خود را نشان میدهد.
با هراس کمربندش را میبندد.
- آ..آروم برین.. خواهش میکنم!
امیر پوزخندی حرصی میزند.
- نباید اینطوری باشی... نباید دلت هنوز پیشش گیر باشه شیـــــــدا! چرا یه نگاه به این قلب و غیرت بیچاره من نمیندازی؟
امیر پشت هم و عصبی میگوید و همانطور هم بر سرعت ماشین هم میافزاید.
شیدا لرزان و بیاختیار فریاد میزند:
- من نگفتم دلم گیره! نگفتــــــــم!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
به مناسبت ولادت رسول اکرم، تخفیف داریم💕
میتونید رمان کامل شدهٔ پشتبام آرزوها رو (با ۴۷۱ ورق جذاب) فقط با قیمت ۴۰ تومان خریداری کنید😍🌺
واریز به شماره کارت:
|روی شماره کارت بزنید کپی میشه|
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷«مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
یک جرعه عشق🫀
به مناسبت ولادت رسول اکرم، تخفیف داریم💕 میتونید رمان کامل شدهٔ پشتبام آرزوها رو (با ۴۷۱ ورق جذا
یه هدیه قشنگ هم کنار خریداری ویآیپی داریم😍
با یک تیر دو نشون میزنید😁🏹
فقط تا پایان امشب❌
هدایت شده از ابر گسترده🌱
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود.
چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میانسال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند...
سرم پایین افتاده و اشکهای درشتی از چشمهایم میچکید.
بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود
وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروسِ این خاندان میشدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.
من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانوادهام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانهی بخت بفرستند...
من آمین دختری بودم که تنها نقطهی اشتراکم با هم نوعانم دختر بودنم بود...
وگرنه بختی سیاه داشتم به بلندایِ کوههای سر با فلک کشیده و تاریکیِ شبهایِ بیماه و ستاره...
من آمینم. دختری هجده ساله. اولین فرزند خانوادهام و دختری الکن...🥹😭🥹
https://eitaa.com/joinchat/3366912753Cce784e395e
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میاد
هدایت شده از ابر گسترده🌱
لیلا دختر پرورشگاهی بوده که بعد از فوت شوهرش علی،
برای اینکه بتونه پیش ب.چ.ه اش بمونه ،
مجبور میشه با #برادرشوهرش ازدواج کنه....
https://eitaa.com/joinchat/2809398055Cfb9e5406d7
#فووووولعاشقانه 🤧🤧🤧🤧