eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.9هزار دنبال‌کننده
674 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۷ کمی خودم را جلو کشیدم و رو به صاحب املاکی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 وقتی انها نبودند ما به تمیز کردن حیات و گردگیری کتاب‌ها و تمیز کردن شیشه‌ها مشغول می شدیم.سلما آشپزخانه را کامل شسته بود تی کشید آن را کنار گذاشت و به من و نورا ملحق شد _ آخیش... تموم شد _دستتون درد نکنه ان شاءالله جبران کنم نورا لیوان چای را گرفت _ خونتون خیلی باصفاست به مهرداد بگم بگردیم دنبال یه خونه این جوری سلما ماساژی به گردنش داد _ فقط سر جدت بمب زده نگیری ,ما رو به بیگاری بکشی تو عین آدم خونه درست درمون انتخاب کن خندیدم و به بازویش زدم .زنگ خانه به صدا آمد سلما ایستاد و گفت _ یعنی کیه این وقت روز نورا دست سلما را کشید و روی پله نشاند. چادر به سر کردم و به طرف در حیاط رفتم _بله؟!! _ روزبه هستم فاطمه خانم در را باز کردم سلام احوال پرسی گفت _ ناهار آوردم و اینکه دیروز کاپشنم را جا گذاشتم _دستتون درد نکنه ولی من کاپشن این جا ندیدم _پس کجا گذاشتمش ؟! _حالا اگه می خواید بیاید ببینید شاید من حواسم نبوده و درست ندیدم جلوتر از روزبه به سمت نورا و سلما رفتم روزبه سر به زیر ناهار را به دستم داد و از پله ها بالا رفت _ چه کار داره توی اتاق ؟! ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۳۲ سر از سجده برمی‌د
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم کمی از نوشابه اش را می‌نوشد و رو به سپهر می‌‌گوید: - میگم.. می‌خوای مامان و بابات رو دعوت کنیم خونمون؟ از زمانی که ازدواج کردیم حتی یک بار هم دعوتشون نکردیم.. سر سپهر بالا می‌پرد. غذای درون دهانش را می‌جوید و پایین می‌‌فرستد. - اونا توقعی ندارن. نمی‌خواد.. - توقع هم نداشته باشن، باید دعوت کنیم. عصری زنگ می‌زنم با مامانت که برای فردا شب بیان. سپهر بیخیال شانه بالا می‌اندازد. اطمینان دارد از جواب منفی که زن بابایش به دعوت برکه می‌دهد و برای همین بیش از این مانعش نمی‌شود. - باشه. می‌گوید و ادامه غذایش را می‌خورد. برکه بعد از آنکه ظرف و ظروف های کثیف نهار را می‌شورد، داخل هال می‌رود و کنار سپهر می‌نشیند. سپهر خیره به تلویزیون دستش را به دور گردنش می‌اندازد و می‌پرسد: - از مامان و بابات خبری نداری؟ نفسش را بیرون می‌فرستد. - نه.. چه خبری؟ زنگ نزدم چون حتی شماره‌‌ی جدیدی ازشون ندارم! بغض بالا آمده در گلویش را پایین می‌فرستد. سپهر که خیالش از بابت اینکه او تماسی نگرفته که منافعش در خطر افتاده باشد، راحت شده، لبخندی می‌زند و می‌گوید: - خوشگلم.. می‌خوای همین چند وقتا رفیقامو دعوت کنیم؟ چشم درشت می‌کند. - اینجـــــــــا؟؟؟ سپهر سری تکان می‌دهد. - آره. سریع مخالفت می‌کند و با انزجار می‌‌گوید: - وای نـــــــــه! اصلا خوشم‌ نمیاد بیان خونمون سپهر! بعضی‌ها شون..خیلی رو مخن! میان کثیف کاری می‌کنن.. سپهر از قیافه در هم برکه، لبانش کش می‌آیند. می‌خندد و گردنش را قلقلک می‌دهد: - خوبه دیگــــــه! به رفقای من می‌گی رو‌‌ مخ؟؟؟ برکه خندان، گردنش را کج می‌کند تا سپهر دست از قلقلک بردارد. در همین حین می‌‌گوید: - خب دارم حقیقت‌و میگم! خودتم می‌دونی! سپهر دستش را از زیر گردنش بیرون می‌کشد و می‌‌گوید: - بعضی‌هاشون رو قبول دارم.. با غرور سر تکان می‌دهد و موبایلش را از روی میز عسلی برمی‌دارد. سپهر می‌پرسد: - می‌خوای به مامانم زنگ بزنی؟ نگفتی عصر زنگ می‌زنم؟ با نگاهی به ساعت، جواب می‌دهد: - آره. ولی الان می‌خوام زودتر زنگ بزنم که عصر برم خرید کنم برای شب. سپهر تنها سری تکان می‌دهد. شمارهٔ مادر سپهر را می‌گیرد و موبایل را روی گوشش می‌گذارد. چیزی نمی‌گذرد که صدایش پخش می‌شود: - سلام عزیزم. لبخند می‌زند. - سلام. خوبین؟ با..با خوبن؟ - همه خوبیم. چه خبر؟ کاری داشتی؟ - زنگ زدم بگم، امشب بیاین خونهٔ ما. افسانه خانم مکث می‌کند. - عزیزم..باید از نادر بپرسم.. برکه با خواهش می‌گوید: - بیاین لطفاً. من منتظرتون هستم. افسانه خانم دلش به حال صدای خواش‌وار و مظلوم برکه به رحم می‌آید. نفسش را بیرون می‌فرستد و می‌‌گوید: - باشه عزیز. لبانش کش می‌آیند. - پس شب می‌بینمتون. خدانگهدار. تماس را قطع می‌کند. سپهر که از مکالمه‌‌شان در عین ناباوری متوجه شده که قرار است پدر و زن‌بابایش امشب اینجا بیایند، می‌‌گوید: - واقعا گفت میایم؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
رمان پشت بام آرزوها با ورق جذاب در کانال وی‌آی‌پی به پایان رسید😍🌺 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
هدایت شده از ابر گسترده🌱
‌‍ ‍ ‍ نگاهشو به چشمام دوخت و گفت : _ ببین من و تو نمیتونیم با هم ازدواج کنیم ..! گیج نگاهش کردم و با تته پته گفتم : _ چی میگی مهدی؟ نفس عمیقی کشید و در حالی که دستاشو به میز تیکه میداد گفت: _هر کس ایده ال خودشو داره واسه ازدواج ....تو زن ایده ال من نیستی شیرین ، سه برابر هیکل منی روم نمیشه کنارت راه برم ...تا همین الانشم اگه جلو اومدم بخاطر اصرار مامان بود ...! مکث کوتاهی کرد و رو به قیافه بهت زده ام ادامه داد : _ تو دختر خیلی خوبی هستی ، قطعا منو درک میکنی و به خواسته ام احترام میزاری...منو تو میتونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم مگه نه؟ دستای لرزونم رو تو هم قلاب کردم و با صدای که سعی می کردم نلرزه گفتم : _اره ازدواج هم معنی نمیده منو تو مثل خواهر برادریم ..! با خوشحالی خندید و گفت : _ خداروشکر فکر میکردم امشب یه دعوای حسابی داریم ...حالا یه سوپرایز برات دارم ..! با تعجب گفتم : سوپرایز؟ سرشو به تایید تکون داد و به دختری که روی میز کناریمون تنها نشسته بود اشاره کرد..! دختره با سرعت به طرفمون اومد و کنار مهدی نشست ..!گنگ به مهدی نگاه کردم که به دختره اشاره کرد و گفت :_ عشق من ریحانه خانم ..! https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b
هدایت شده از ابر گسترده🌱
دستشو به سمتم گرفت و در حالی که می خندید گفت:_ایشونم خرس فامیل شیرین جان دختر خاله ام..!با هر خنده و نگاه پر از تمسخری که حواله ام می شد قلبم بیشتر می شکست ...کنترل بغضی که داشت خفه ام می کرد سخت شده بود دیگه یه لحظه ام نمیتونستم اینجا بمونم ..!خواستم از پشت میز بلند بشم که گارسون همون لحظه رسید و غذا رو اورد ...با دیدن ظرف بزرگی از برنج که جلوم گذاشت متعجب به مهدی نگاه کردم که با خنده گفت :_نمیدونستم چه هدیه ای برات بگیرم ..هر چی هم برمیداشتم سایزت پیدا نمیشد واسه همین فکر کردم بهترین هدیه واسه تو غذا باشه هر چقدر دلت میخوای بخور..!با چشمای پر از اشک به ظرف غذای روبروم زل زدم مگه من گاو بودم؟ چرا کسی که عاشقشم بایداینطوری تحقیرم کنه؟کیفم رو برداشتم و از پشت میز بلند شدم که دستی روی شونه ام نشست و...♨️ https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۸ وقتی انها نبودند ما به تمیز کردن حیات و
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 همان طور که نگاهم به در بود جواب نورا را دادم _وسیله جا گذاشته دقیقه ای بعد آمد و از کنار من رد شد _ پیدا کردید؟! سر بالا آورد که جواب دهد نگاهش روی سلما نشست. سلما دوباره پرسید _ پیدا کردی ؟؟بگید چی بوده شاید ما دیده باشیم _پیداش کردم متعجب به روزبهی که چیزی در دستش نبود گفتم _کجاست پس ؟ اشاره ای به سلما کرد _ ایشون پیداش کرده چشمان گرد سلما روی من و نورا چرخید به سمت روزبه رفت _چرا دروغ می گی؟ من چرا باید وسیله تو رو بردارم؟ _ نمی دونم شاید سردتون شده باشه من گیج امیدوارانه به نورا نگاه کردم اما از قیافه اش معلوم بود آب روغن قاطی کرده است ‌سلما دو دستی بر سرش زد _ وای این برای شماست ؟آخر نیست اسپورت زیماست. دخترانه پسرانش معلوم نبود. گفتم شاید برای فاطمه است روزبه آرام گفت _ایرادی نداره پیشتون باشه بعدا می گیرم _ شما سردتون نیست؟؟ _ الان دیگه نه با اجازه ای گفت و رفت نورا دست سلما را گرفت و نشست _ اصلا نفهمیدم چی شد؟ سلما روی پله نشست و ناله وار گفت _آبروم رفت کاپشنش رو پوشیدم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۳۳ کمی از نوشابه اش
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم با لبخند نگاهش می‌کند. - اوهوم. وای چی درست کنم برای شام سپهر؟ سپهر شانه بالا می‌اندازد. - چمیدونم! دخترک تنها، برای اولین بار است که میهمان دارد و ذوق و هیجانش برای همین است. کمی فکر می‌کند و بعد می‌‌گوید: - شوید پلو با ماهی چطوره؟ من خودم خیلی دوسش دارم! سپهر «اویی» کشیده می‌گوید‌. - حوصله داری برکه؟ شوید پلو خیلی زحمت داره! خورشت سبزی خوبه. بابام هم دوست داره. - دروغ نگی ها! با چشمانی ریز شده می‌گوید. سپهر تک‌ خنده‌ای می‌کند. - دروغ برا چی بگم بچه! بلند شو از ر‌و مبل،‌ می‌خوام دراز بکشم. بلند می‌شود و رو به سپهری که در حال دراز کشیدن روی مبل است، می‌گوید: - سپهر من عصری دارم میرم بیرون خرید کنم. بلند شدی، دیدی نبودم بدون رفتم خرید. خب؟ سپهر سری تکان می‌دهد. - باشه عشقم. خواب ظهرگاهی از چشمان برکه دیگر پریده است. داخل اتاق‌شان می‌رود، برگه و مدادی برمی‌دارد و خرید هایش را می‌نویسد. تا به خود می‌آید عصر رسیده است. آماده می‌شود و بیرون می‌رود. رانندگی بلد نبود، وگرنه خودش ماشین سپهر را برمی‌داشت و راحت به خرید می‌رفت، اما حالا مجبور بود که تاکسی بگیرد. به سوپری می‌رود و طبق لیستی که آماده کرده است، مشغول خرید می‌شود‌. چیزی کم نمی‌گذارد و می‌خواهد امشب یک میهمانی تمام عیار و بدون نقص بگیرد. با دستانی پر، از سوپری بیرون می‌آید. هوا گرم است و صورت سفیدش، از شدت گرما سرخ شده است. کمی از بطری آبش می‌نوشد و تاکسی می‌گیرد تا هر چه زودتر به خانه برگردد. طولی نمی‌کشد که تاکسی از راه می‌رسد. جلو می‌رود و در را باز می‌کند، قبل از آنکه بشیند، می‌‌گوید: - آقا میشه خرید هام رو بذارین جعبه عقب؟ آقای راننده پیاده می‌شود و خرید هایش را داخل جعبه عقب ماشین می‌گذارد. بعد از آن هر دو داخل ماشین می‌نشینند و حرکت می‌کنند. برکه لباسش را از تن فاصله می‌دهد و کمی تکان می‌دهد تا کمی باد به تنش بخورد. در همان حال می‌گوید: - آقا میشه کولر رو روشن کنین؟ خیلی گرمه! - کولر ماشین خرابه. با شک می‌پرسد: - خرابه یا دلتون نمیاد روشنش کنین؟؟! آقای راننده از آینه، با اخم نگاهی به او می‌اندازد. بی هیچ حرفی دستش را جلو می‌برد و کولر را روشن می‌کند. حرصی می‌گوید: - شیشه رو بده بالا. شیشه ماشین را بالا می‌کشد و لبخندی می‌زند. در میان راه، آقای راننده می‌ایستد و شیشه ماشین را پایین می‌دهد. - کجا میری خانوم؟ - مستقیم. - سوار شو. درب کنار برکه باز می‌شود. برکه نگاهش را به شخص می‌دوزد و دهانش باز می‌ماند. دختر جوان کنارش می‌نشیند و در را می‌بندد. - سلام. جواب می‌دهد: - سلام. دختر جوان صدایش را می‌شناسد. - شما..همون خانمی هستی که توی پارک..کیفم رو پیدا کردین. درست می‌گم؟ چشم به عینک دودی دختر جوان می‌دوزد. - خودمم. چقدر راحت دختری که به دنبالش بود و را حالا کنارش داشت. مردد بود که از آن کاغذ و نوشته رویش برای دختر بگوید. - خوشحالم که باز باهاتون هم صحبت شدم. من حنا‌نه‌ام.. با صدا و دست جلو آمدهٔ دختر، به خودش می‌آید. لبخندی نصف و نیمه می‌زند و دستش را می‌فشارد. - برکه. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗