#پارت102
#روح_سارا
بخش دوم
هیراد:
می ترسه؟!
یعنی چی می ترسه؟!
نفس:هیراد تو رو خدا..
هیراد نگام کرد.
پوفی کرد و با کلافگی رفت بیرون.
نفس اومد جلو و گفت:
بهار چته؟
چرا ازش می ترسی؟
هیراده ها؟
اشک از چشمام سرازیر شد.
اصلا نمی فهمیدم چمه.
چرا هرچی تلاش می کردم نمی تونستم چیزی بگم.
نفس:
بهار جان من حرف بزن.
یه چیزی بگو بفهمم سالمی.
چی شد که اونجوری شدی.
و باز هم جوابم سکوت بود.
نفس هم کم کم اشکش در اومد و رفت بیرون.
دلم می خواست بمیرم.
خسته بودم از اون وضع.
از یه طرفم ته دلم آروم شد که هیراد سالم بود.
شاید اونقدری که با دیدن اون صحنه اذیت شدم،تو این ده دوازده روز نشده بودم.................................
#پارت102
#روح_سارا
بخش سوم
تا شب چند باری بچها اومدن بهم سر زدن.
اما هربار نتونستم چیزی بگم.
هیراد اما نیومد.
دلم گرفت.
دوست داشتم اونم بیاد.
نمی دونم چرا با دیدنش اونجوری کردم.
هنوزم وقتی اون صحنه میومد جلوی چشمم پشتم می لرزید.
خیلی بد بود.
خیلی
از جام تکون نخوردم.
همون گوشه ی دیوار به پنجره خیره شده بودم.
دقیقا مثل آدمای مجنون!
حس کردم یکی نشست کنارم.
سارا بود.
هیچ عکس العملی نشون ندادم.
مثل من زانو هاش رو بغل کرد و به پنجره خیره شد
صداش رو شنیدم:
چرا نمی ری بیرون؟
تو دلم گفتم:
من که نمی تونم حرف بزنم.
_من می فهمم چی میگی؟
با تعجب نگاهش کردم.
لبام تکون نمی خورد.
هرچی می گفتم تو دلم بود...
#پارت102
#روح_سارا
بخش چهارم
_یعنی تو الان ذهنمو می خونی؟
_ذهنتو نه.دلتو.
_خوبه باز یکی هست.
_جواب سوالمو ندادی.
_نمی دونم.خوب نیستم.
_مگه قرار نبود قوی باشی؟
_نمی تونم.
_می تونی.
_نه.
_اگه نتونی بقیه رو هم از دست می دی.
_خیلی ضعیفم.
_نیستی.
_از کجا می دونی.
_می دونم.
_مگه می دونی چی شده؟
_می دونم.
_نمی دونی.چون اصلا نمی دونستی محمد کجاست.
سرش رو چرخوند و نگام کرد.
وقتی دیدمش ماتم برد.خیلی ناز شده بود.صورتش صاف صاف بود.لپاش گل انداخته بود.
چشماشم درخشش خاصی داشت.عین دخترای ۱۷"۱۸ساله.
_یعنی چی نمی دونستم.
_دیدی گفتم.
_بهار درست حرف بزن
_محمد ۱۵ساله که از اونجا رفته؟
_مگه میشه؟من هر روز می رم تو اون خونه و می بینمش.
_مطمئنی اون محمده؟
_مگه میشه مطمئن نباشم.
_پس همه چی رو هم نمی بینی.
چون اون تو یه ویلای در اندشت زندگی می کنه.