eitaa logo
اسیـرِاستـٰاد -
5.7هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
379 ویدیو
2 فایل
سلـٰاخی‌ می‌گریست! به قنـاری‌ کوچکی، دل باخته بود . - شاملو‌‌ . رمـان‌جذاب‌وزیـبا👄🍻 - به‌قلـم‌بی‌نظیـر‌ رمـٰان‌انلـٰاینه‌و‌ڪپی‌برداری‌حتـٰی‌با‌ذڪرِنـٰامِ‌نویسـَنده‌ممنوع 🩵☁️ - #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
_ولی چقدر قشنگ شد اول سال با حرف های تو شروع شد... _کاش همه سال هم قشنگ بشه. دستام رو در دستش گرفت و آنهارا لمس کرد، هنوز نگاهم را به چشماش داده بود‌ چشماش زیاد از حد مشکی بود، جوری مشکی و تاریک بود که تو را با خودش در اعماق تاریکی ها فرو میبرد. دستم را بالا برد و بوسه‌ای بر روی آن کاشت. لبخند کمرنگی زدم و هنوز نگاهم را به چهره‌اش دادم. _چشمه برو.! _عرشیا وقتی اینجوری میگی، نمیتونم برم. اگه برم تو رو چکارش کنم؟ _برو زندگی کن؛ وقتی برگشتی بیا و با من زندگی کن. زنگ گوشی میان صحبت به صدا درآورد. این یک گوشی جدید بود... جای تلفن قبلی را گرفته بود که درست از بالای پنجره اتاق به پایین پرتابش کردم...طوری که تا لحظه آخر پرتاب تونستم ببینمش. به اسم مخاطبی که درحال زنگ خوردن بود نگاه کردم متوجه شدم، مامان چقدر منتظر اومدن من بوده که نگران شده. ✨🌬🌱 پاهایم را جمع کردم و بر روی تخت نشستم، به امشب فکر میکردم، به حرف های خودم و عرشیا. کمی نگرانش بودم...دلش خیلی برای خواهرش تنگ شده.! او میخواست من برم، درحال درست کردن کارای اشتباه گذشته بود و من این رو نکته خیلی مثبتی میدونستم. یه چیز، یه حرکت و یک نکته مثبت که عرشیا به اون پی برده بود. انقدر مغزم من را به فکر کردن دعوت میکرد که دلم میخواست آن را از سرم به بیرون پرت کنم. به پنجره و به آسمون مشکی رنگ نگاهی انداختم. چقدر آسمون مشکی بود، هر بار که به یک چیز که بیش از اندازه مشکی بود نگاه میکردم ناخودآگاه یاد چشم های عرشیا می‌افتادم. 🤍🍃🤍🍃🤍🍃🤍🍃 🫐
با دست، بازو برهنم رو لمس کردم. نفس عمیق کشیدم و تلفن جدیدم نگاه کردم که باز درحال زنگ خوردن بود. به اسم شخص که نگاه کردم.! با تعجب و یک علامت سوال بزرگ در ذهنم به اسم مخاطب نگاه کردم. حوصله جواب دادن و صحبت کردن با پرویز رو نداشتم و فقط تلفن را بر روی میز گذاشتم... سعی کردم کمی دراز بکشم تا بتونم خوابی بدون فکر کردن داشته باشم. مغز مزخرف دست از فکر کردن درمورد زیبا بر نمیداشت. کلافه از سرجام بلند شدم و دوباره به حالت قبل نشستم. پتو را کنار زدم و خودم را از تخت به پایین پرتاب کردم. به ساعت کوچکی که بر روی میز قرار داشت نگاه کردم. عقربه های آن ساعت بنفش‌رنگ نشان میداد که خیلی دیر وقت بود. ساعت نزدیک های دو بود، خوابم نمیبرد تا خواب به چشمم می‌آمد باز فکر جدید راهش را به سمت آمدن باز میکرد. همانطور که بر روی زمین نشسته بودم به نقطه‌ای از اتاق خیره شدم و باز به سمت گذشته رفتم. عرشیا راست میگفت من هم مثل خودش دلم برای اون دختر مو رنگی که الان زیر خروار‌ها خاکه تنگ شده. نگاهم هنوز به همان نقطه‌ از اتاق بود که ذهن و روح مرا به روز عقد برد. 🤍🍃🤍🍃🤍🍃🤍🍃 🫐
با دست، بازو برهنم رو لمس کردم. نفس عمیق کشیدم و تلفن جدیدم نگاه کردم که باز درحال زنگ خوردن بود. به اسم شخص که نگاه کردم.! با تعجب و یک علامت سوال بزرگ در ذهنم به اسم مخاطب نگاه کردم. حوصله جواب دادن و صحبت کردن با پرویز رو نداشتم و فقط تلفن را بر روی میز گذاشتم... سعی کردم کمی دراز بکشم تا بتونم خوابی بدون فکر کردن داشته باشم. مغز مزخرف دست از فکر کردن درمورد زیبا بر نمیداشت. کلافه از سرجام بلند شدم و دوباره به حالت قبل نشستم. پتو را کنار زدم و خودم را از تخت به پایین پرتاب کردم. به ساعت کوچکی که بر روی میز قرار داشت نگاه کردم. عقربه های آن ساعت بنفش‌رنگ نشان میداد که خیلی دیر وقت بود. ساعت نزدیک های دو بود، خوابم نمیبرد تا خواب به چشمم می‌آمد باز فکر جدید راهش را به سمت آمدن باز میکرد. همانطور که بر روی زمین نشسته بودم به نقطه‌ای از اتاق خیره شدم و باز به سمت گذشته رفتم. عرشیا راست میگفت من هم مثل خودش دلم برای اون دختر مو رنگی که الان زیر خروار‌ها خاکه تنگ شده. نگاهم هنوز به همان نقطه‌ از اتاق بود که ذهن و روح مرا به روز عقد برد. 🤍🍃🤍🍃🤍🍃🤍🍃 🫐
[روز‌عقد...گذشته] صدای زنگ ساعت بدترین چیزی بود که مثل بمب در سرم فرو میرفت. چشمام رو که باز کردم، اول از هر چیزی نگاه به ساعت کوچک بر روی میز انداختم، عقربه‌ها بر روی شش صبح درجا می‌زدند. کمی به خودم که آمدم، سعی میکردم به مغز دستور بدم که چه‌خبره و امروز چه روزیه.‌‌ چون ظاهرا حسی در درونم اصرار داشت که من بقبولاند که: _چشمه باید از تخت پایین بیای امروز یه روز خاصه. کمی در تخت به خودم تکان دادم و گفتم: _مگه امروز چه روزیه؟ واقعا قرار بود یه کار مهم به جز برنامه همیشگیم باشه؟ انقدر در تخت تکان خوردم که بلاخره از ارتفاع کوتاه به زمین برخورد کردم. کمی تُن صدایم را بالا بردم و گفتم: _مگه امروز چیه روزیه؟ نگاهم سریع به پیراهن سفید و ساده‌ای گره خورد. زیبایی از درون تورها و گلدوزی هایی که از خود پارچه بودند نشات گرفته بود. آن پیراهن تقریبا بلند بود و طرز زیبا و زیادی ساده و دلنشین بود. نگاه به کتونی های جدید و سفید رنگ که کنار کمد بودند انداختم. کمی چشم هایم را باز و بسته کردم و آروم زمزمه کردم. _اها فهمیدم، فکر کنم امروز قراره عقد کنم.! 🤍🍃🤍🍃🤍🍃🤍🍃 🫐
لباس ورزشی را به تن کردم و از اتاق خواب خارج شدم. نگاهی به خانه‌ای که در سکوت فرو رفته بود انداختم. از پله های چوبی پایین اومدم و به آشپزخانه که روشن بود و فقط راحله داخل آن بود چشم دوختم. امروز یک ساعت زودتر از خواب بلند شده بود و مثل همیشه مرتب و آماده درحال انجام کار‌هایش بود. کت و شلوار اداری مشکی رنگی پوشیده بود و قبل از رفتن به دانشگاه درحال انجام کار‌هایش بود. گل های رز، بنفشه و بابونه بر روی اپن آشپزخانه بود و او درحال درست کردن آنها بود، آنهارا با سلیقه کنار هم میچیند و سعی میکرد به بهترین نحو آنهارا درست کند. نگاهش با صدای قدم هایی که از من شاید به من گره خورد، با تعجب نگاهی به سرتاپای من و بیشتر از همه یه لباس ورزشی که به من کرده بودم انداخت. _چشمه.! چشمام رو کمی گشاد‌تر کردم و با چهره‌ای سوالی به راحله نگاه کردم، کمی دور‌ورم را نگاه کردم. فکر کردم دچار خطا شدم...دلیل تعجب مامان را پیدا نمیکردم. _مامان چیشده؟ مامان کلافه آهی کشید و شاخه گل های رز را بر روی اپن گذاشت. دستی به مقنعه‌اش کشید؛ مشخص بود که تازه اورا اتو زده بود و دیشب همراه بقیه لباسها آن را شسته بود و همیشه وقتی نزدیکش میشدم لباس هایی که می‌پوشیدم بوی تمیزی می‌دانند. اما خود راحله بوی شیرینی که من را همیشه یاد شیرینی فروشی ها می‌انداخت. وقتی بچه بودم عاشق شیرینی‌جات بودم و فکر میکنم میتونم به یاد بیارم روزهایی که بابا برام پیراشکی ها و نون‌خامه‌ای های داغ را از شیرینی فروشی همیشگی می گرفت. 🤍🍃🤍🍃🤍🍃🤍🍃 🫐
شاید بوی عطر مامان بوی آن شیرینی هارا نمیداد اما همانطور که من به یاد شیرین و شیرینی می‌افتادم قلبم من را به یاد آن روز ها می‌انداخت. مامان اخم نمایشی را به ابرو‌های روشنش داد. _امروز قراره ازدواج کنی. _اره فکر کنم از قبل میدونستم. ولی خب اگه اجازه داشته باشم دارم میرم طبق روایت همیشگی زندگیم ورزشم رو پیش ببرم. کلافه‌تر از چند دقیقه پیش شد، سعی میکرد آرامتر حرف بزند تا بقیه بیدار نشوند، اما شاید ما خیلی در انجام این کار موفق نبودیم. صدای در اتاق اهورا را که شنیدم متوجه بیدار شدن او شدم... به ساعت بیدار شدنش هنوز سی دقیقه مانده بود. سیوشرت سرمه‌ای رنگ را به تن کرده بود و سعی میکرد که زیپ آن را بالا بکشد. _مامان امروز زودتر از خواب پاشدی. مامان ناامید به پسرش نگاه کرد. شاید او هم توقع داشت که برای ازدواج من اهورا حالت دیگری داشته باشد. این زن بیشتر از من ذوق داشت و برای ازدواج کردن خوشحال بود.! _راحله فکر میکنم اتفاق خیلی خاصی نیوفتاده باشه.! من که دارم میرم به ورزشم برسم بعد هم تو به ما گفتی که قراره یه مهمونی خیلی ساده که بیشتر شبیه دورهمیه رو تو خونه مامان ریحان بگیریم، نمیدونم واسه چی انقدر نگرانی؟ اهورا بلند بلند شروع به خندیدن کرد و سعی میکرد که جلو خنده‌اش رو بگیرد اما قدرتش را نداشت. _اما من باورم نمیشه تو داری ازدواج میکنی، چقدر اتفاق ناگواری تو زندگیم رخ داد. مامان مشخصه خیلی برات خوشحاله چون اصلا تو پوست خودش نمی‌گنجه. 🤍🍃🤍🍃🤍🍃🤍🍃 🫐
اهورا بی‌حوصله به چارچوب در تکیه داد و این حرف را زد، موهای مشکی رنگش شلخته شده بودند و هنوز در عالم خواب بود. به مامان نگاهی انداختم که درحال فکر کردن بود و اصلا به حرف اهورا توجه هم نمیکرد. اهورا جمع دونفره ما را ترک کرد و فقط من و مامان آنجا بودیم. مامان نگاهی به من انداخت، از آشپزخانه خارج شد و گفت: _چشمه من یه کوچولو استرس گرفتم. همیشه فکر میکردیم قراره با پرویز ازدواج کنی و بعد او روز عقد خیلی شلوغه، مامانبزرگ حسابی داره برنامه می‌چینه ولی الان خیلی خلوت‌تر از اون حرفاست، که تو روز عقدت داری میری مثل همیشه ورزش کنی؟ لبخند کجی را کنج لبم نشاندم و ریز ریز خندیدم، مامان از خنده من کلافه شده بود. نمیتونستم دقیق منظورش رو بفهمم که تَه حرفش چه چیزیه؟ _مامان خب قرار نیست همیشه اون‌جوری که ما فکر میکردم بشه. شما وقتی منو باردار شدید مگه منتظر پسر نبودید؟ مامان اینبار کمی عصبی نگاهم کرد و گفت: _عه چقدر تو نامردی، من منتظر فقط بچه بودم نه دختر یا پسر...این منتظر بودنا واسه پسر همش زیر سر گلی خانمه. مکثی کرد و در ادامه حرفش گفت: _این داداشت هم که اصلا تو باغ نیست، حواسش نیست امروز خواهرش داره ازدواج میکنه. هر چند خودت هم دست کمی نداری، چشمه مامان کاش یه ذره ذوق میکردی...مطمئنی داری تصمیم درست میگیری؟ 🤍🍃🤍🍃🤍🍃🤍🍃 🫐
اهورا بی‌حوصله به چارچوب در تکیه داد و این حرف را زد، موهای مشکی رنگش شلخته شده بودند و هنوز در عالم خواب بود. به مامان نگاهی انداختم که درحال فکر کردن بود و اصلا به حرف اهورا توجه هم نمیکرد. اهورا جمع دونفره ما را ترک کرد و فقط من و مامان آنجا بودیم. مامان نگاهی به من انداخت، از آشپزخانه خارج شد و گفت: _چشمه من یه کوچولو استرس گرفتم. همیشه فکر میکردیم قراره با پرویز ازدواج کنی و بعد او روز عقد خیلی شلوغه، مامانبزرگ حسابی داره برنامه می‌چینه ولی الان خیلی خلوت‌تر از اون حرفاست، که تو روز عقدت داری میری مثل همیشه ورزش کنی؟ لبخند کجی را کنج لبم نشاندم و ریز ریز خندیدم، مامان از خنده من کلافه شده بود. نمیتونستم دقیق منظورش رو بفهمم که تَه حرفش چه چیزیه؟ _مامان خب قرار نیست همیشه اون‌جوری که ما فکر میکردم بشه. شما وقتی منو باردار شدید مگه منتظر پسر نبودید؟ مامان اینبار کمی عصبی نگاهم کرد و گفت: _عه چقدر تو نامردی، من منتظر فقط بچه بودم نه دختر یا پسر...این منتظر بودنا واسه پسر همش زیر سر گلی خانمه. مکثی کرد و در ادامه حرفش گفت: _این داداشت هم که اصلا تو باغ نیست، حواسش نیست امروز خواهرش داره ازدواج میکنه. هر چند خودت هم دست کمی نداری، چشمه مامان کاش یه ذره ذوق میکردی...مطمئنی داری تصمیم درست میگیری؟ 🤍🍃🤍🍃🤍🍃🤍🍃 🫐
حسم میگفت مامان از این جمله پیامی رو میخواد به من برسونه‌ نگاهش کردم و فقط گفتم: _نه مامان من کلا همینطوریم و اینکه فکر میکنم به اندازه کافی فکر هام رو کردم. او سری تکان داد و با چشم خارج شدنم از سالن را تماشا کرد. وارد حیاط شدم، صبح قشنگی بود، نور آفتاب مستقیم به سرم میخورد. هوا خیلی گرم بود و تابستان بودن را به خوبی نشان میداد. شروع به دویدن در حیاط کردم تا خودم را به انتها آنجا؛ نزدیک کسی‌بوکس برسانم.. دستکش هارا مثل همیشه پوشیدم و آماده ضربه زدن به کیسه غول‌پیکر روبه‌روم شدم. مشت زدن را شروع کردم و پشت سر هم و محکم به کیسه ضربه وارد میکردم. چشمه درونم دوباره اصرار داشت که صحبت کردن درمورد ماجرا های اطراف و اتفاق هایی که برای من می‌افتند را شروع کند. بیشتر ذهنم و چشمه درونم فکرم را به سمت و سوی راحله میبردند. راحله هنوز هم تَه دلش راضی نبود و نگران بود و تمامی نگرانی‌اش به خاطر من بود و ازدواجم.! 🤍🍃🤍🍃🤍🍃🤍🍃 🫐
فکر میکنم حدود نیم ساعت با مکث های کوتاهی به کیسه مشت زدم که دیگر کمی نفس کم آوردم. کیسه را رها کردم و کمی از آن دور شدم. تشنگی سرتاسر وجودم را فرا گرفته و دلم بطری همیشگیم که آب خنک پر از یخ بود را میخواست. عرق از لا‌به‌لای موهام و از کناره های پیشونیم ریزش میکردم حتی پایین آمدنش را در پشت کمرم میتوانستم حس کنم. با تن خسته به روبه‌رو چشم دوختم و همان اول کار با پسر قد بلند چشم در چشم شدم. به دیوار تکیه داده بود و انگار که چند دقیقه‌ای میشده اینجا ایستاده. تیشرت سبز رنگی پوشیده بود را همراه شلوار جین پوشیده بود و با همان حالت مردانه و جذابی که داشت من را نگاه میکرد و انگشتش را بر روی دیوار به بازی در‌می‌آورد. موهایش بیشتر از همیشه بلند شده بودند و ته‌ریشش همیشگی صورتش به ریش شباهت بیشتری داشت... انگار از نظر ظاهری برای عقد و ازدواج آماده نبود. دقایق کوتاه فقط نگاهش کردم و بعد قدمی به سمتش برداشتم. خواست جلو بیاید که کمی خودم را عقب بردم و با اعتراض گفتم: _نه نه عرشیا بوی خیلی مزخرفی گرفتم.! لباس ورزشی را آرام در تنم تکان دادم، میتوانستم صدای بدنم را بشنونم که از حمام رفتن سخن میگفت. عرشیا از حرفی که زدم آرام خندید و بدون توجه جلو آمد. _چرا انقدر زود اومدی؟ 🤍🍃🤍🍃🤍🍃🤍🍃 🫐
فکر میکنم حدود نیم ساعت با مکث های کوتاهی به کیسه مشت زدم که دیگر کمی نفس کم آوردم. کیسه را رها کردم و کمی از آن دور شدم. تشنگی سرتاسر وجودم را فرا گرفته و دلم بطری همیشگیم که آب خنک پر از یخ بود را میخواست. عرق از لا‌به‌لای موهام و از کناره های پیشونیم ریزش میکردم حتی پایین آمدنش را در پشت کمرم میتوانستم حس کنم. با تن خسته به روبه‌رو چشم دوختم و همان اول کار با پسر قد بلند چشم در چشم شدم. به دیوار تکیه داده بود و انگار که چند دقیقه‌ای میشده اینجا ایستاده. تیشرت سبز رنگی پوشیده بود را همراه شلوار جین پوشیده بود و با همان حالت مردانه و جذابی که داشت من را نگاه میکرد و انگشتش را بر روی دیوار به بازی در‌می‌آورد. موهایش بیشتر از همیشه بلند شده بودند و ته‌ریشش همیشگی صورتش به ریش شباهت بیشتری داشت... انگار از نظر ظاهری برای عقد و ازدواج آماده نبود. دقایق کوتاه فقط نگاهش کردم و بعد قدمی به سمتش برداشتم. خواست جلو بیاید که کمی خودم را عقب بردم و با اعتراض گفتم: _نه نه عرشیا بوی خیلی مزخرفی گرفتم.! لباس ورزشی را آرام در تنم تکان دادم، میتوانستم صدای بدنم را بشنونم که از حمام رفتن سخن میگفت. عرشیا از حرفی که زدم آرام خندید و بدون توجه جلو آمد. _چرا انقدر زود اومدی؟ 🤍🍃🤍🍃🤍🍃🤍🍃 🫐
_نمیدونم چشمه فکر کنم دیشب خوب نخوابیدم درست مثل صبح که اصلا خوابم نبرد. _این همه نخوابیدن واسه چیه دقیقا؟ لبخند ریزی که چند دقیقه پیش زده بود کاملا محو شد. از حرف هایی که میزدم کمی حرصش می گرفت و عصبی میشد.! این روزها حتی بیشتر. زیبا بیشتر از هر موقع و زمانی از عرشیا خواهش های زیادی دارد و او مدام از دست خواهرش عصبی میشود. _فکر کنم بخاطر اینکه امروز قراره ازدواج کنم...نکنه یاد رفته خانم مربی؟ همانطور که قدم قدم به سمت ساختمان خانه برمیگشتیم، نگاه به او انداختم و گفتم: _چرا مزخرف میگی عرشیا؟ اخه مگه میشه یادم رفته باشه...من بهت گفته بودم یکم برام سخته که چطور قراره لباس عروس بپوشم بعد مثلا مهمونی ازدواج من و از این حرفا. عرشیا معترض گفت: _حرف از لباس عروس نزن که اون چیزی که خریدی هیچ ربطی به لباس عروس نداره.! شانه‌ای بالا انداختم و به ناچار سری تکان دادم. درب خانه که باز شد نگاه هر دوی ما به ابتدا حیاط رفت. در باز شد و پسری با قد متوسط که چند وسیله به دست داشت وارد حیاط شد. از آن فاصله که فقط کمی دور بود کاملا میتوانستم تشخیص بدم که آن پسر پارسا بود. او مارا ندید و خیلی آرام سرش را در تلفنش برده بود و با وسیله های دستش به سمت خانه میرفت. 🤍🍃🤍🍃🤍🍃🤍🍃 🫐