هنگامهای که اسرای کربلا و اهل حرم حسینع به مدینه بازگشتند و ماجرای کربلا را برای اهل مدینه شرح دادند امالبنین باورش نمیشد که پسرش عباسع شهید شده باشد.
گفت: چه کسی میتوانست حریف عباس من شود که شهیدش کند؟
گفتند: آخر قبل از شهادت با عمود بر سرش کوبیده بودند...
امالبنین گفت: این را که اصلا باور نمیکنم. چه کسی میتوانست به عباس من نزدیک شود که بر سرش عمود بزند؟
گفتند: امالبنین! آخر پیش از آنکه با عمود بر سرش بزنند دستانش را قطع کرده بودند.
امالبنین همچنان زیر بار نرفت و گفت: هرگز کسی قدرت آن را نداشت که دستان تنومند عباس من را قطع کند.
سر آخر یکی از اهل حرم چیزی گفت که امالبنین را به فکر فروبرد.
گفت: امالبنین! عباس به اهل حرم قول آب داده بود. حواسش هنگامهی جنگ به مشک آب بود. برای همین دشمنانش توانستند دستانش را قطع کنند، با عمود بر سرش بکوبند، چشمش را تیر بزنند، و بدنش را قطعهقطعه کنند.
امالبنین حالا باورش شده بود که عباسش شهید شده است.
نگاهش را میان اهل حرم چرخاند و پرسید:
چه کسی از میان شما مشک را به دست عباسع داده بود؟
سرها پایین بود. سر سکینه از همه پایینتر.
سکینه با شنیدن این سوال بغضش شکست و خودش را در آغوش مادرِ پسرهایی که دیگر نبودند جای داد و گریه کرد و با زبان بیزبانی گفت کاش هیچوقت از عمو درخواست آب نکرده بودم.
امالبنین سکینه را نوازش کرد و گفت:
"نه دخترم! منظورم این نبود. خواستم بگویم عباس مرا ببخش که نتوانست برایت آب بیاورد."
#امالبنینع
#مادر_شهدا
#روضه_مکتوب
♡♡♡
✍ #تقی_شجاعی
[ @asraneh313 ]