#برشی_از_کتاب
ما سی غلامیم که آنچه را در آن سه سال بر ما رفت مرور میکنیم. هر کدام از ما آنچه را دیده به دیگران بازمیگوید. شما هم بشنوید و بر ما قضاوت کنید یا لااقل دعایمان کنید تا از دوزخ رهایی یابیم. دوزخی که حاصل عمل بینتیجهی ماست.
- من مامور رفتن به مدینه بودم.
- من میان هزاران کاتب نیشابوری بودم.
- من نزدیک اولین صاحب منصبی بودم که چکمههایش را برید.
- من هنگام نماز باران کنارش بودم.
- من...
#اعترافات_غلامان
#حمیدرضا_شاهآبادی
#کانون_پرورش_فکری_کودکان_و_نوجوانان
[ @asraneh313 ]
📚 #برشی_از_کتاب
خوب است آدم هر از گاهی زیر تابوت کسی را بگیرد و در قدم به قدمِ رهسپاریاش به گور، بدرقهاش کند؛ لاالهالاالله بگوید و دلداریاش بدهد: با تلقین! با القای اینکه نترس؛ چیزی نیست، خاک است. همان که قالبِ دستها و پاهایت بوده برای راه رفتنها و راه نرفتنهایت؛ همان که دلت است. همان که رویش نمینشستی؛ همان که دماغت را به روی بوی گَردش میبستی.
نترس. اینجا آخرِ توست. آخرِ همهی تو. آخرِ همهی دستدرازیهایت به دنیا. یادت هست؟ دستان کوچکت را از جفتِ جنینی جدا کردند و با دستهای اینجا جفت کردند. چه دردی داشت سُر خوردنت در قوسِ نزولِ آفرینش...
نترس! اینهمه آدم که برای تشییع تو، برای به خاک سپردن تو آمدهاند، همانهایند که روزی برای پاقدمیِ تو گلهگله گوسفند قربانی میکردند و لبلب خنده نثار گریههایت میکردند و همهی زورشان را میزدند تا احساس غربت بهت دست ندهد، در این دنیایی که همه چیزش برایت نو بود و تو چه خوب با چند آبنبات لبخند و چند پارچ شربت آلبالو با دنیای جدیدت انس گرفتی و لگد زدی به همهی خاطراتی که در تجمعگاهِ آدمیان در روز الَست برایت رقم زده بودند.
#شریان
#تقی_شجاعی
#انتشارات_کتابستان
[ @asraneh313 ]
📚 #برشی_از_کتاب
سالها از عاشورا گذشته است، اما هنوز حکومت کرهی زمین در کف یزیدیان است؛
و تا آنگاه که حکومت در کف یزیدیان باشد داغ کربلا تازه است و با گذشت زمان التیام نمییابد.
🍃🍃
جنگ بین حق و باطل همانقدر با فطرت عالَم توازن و تناسب دارد که گلهای شقایق وحشی با دامنهی تپهها.
شقایق وحشی نیز داغدارِ واقعهای است که در کربلا رخ داده است.
آیا میتوان جهان را در کفِ جاهلان و فاسقان و قدارهبندها رها کرد و دَم برنیاورد؟
اگر نه؛ همهی ما در برابر اقامهی عدل مسئول هستیم و کربلا داغی بیالتیام بر سینهی بشریت است.
♡♡♡
#گنجینه_آسمانی
#سید_مرتضی_آوینی
[ @asraneh313 ]
📚 #برشی_از_کتاب
آری. او راست میگوید. کربلا رفتن مهم نیست.
مسلم اصلا کربلا نرفت. سربازی بود که سربسته و دستبسته... دست در دستان سرنوشت، راهِ کربلا را برای آنان که دلشان از آن دنیا به تنگ آمده بود گشود.
وقتی در بلندترین بلندیِ کوفه ایستاده بود و شهادت میداد به اینکه خدایی جز خدای حسین ع نیست؛ نگاهش به کربلا بود و داشت با امامش حرف میزد:
- مولای من! من به عهدم وفا کردم... اینک کوفیان که به "من" لبیک گفتهاند دارند سمت تو میآیند تا انتظارت را سر ببرند...
حُر هم میانشان است.
اما مولای من!
حُر به من لبیک نگفته!
لبیکش را دریاب!
#سید_من_حسینی
#تقی_شجاعی
[ @asraneh313 ]
معاویه یک شخص نیست.
یک فرهنگ است.
یک فرهنگ در زمانها و حکومتهای مختلف؛
و اساسِ این فرهنگ، مسابقه دادن در دنیاداری است.
معاویه در زیر خاک بود وقتی فرهنگ او کوفیان را به کشتن حسین ع فراخواند.
#برشی_از_کتاب
[ @asraneh313 ]
📚 #برشی_از_کتاب
اینجا کوفه است؛
و من دور نیست که یکی از آنها باشم.
در جُرگهی کسانی که امام ع را با دینار و دلار معامله میکنند.
آدمهایی که دو دل دارند؛
و به اقتضای زمان، از هر کدام استفاده میکنند.
آدمهایی که نه ایناند و نه آن.
کسانی که نیمی از وجودشان در گرو محبت امام ع است و نیم دیگر آن در دام.
و اگر روزی مجبور به انتخاب شوند، تنها از سرِ ناچاری یا رقابت با شامیان است که برای حسین ع نامه مینویسند؛
نه از سرِ کنار نیامدن با فرهنگ و تمدنِ معاویه.
همانهایی که هنوز هم میان علی ع و اولی؛ دومی را برمیگزینند.
♡♡♡
#شریان
#تقی_شجاعی
#انتشارات_کتابستان
[ @asraneh313 ]
📚#برشی_از_کتاب
برای اینکه داخلِ گور، کم نیاوری و زَهرهات از تنهایی نتّرکد؛ باید در تمام مدتی که داخل دنیا هستی حواست به چیزهایی باشد که دارند تو را از "تنهایی" دور می کنند. گروه، رفیق، خانواده، پدر، مادر، خواهر، برادر، زن، مادرزن... و قِس علی هذا.
حالا اینها جزو آنهایی هستند که برحسب تکلیف، باید وابستهشان شوی! وابستگی درحدِ پیوندِ کووالانسیِ برگشت پذیر.
گاهی آدمی با آنهایی پیوندِ یکطرفهی برگشتناپذیر برقرار میکند که تنهاییاش را در خودشان تجزیه و جذب میکنند. به گونهای که دیگر با هیچ کاتالیزوری نمیتوان این ترکیبِ جدیدِ عجیبِ دورشده از اصلِ مُسلّمِ گور! را دستکاری کرد و از دلش، «من»ی را بیرون آورد که تنها به دنیا آمده، قرار است تنها برگردد و تنها مبعوث شود؛
سلامٌ عَلَیهِ یَومَ وُلِدَ وَ یَومَ یَموتُ و یَومَ یُبعَثُ «تنها»!
حال، این آدم را؛ این ترکیب را، درحالتِ احتضار بنگر که چنگ بر گریبانِ حاضرانِ دوروبرش میاندازد و همانندِ کودکی که دارند از مادر و اسباببازیهایش جدا میکنند بر سرِ حُضّار و عزرائیل فریاد میزند: من نمیخواهم، نمیآیم... رهایم کنید بگذارید به حالِ خودم زنده بمانم!
♡♡♡
#سید_من_حسینی
#تقی_شجاعی
#سفرنامه_اربعین
[ @asraneh313 ]
انقلاب در ابتدای امر به گونهای ظهور کرد که توانست به سرعت موانع تجلی ظهور کامل نور مهدی (عج) را یکی بعد از دیگری عقب براند و میرفت که پایههای ظلمات آخرالزمان را ویران کند. اما ما سست شدیم و به جای عبور از تمدن غربی، طالب آن شدیم.
ما آن زمان فعال بودیم و دشمنمان منفعل؛ ولی رگههای غربزدگی بعضی از مسئولان تا حدی معادله را به هم زد.
📚 #برشی_از_کتاب: عوامل ورود به عالم بقیتاللهی؛ اصغر طاهرزاده
[ @asraneh313 ]
مرگ برای من وحشتی نداره پسر! همه میمیرند. آدمهای خوششانس قهرمانانه میمیرند و نامشان توی یادها باقی میمونه. آدمهای بدشانس آهسته از دنیا میرن، موهاشون سفید میشه و دست و پاشون قدرتش رو از دست میدن.
#برشی_از_کتاب
#ارباب_کماننقرهای
[ @asraneh313 ]
تازگیها عمو احمد هم بابابزرگ را کفری کرده و دارد به جبهه میرود.
بابابزرگ بهش گفت: "آخه بچه! تو با هفده سال سن چه میدانی جنگ یعنی چی؟"
البته پسرخاله بابا هم که اسمش محمد است و هفده سال دارد و نمیداند جنگ یعنی چی، الان تو جبهه است.
من هم هنوز خیلی مانده که هفده سالم بشود و ندانم جنگ یعنی چی و بروم جبهه و بابابزرگ را کفری کنم.
این را وقتی به مامان گفتم، مامان گفت: "لازم نکرده. برو درسَت را بخوان. مگر قرار است تا قیامِ قیامت در این مملکت جنگ باشد؟"
مامان بعدش نشست و محمد را تکانتکان داد و گفت: "بهش میگویم مرد! اینهمه تو به اهل محل، به معلمها خدمت میکنی، اینها مگر کم خدمتی است که بلند میشوی بروی زیر تانک؟ آدم مگر حتما باید منفجر شود که خدا خدمتش را ازش قبول کند؟"
🍃🍃🍃
#برشی_از_کتاب
#وقتی_بابا_رئیس_بود
#تقی_شجاعی
#کتاب_جمکران
[ @asraneh313 ]
#برشی_از_کتاب
حمید با توپ پلاستیکی دولایهاش توی کوچه تنهایی داشت بازی میکرد و به دیوار خانهی همسایه و همکلاسیمان، سعید حسنیمقدم، شوت میزد. روی دیوار با گچ، شکل یک دروازه فوتبال را کشیده بودیم. به من اشاره کرد که بروم توی دروازهی گچی بایستم. همینکه با نوک پا یک شوت محکم زد، درِ خانه باز شد و سعید که تازه ختنه کرده بود با دامن آمد دم در. حمید با متلک گفت: یک روسری هم سرت مِکردی دیگه!
سعید که از این متلک خوشش نیامده بود درحالیکه داشت دامنش را مرتب میکرد با عصبانیت گفت: اینجا بازی نکنین. مامانم دعوا مُکُنه.
- تو خودت چرا آمدی اینجا؟ زنها رِ که استادیوم راه نِمِدن که!
برای اینکه سعید از حرف حمید ناراحت نشود سعی کردم موضوع را عوض کنم.
- از کی مِتانی بیای بازی؟ بدون تو دریبگل فایده نداره.
- آقای حکیم شفاهی گفته از چند روز دیگه.
اعظم خانم، مادر سعید، که همیشهی خدا حامله بود، عصبانی آمد روی بالکن. یک بچه بغلش بود، یک بچه دستش را گرفته بود، بچهی دیگرش پایین، پشت دامن سعید قایم شده بود. و آخرین بچه هم توی شکمش برعکس نشسته بود.
کلا با اعظم خانم در دو حالت نمیشد به طور منطقی بحث کرد: یکی موقعی که بچههایش مثل ابر بهار فاتحهی رختخوابها را میخواندند و دیگری هم در بقیهی مواقع!
بنابراین اعظم خانم درحالیکه داشت تشکِ بچهی کوچکش را روی نردههای بالکن توی آفتاب پهن میکرد تا خشک شود با عصبانیت داد زد:
- سعید... گفتم بری بگی اونا برن. اونوقت خودت وایسادی اونجا؟ نِمِگی یکوقت توپ بخوره اونجات؟ ... شمام برین یک جای دیگه بازی کنین.
همانطور که اشاره کردم در این شرایط دیگر نمیشد با اعظم خانم حتی بحث غیرمنطقی کرد، چه برسد به بحث منطقی. یعنی اگر حق با ما هم میبود، موقع دعوا سر و کلهی بقیهی زنها پیدا میشد و همه، حتی مادر خودم، به لحاظ صنفی، حق را به او میدادند. بنابراین، من و حمید بدون اینکه چیزی بگوییم با سعید خداحافظی کردیم و رفتیم. حتی برای اینکه سروصدا نکنیم، بازی با توپ را بیخیال شدیم و رفتیم سراغ یک بازی بیسروصدا، آرام، جذاب، مهیج و غیر آبرومند؛ یعنی تیلهبازی.
[ @asraneh313 ]