eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌گلم💐 ممنونم از لطف و همراهی شما عزیزان🌹 ان شاءالله بتونم آنطور که شایسته شما خوبان است خدمت کنم چون شما لایق بهترین ها هستید🎁💐
حتما حتما حتما درباره برنامه های کانال نظر بدید تا ان شاءالله به بهترین وجه انجام بشه و براتون مفید باشه🌺
نظرات، پیشنهادات و سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇 @asheqemola یا ناشناس 👇 لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅ لینک ناشناس👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوباره نورِ امید در دلِ فرشته تابید و با این فکر که الان نظرم را می گویم و برای همیشه از دستِ این زهرا خانم وخواستگارهایی که می آورد راحت می‌شوم؛ نفسِ عمیقی کشید و گفت: _راستش من اصلاً نمی‌خوام ازدواج کنم. _خب باشه عزیزم . تو غصه نخور همه چیز درست می‌شه. آسمون که به زمین نیومده میرم بهشون می‌گم که نیان. خوبه؟ _آخ جون. ممنونم زهرا خانم. و زهرا خانم از اتاق بیرون رفت و بعد از صحبت کردن با مامان رفت. و فرشته با ذوق و شوق از اتاق بیرون آمد وسمتِ آشپزخانه رفت. فریبا یک شامِ خوشمزه پخته بود. آن شب همه دورِ هم شام ‌خوردند بعد از شام، بابا جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار گوش می‌کرد و فرشته و فریبا با بهار، سرگرم بودند که مامان رفت کنارِ بابا نشست و آهسته شروع کرد به صحبت کردن و دلِ فرشته به شور افتاد "خدایا مگه قضیه تموم نشده اینجا چه خبره.... مثل اینکه این عذاب تمومی نداره" _فرشته چته؟ _فریبا مگه قضیه تموم نشد؟ چرا مامان باز داره پچ پچ می کنه ؟ _زیاد خودت رو ناراحت نکن. بالاخره یه طوری می‌شه. _یعنی چی؟! تو رو خدا تمومش کنید. _باشه .حالا تو یه کم صبر داشته باش تا ببینیم چی می‌شه. _چی قراره بشه؟؟ میگم نه دیگه . کاشکی فرزاد اینجا بود کمکم می‌کرد. و از جاش بلند شد و رفت توی اتاقِ فرزاد. هنوز کتابِ فرهاد آنجا بود. تقریباً هرروز می‌آمد و چند صفحه از آن را می‌خواند . تقریباً همه راحفظ شده بود . لبخندی زد و کتاب را برداشت . برای بارِ هزارم بازش کرد و یادداشت‌های فرهاد را مرور کرد . "خدایا! این چه دردیه به جونم انداختی؟! دارم از عشق می‌سوزم و نمی‌تونم دم بزنم خدایا! خودت وعده دادی پس کِی؟! تا کِی صبر کنم؟! می‌ترسم از اینکه مجبورشم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم. خدایا! کمکم کن. به دادم برس. به یادِ حرف‌های زهره افتاد که می‌گفت: آدم باید همسرش رو دوست داشته باشه و زندگی باید با عشق باشه. آره زهره راست می‌گفت. ولی خودش هم که عاشق وحید نبود و باهاش ازدواج کرد. نه. یعنی منم باید قبول کنم!! نه. امکان نداره. ولی چه کار کنم؟ کاش فرزاد بود و ازم دفاع می‌کرد" فردا صبح دوباره زهرا خانم آمد و این بار زهره را با خودش آورده بود . فرشته از دیدنِ زهره خیلی خوشحال شد. زهره دستِ فرشته را گرفت و به اتاق برد. _فرشته معلومه داری چه کار می‌کنی؟ بدبخت من از خدام بود این خواستگارهای خوب برام بیان. بعد تو داری دونه دونه اونا رو رد می‌کنی .فکر کردی چی؟ چند وقت دیگه توی محله می‌پیچه دختر فلانی عیب روی جوونهای مردم می‌ذاره. دیگه هیچ کس نمیاد خواستگاریت. _ای بابا زهره دلت خوشه‌ها...... خواستگار می‌خوام چه کار. _فرشته بس کن مگه میشه؟ بالاخره باید ازدواج کنی. کی بهتر از علی.....من خوب می‌شناسمش جوون پاک و بی عیبیه خیلی چشم پاکه حالا چطوری تو رو دیده و چشمش گرفته؛ بماند. _اِه زهره...... _راست می‌گم به خدا اون اصلاً سرش رو هم بلند نمی‌کنه. تا حالا هم من توی محله هیچ حرفی پشتِ سرش نشنیدم. فرشته علی نمونه است. نمونه. اشتباه نکن .تازه تو رو هم خوب می‌شناسم.حاضرم قسم بخورم تو هم تا حالا اونو ندیدی. حتی اون روز که اومده بود خونه‌تون مطمئنم اصلاً بهش نگاه نکردی. پس چرا ردش می‌کنی؟ _نه نمی‌شه من نمی‌خوام زهره. آخه چه طوری بگم نمی‌خوام ازدواج کنم. _خب بسه دیگه .منو یادته که منم اولش وحید رو نمی‌خواستم و برای خودم رؤیاپردازی می‌کردم ولی فرشته، زندگی واقعیته. رؤیا نیست. الان خیلی هم وحید رو دوست دارم اون مردِ زندگیه؛ با ایمانِ؛ اخلاقش خوبه؛ زحمت کشه. دیگه چی می‌خوام؟ دارم در آرامش کنارش زندگی می‌کنم. به خدا علی هم بچه خوبیه. از بچگی با داداشم دوست بوده هیچ کس توی محله از علی رفتار بدی ندیده. خانواده خوب و شغل خوبم هم که داره. حالا تو بگذار بیان ؛یه بار دیگه باهاش صحبت کن زود جواب منفی نده . یه فرصت به خودت و به علی بده حدِاقل راجع بهش فکر کن. باشه؟ _نه زهره وقتی نمی‌خوام. برای چی بیان؟ _ای بابا تو که باز حرفِ خودت رو می‌زنی. پاشو ببینم. بعد دستِ فرشته را گرفت و با خودش از اتاق بیرون برد. زهرا خانم پرسید: _خب بالاخره چه کار کنیم. فرشته با بغض سرش رو پائین انداخته بود. _بابا به خدا این پسره دلش نازکه، فرشته جان .دیروز تا حالا داره دق می‌کنه دور از جونش . چند بار مامانش رو فرستاده خونه‌ی ما گناه داره به خدا .حالا چه کار کنیم؟ که زهره گفت: _هیچی مامان، بگو حالا امشب بیان؛ تا ببینیم عروس خانم چه تصمیمی می‌گیرند. _خب پس با اجازه من میرم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
لبخند روی لبهای همه، جا خوش کرده بود؛ غیر از فرشته که عصبانی و ناراحت به اتاقش برگشت. _باز چی شده فرشته؟ وای که عروسِ ما چقدر ناز داره. _بس کن زهره. من کِی گفتم بیان؟ چرا برای خودتون می بردید و می دوزید. _اوه حالا طوری نشده که فوقش میان یه چایی می‌خورند و میرن. حالا شاید یه عروسی هم افتادیم. _زهره بس کن تو رو خدا. هرکاری دلتون می‌خواد دارید می‌کنید. انگار نه انگار منم ادمم. _اِ ه ه ه چقدر سخت می‌گیری بابا. همه چیز درست می‌شه. کم اشک بریز چشمات ورم میکنه. علی آقا می ترسه می‌ذاره میره ها. _زهره...... _از ما گفتن بود خود دانی. من برم ببینم مامان چه کار می کنه. فعلا. باز هم میام پیشت. فرشته رو تنها گذاشت و این روزها عجیب به تنهایی احتیاج داشت. زانوهایش را بغل کرد. سرش را روی زانوهایش گذاشت و قطره های اشک آرام از چشمانش چکید. "خدایا! خودم رو به خودت می‌سپرم. خودت بهم وعده دادی. خدایا! کسی از حالم خبر نداره جز خودت. چکار کنم همه دست به دست هم دادند با زور می‌خوان منو شوهر بدن. خدایا! پس فرهاد چی؟ خدایا! دلمو چه کار کنم؟ نمی‌دونم چه کار کنم خدایا! تنهایم. کمکم کن" آن روز فرشته از اتاقش بیرون نیامد و مامان و فریبا مشغول آماده کردنِ خانه و وسایل پذیرایی بودند. گاهی بهار را به فرشته می‌سپردند که حال وهوایش عوض شود. ولی انگار نه انگار، فرشته غمگین گوشه‌ای کز کرده بود و حرف هم نمی‌زد. شب بابا زودتر از شب‌های قبل امد و سراغِ فرشته راگرفت و مامان گفت: _توی اتاقشه. ولی باهاش کاری نداشته باش. بذار تو خودش باشه . یه خورده براش سخته. آخه تا حالا اجازه نداده بود خواستگار بیاد خونه. الان هم با خودش درگیره. _باشه. ولی حواست بهش باشه . بچه رو اذیت نکنی . _این چه حرفیه؟ خودت هم که اومدی خواستگاری منم همین طوری ناراحت بودم. دوست نداشتم ازدواج کنم. فرشته دخترِ باحیایی است؛ خجالت می ‌شه. _توکل به خدا. بالاخره مهمان‌ها آمدند و دلشوره فرشته بیشتر شد. ترجیح داد در اتاقش بماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام .ممنونم از خانم فرجام پور عزیز که خیلی خواهرانه و دلسوزانه به صحبت های بنده گوش کردن و راهکار خیلی خوبی به من دادند.🌹🌹🌹 خیلی حس خوبی داشتم وقتی داشتم با ایشون صحبت میکردم.احساس میکردم واقعا امام زمان ایشون رو برای من فرستادن اینقدر که این خانم آرامش به من دادن.ممنونم.🥰🥰🥰 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خدا را شکر 🌹 هرچه هست لطف خداست🌹 ای دی منشی جهت هماهنگی مشاوره👇 @asheqemola
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فقط با 😍👏👏 🙍‍♀مجردها 👰‍♀متاهل‌ها سریع عضو بشید👇👇 تا بتونید یک همسر خوب انتخاب کنید💞 و یاد بگیرید با همسرتون چطوری ارتباط سالم داشته باشید💖 و حتی با دوستان و اطرافیان بتونید ارتباط موفق برقرار کنید👏 پاسخ سوالهاتون را بگیرید😍👏 رمز موفقیت اینجاست👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اموزش شخصیت شناسی را از دست ندید👌 همین امشب به ادمین پیام بدید و🎁 یک هدیه عالی بگیرید😍👏👏
همین الان همت کنید و بنر را توی گروه ها و کانال هاتون بگذارید و اجرش را ببرید👏👏👏 اجر همگی با خدای مهربان🌺🌺 اسکرین بگیرید و برای ادمین بفرستید👇 @asheqemola ان شاءالله با کمک شما دوستان بیشتری بتونن از این مباحث استفاده کنند👏👏
بله عزیزم اموزش شخصیت شناسی هم همین جاست✅😊 کافیه پیام های سنجاق شده را ببینید👆
سلام گلم ممنونم از لطف و محبت شما🌺 ان شاءالله همین طور باشه که می فرمایید و با نوشتن این رمانها رسالتم را به انجام برسونم الهی عاقبت همگی مون ختم بخیر بشه روی لینک های آبی بزنید و هر مبحثی از کانال را که می خواهید انتخاب و مطالعه کنید👇
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند سلام امام زمانم🌺 " سلام صبح عالیتان متعالی " ┄┅─✵💝✵─┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام‌‌ صادق علیه‌السلام فرمودند: تنها با شهادت و ریختن خون بنده است که او به وصال (معبود و) محبوب خود خواهد رسید.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
💪 هـیچگاه خودت و زندگیـت را با کسی مقایسه نکن!!! "مـقایسه فـلاکت مـی‌آورد" سعادتمند واقعی کسی هست که بدون مـقایسه زندگی می‌کند و از آنچه هست و آنچه دارد خشنود است... الهی شکر، الحمدلله رب العالمین❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 سِحر و جادو روی چه کسانی تاثیر می‌گذارد؟ (برای دریافت محتوای بیشتر در این زمینه، به صفحه اختصاصی صحیفه جامعه سجادیه در وب سایت «بلاگ منتظر» به آدرس زیر مراجعه فرمایید) blog.montazer.ir/sahife @ostad_Shojae | montazer.ir http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم ممنون از لطف شما🌹 هر چه هست لطف خداست🌺 الهی بهترین ها نصیب قلب مهربانتان بشه💐
سلام گلم ممنونم از لطف و محبت شما💐 و ممنون از دعای خیرتان ان شاءالله خدمون و اولادمون از سربازان مولامون باشیم💐
سلام علییکم وقت بخیر ممنون از همراهی شما💐 عزیزم دقت کنید گفته بودند آقا ترک کرده پس الان و در حال حاضر اعتیاد نداره. درسته؟ پس چه لزومی داره وقتی یک فردی از اشتباهش برگشته و قصد ساختن زندگی جدید و سالمی را داره، از داشتن اینده خوب محروم کنیم و آبرویش را ببریم. ما که از اینده خبر نداریم پس نباید پیش قضاوت داشته باشیم. ولی اگر می دانید فردی الان و در حال حاضر دچار مشکلاتی هست،می تونید به خانواده دختر خانم هشدار بدید. و در امر مهمی مثل ازدواج بعد از توکل به خدا و توسل به اهل بیت علیهم السلام بر همه واجب و لازم است که با دقت و با اصول صحیح تحقیق کنند و خیلی دقیق و عاقلانه مسئله را بررسی کنند و از مشاور هم کمک بگیرند. اگر بعد از گذشتن از این مراحل ازدواجی صورت گرفت حتما در تقدیره✅ لطفا دقت کنید👆
سلام علیکم وقت بخیر در مطالب شخصیت شناسی کمی در این مورد صحبت کردیم ولی چشم حتما دوباره مفصل صحبت خواهیم کرد✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم شبتون بخیر بعد از یک روز پر کار و جلسه و... حالا مهمان داریم😊 می رم و برمی گردم
با نگرانی شروع کرد به ذکر گفتن. سر و صدای ورود مهمان‌ها و سلام و احوالپرسی می‌آمد. انگار همه نشسته بودند. همه جاساکت شده بود. صدای یا الله گفتنِ حامدرا شنید. "ای‌وای کی به حامد خبر داده اینا چرا این‌قدر شلوغش می‌کنند مگه چه خبره ؟خدایا! کجایی ؟ هوامو داشته باش." زانوی غم بغل کرده بود و زیر لب ذکر می‌گفت و منتظر بود که مهمان‌ها بروند. _فرشته چته تو؟اینجا چه‌کار می‌کنی؟ پاشو بابا ..مهمون ها منتظرتند. _بی‌خود ...من از اتاق بیرون نمیام با کسی هم کاری ندارم . هر کی دعوتشون کرده خودش هم تحویلشون بگیره. _فرشته لج نکن. چرا به بختِ خودت لگد می‌زنی .این همه من صبح برات از علی تعریف کردم .حالا باز اومدی تو اتاق پاشو بیا زشته. تازه خواهرش هم اومده .نمی‌دونی چقدر مهربون و نازنینه. _زهره تو رو خدا ولم کن . _چی چی رو ولم کن. پاشو پاشو. یه چادر خوشگل سرت کن ؛ عروس باید چایی بیاره . _زهره.... _هه هه..... مگه دروغ میگم؟ _من جایی نمیام خودت پاشو برو. انگار غم همه‌ی عالم روی دلِ فرشته جمع شده بود. دردِ عشقی که نمی‌تونست به زبون بیاره و دلگرمی‌اش به خوابی که دیده بود و وعده‌ی خدا و استخاره. ولی حالا این وسط این خواستگارهای سمج رو چه کار کنه . هنوز زهره سعی داشت با شیرین زبانی دلش را نرم کند ولی نمی‌دانست دلِ فرشته به هیچ‌کس جز فرهاد راضی نمی‌شود. فرهادی که حتی نمی‌دانست اورادوست داره یا نه. فرهادی که 3 سال و اندی است از آتش عشقش می‌سوزد و هر بار که اورا دیده؛ آتش عشقش سوزان‌تر شده ولی از روی ایمان و حیا، هرگز به روی خودش نیاورده و نتوانسته عشقش را ابراز کند. انگار این وسط فرشته بود که باید می‌سوخت و غم عشق و بی‌خبری و هجران ؛را تنهایی به دوش می‌کشید. یک دفعه با خود اندیشید . "اگه عشقم یک‌طرفه باشه!! اگه من فقط دارم با خیالات زندگی می‌کنم و فرهاد حتی به من فکر هم نکنه ..اِی وای......خدایا! این‌همه دردو چه کار کنم؟! تا کی جلوی خواستگارها استقامت کنم؟! اینو رد کنم. امیر رو چه کار کنم؟ چند وقتِ دیگه سربازیش تموم می شه دیگه مامان و بابا حتما مجبورم می‌کنند باهاش ازدواج کنم.خدایا! خودت وعده دادی .کمکم کن" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
بر روی سجاده اش آرام خوابش برد....صبح با صدای زهره بیدار شد، که بالای سرش صدامی کرد. _بسه عروس خانم ،چقدر می خوابی؟ پاشو ببینم مردم وگذاشته سرِ کار راحت گرفته خوابیده، _سلام زهره اول صبحی اینجا چه کار می کنی؟ _سلام به روی ماهِ نشسته ات .بابا راحت باش یه کم بخواب.! _زهره تو مگه خونه زندگی نداری ؟ اولِ صبحی اومدی اینجا؟ _نه عزیزم اولا ساعت ونگاه کن بعد بگو اول صبح، بعد هم من تا تکلیفِ تورو روشن نکنم جایی نمیرم. اِه چه معنی داره من باید صبحِ زود پاشم .وخونه داری کنم . جنابعالی تا لِنگِ ظهر بخوابی. _وای راست می گی ساعت 11 است . من هیچ وقت اینقدر نمی خوابم؟! _پاشو صورتت رو بشور . این خانمِ رسولی از صبح خونه ی مامانم بست نشسته.می گه تاجواب نگیرم نمی رم.بابا ما از دستِ جنابعالی آسایش نداریم. _چی می گی زهره به من چه؟ خودتون می برید ومی دوزید . من این وسط چه کاره ام؟ _اختیار داری گلم اصلِ کار شمایی عروس خانم.. _اِه..زهره! _می دونی فرشته حقیقتش اومدم روشنت کنم..ببین عزیزم خودم ازهمه بهتر می شناسمت. از اونجایی که می دونم هنوز قیافه علی رو درست ندیدی ؛می خوام بهت توضیح بدم .ببین علی آقا قدش بلنده ؛ که ... به هم می خورید. قیافه اش هم که خوب هرچی باشه ازتو خیلی بهتره. دیگه چی بگم؟آهان اخلاقش که نگو از این اخلاقِ گندِ تو خیلی بهتره... _زهره! مسخره کردی منو!؟ _نه والا راستش وگفتم. _وایسا ببینم چی می گی تو؟ بعد بلند شد وزهره را دنبال کرد وزهره به طرفِ پذیرایی دوید . که یک دفعه وسطِ پذیرایی خشکش زد.! از شرم سرش رازیر اندخت وآرام گفت: _سلام صبحتون بخیر.. واین خانم رسولی بود که با زهرا خانم ومامان در پذیرایی نشسته بودند !. منتظرِ جواب نشد وسریع به سمتِ اشپزخانه رفت تا صورتش رابشوید. و کمی خودش ومرتب کند. که زهرا خانم بالبخند گفت : _فرشته جان مادر بیا چای مامان آورده، "ای وای خدا اینا اینجا چه کار می کنند ؟ خدا بگم چه کارت کنه زهره ؟" بالاخره مجبور شد از اشپزخانه بیرون بیاید. وخانم رسولی سریع گفت : _دخترم بیا اینجا کنارِ من . وفرشته به ناچار کنارش نشست . ومامان گفت : _من برم میوه بیارم . خانم رسولی با مهربانی دستِ فرشته را گرفت .وزهره هم آمد کنارِش نشست . که خانم رسولی گفت: _ببین دخترِگلم ؛ببخشید اینو می گم ، ولی واقعیت اینه که من برای علی خیلی آرزو دارم دلم می خواد، خوشبختیش را ببینم . علیِ من توی فامیل تکه ، به خدا از خوبی چیزی کم نداره . بهت قول می دم خوشبختت کنه ، بچه ام دل تو دلش نیست.... منم بی قراریش رو می بینم دلم براش به درد میاد . فرشته جان، گلم یه فرصت دیگه بده علی بیاد باهم صحبت کنید . مامان و بابات حرفی ندارند . اما من اومدم بگم به خدا علی خیلی دل نازکه.دیشب که از اینجا رفتیم ، خیلی پکر شد . تا صبح نخوابید ومن حال وروزش رو می دیدم . بگذار بیاد حد اقل حرفهاش وبزنه دیگه بقیه اش باخودت. وفرشته سربه زیر چیزی نمی گفت . که زهره گفت : _باشه خاله بگید بعد از ظهر بیاد ، وفرشته نتوانست چیزی بگوید. وفقط سکوت کرد!. "ای خدا اینا نمی خوان دست از سرِ من بردارند ببین یه پسر وقتی عاشق می شه راحت حرفش ومی زنه ، ولی من نمی تونم چیزی بگم " با تائید زهره ؛ خانم رسولی خوشحال شدو رفت . وفرشته دوباره غم دنیا به جانش افتاد. "باید به خودِ علی یه چیزی بگم ، تابره ودیگه پشتِ سرش را هم نگاه نکنه ،ولی چی بگم؟چطوری بگم؟" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490