eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی رسید، محسن را دید که سرِ حال و پر انرژی، مشغولِ کار است. با لبخند جلو رفت وسلام داد. محسن جلو آمد و جواب سلامش را داد دستش را جلو آورد. دستِ امید را فشرد و اورا به سمت میزِ کار برد و با ذوق، شروع کرد به تعریف کردنِ کارهایی که انجام داده بود. امید لبخندی زد و گفت:"راستش از این همه انرژی تعجب می کنم. از کجا میاری اینا رو؟" محسن مکثی کرد و گفت:" مهندس جان، حالا کجاش را دیدی. کلا انرژی توی خانواده ما موروثیه. پدر خدا بیامرزم، جونش را سرِهمین انرژی گذاشت." بعد هم بلند بلند خندید. امید پرسید:"متوجه نشدم؟" محسن گفت:" اِه! چطور تاحالا برات نگفتم؟ داستانش مفصله. حتما سر فرصت برات تعریف می کنم. فعلا بیا یه نظر به این طرح های من بده. تا استاد تهرانی نیامده." هردو سخت در گیره کار بودند که صدای در بلند شد. در باز شد. استاد تهرانی با اجازه ای گفت و داخل شد. بچه ها به پایش ایستادند و کار را تعطیل کردند. استاد با خوشرویی جلو آمد و طرح ها را بررسی کرد. چند دقیقه بعد، آبدار چی با سینی صبحانه وارد شد. استاد تهرانی گفت:"بچه ها کار تعطیله. باید صبحانه بخورید." محسن گفت:"استاد شرمنده می کنید. به اندازه کافی به ما لطف کردید. بیشتر از این راضی به زحمت نیستیم." استاد چند ضربه پشتِ محسن زدو گفت:"تعارف نداریم مهندس جوان." و به سمتِ میز دیگری که صبحانه روی آن بود رفت و گفت:"بیایید که تنهایی مزه نمی ده." محسن لبخندی زد و گفت:"نوش جانتان. ولی من نمی تونم بخورم. روزه ام." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
با نگرانی شروع کرد به ذکر گفتن. سر و صدای ورود مهمان‌ها و سلام و احوالپرسی می‌آمد. انگار همه نشسته بودند. همه جاساکت شده بود. صدای یا الله گفتنِ حامدرا شنید. "ای‌وای کی به حامد خبر داده اینا چرا این‌قدر شلوغش می‌کنند مگه چه خبره ؟خدایا! کجایی ؟ هوامو داشته باش." زانوی غم بغل کرده بود و زیر لب ذکر می‌گفت و منتظر بود که مهمان‌ها بروند. _فرشته چته تو؟اینجا چه‌کار می‌کنی؟ پاشو بابا ..مهمون ها منتظرتند. _بی‌خود ...من از اتاق بیرون نمیام با کسی هم کاری ندارم . هر کی دعوتشون کرده خودش هم تحویلشون بگیره. _فرشته لج نکن. چرا به بختِ خودت لگد می‌زنی .این همه من صبح برات از علی تعریف کردم .حالا باز اومدی تو اتاق پاشو بیا زشته. تازه خواهرش هم اومده .نمی‌دونی چقدر مهربون و نازنینه. _زهره تو رو خدا ولم کن . _چی چی رو ولم کن. پاشو پاشو. یه چادر خوشگل سرت کن ؛ عروس باید چایی بیاره . _زهره.... _هه هه..... مگه دروغ میگم؟ _من جایی نمیام خودت پاشو برو. انگار غم همه‌ی عالم روی دلِ فرشته جمع شده بود. دردِ عشقی که نمی‌تونست به زبون بیاره و دلگرمی‌اش به خوابی که دیده بود و وعده‌ی خدا و استخاره. ولی حالا این وسط این خواستگارهای سمج رو چه کار کنه . هنوز زهره سعی داشت با شیرین زبانی دلش را نرم کند ولی نمی‌دانست دلِ فرشته به هیچ‌کس جز فرهاد راضی نمی‌شود. فرهادی که حتی نمی‌دانست اورادوست داره یا نه. فرهادی که 3 سال و اندی است از آتش عشقش می‌سوزد و هر بار که اورا دیده؛ آتش عشقش سوزان‌تر شده ولی از روی ایمان و حیا، هرگز به روی خودش نیاورده و نتوانسته عشقش را ابراز کند. انگار این وسط فرشته بود که باید می‌سوخت و غم عشق و بی‌خبری و هجران ؛را تنهایی به دوش می‌کشید. یک دفعه با خود اندیشید . "اگه عشقم یک‌طرفه باشه!! اگه من فقط دارم با خیالات زندگی می‌کنم و فرهاد حتی به من فکر هم نکنه ..اِی وای......خدایا! این‌همه دردو چه کار کنم؟! تا کی جلوی خواستگارها استقامت کنم؟! اینو رد کنم. امیر رو چه کار کنم؟ چند وقتِ دیگه سربازیش تموم می شه دیگه مامان و بابا حتما مجبورم می‌کنند باهاش ازدواج کنم.خدایا! خودت وعده دادی .کمکم کن" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
_کویر با نگرانی شروع کرد به ذکر گفتن. سر و صدای ورود مهمان‌ها و سلام و احوالپرسی می‌آمد. انگار همه نشسته بودند و که همه جاساکت شده بود. صدای یا الله گفتنِ حامدرا شنید. "ای‌وای کی به حامد خبر داده اینا چرا این‌قدر شلوغش می‌کنند مگه چه خبره ؟خدایا! کجایی ؟ هوامو داشته باش." زانوی غم بغل کرده بود و زیر لب ذکر می‌گفت و منتظر بود که مهمان‌ها بروند. _فرشته چته تو؟اینجا چه‌کار می‌کنی؟ پاشو بابا ..مهمون ها منتظرتند. _بی‌خود ...من از اتاق بیرون نمیام با کسی هم کاری ندارم . هر کی دعوتشون کرده خودش هم تحویلشون بگیره. _فرشته لج نکن. چرا به بختِ خودت لگد می‌زنی .این همه من صبح برات از علی تعریف کردم .حالا باز اومدی تو اتاق پاشو بیا زشته. تازه خواهرش هم اومده .نمی‌دونی چقدر مهربون و نازنینه. _زهره تو رو خدا ولم کن . _چی چی رو ولم کن. پاشو پاشو. یه چادر خوشگل سرت کن ؛ عروس باید چایی بیاره . _زهره.... _هه هه..... مگه دروغ میگم؟ _من جایی نمیام خودت پاشو برو. انگار غم همه‌ی عالم روی دلِ فرشته جمع شده بود. دردِ عشقی که نمی‌تونست به زبون بیاره و دلگرمی‌اش به خوابی که دیده بود و وعده‌ی خدا و استخاره. ولی حالا این وسط این خواستگارهای سمج رو چه کار کنه . هنوز زهره سعی داشت با شیرین زبانی دلش را نرم کند ولی نمی‌دانست دلِ فرشته به هیچ‌کس جز فرهاد راضی نمی‌شود. فرهادی که حتی نمی‌دانست اورادوست داره یا نه. فرهادی که 3 سال و اندی است از آتش عشقش می‌سوزد و هر بار که اورا دیده؛ آتش عشقش سوزان‌تر شده ولی از روی ایمان و حیا، هرگز به روی خودش نیاورده و نتوانسته عشقش را ابراز کند. انگار این وسط فرشته بود که باید می‌سوخت و غم عشق و بی‌خبری و هجران ؛را تنهایی به دوش می‌کشید. یک دفعه با خود اندیشید . "اگه عشقم یک‌طرفه باشه!! اگه من فقط دارم با خیالات زندگی می‌کنم و فرهاد حتی به من فکر هم نکنه ..اِی وای......خدایا! این‌همه دردو چه کار کنم؟! تا کی جلوی خواستگارها استقامت کنم؟! اینو رد کنم. امیر رو چه کار کنم؟ چند وقتِ دیگه سربازیش تموم می شه دیگه مامان و بابا حتما مجبورم می‌کنند باهاش ازدواج کنم.خدایا! خودت وعده دادی .کمکم کن" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سرش را روی زانوهاش گذاشت و شانه‌هاش آرام می‌لرزید که صدای گریه‌اش بلند شد. بعد از چند لحظه دوباره سرش را بلند کرد و با بغض و بریده بریده گفت: نمی دونم خواب بودم یا بیدار!! دیدم یه شخصِ نورانی از سمتِ ضریح به طرفم آمد. سرم را بلند کردم به طرفم آمد و با خوشرویی گفت: هیچ مهمانی اینجا غصه نمی‌خوره، صاحبخانه کریمه به خودم آمدم کسی نبود اما سبک شده بودم و درونم احساسِ خنکی می‌کردم. نمی‌دونم شاید دعاهای مادرم بودکه آقا به من هم نظر کند. وقتی برگشتیم تمامِ حواسم به مادرم بود و متاسفانه این قدری نگذشت که مادرم فوت کرد. دلم سوخت برای تمام تنهایی‌هاش و بی‌کسی هاش . تا آن روز توی ختمِ مادرم، یک لحظه دیدمتون که سمتِ مسجد می‌آمدید. مشخص بود که حالِ خوشی ندارید. خیلی نگران شدم چون می‌دانستم با علی خوشبختید ولی آن روز چهره‌تون این را نشان نمی‌داد. چند روز بعد بالاخره فهمیدم که علی هم حالش خوب نیست. من با علی دوست بودم دلم می‌خواست سلامت باشه و شما همیشه خوشبخت. شاید باور نکنید ولی خوشبختی شما از هر چیزِ دیگه برای من مهم‌تر بود. اما مثلِ اینکه خداوند تقدیری غیر از این رقم زده بود. با یادآوری خاطرات گذشته فرشته هم به یاد علی افتاد وآرام آرام قطراتِ اشک روی صورتش می‌لغزید. سرش را بلند کرد و به دیوار پشتِ سرش تکیه داد و چشم هایش را بست. صدای بغض آلود فرهاد هم حاکی از خاطراتِ درد‌آورش بود که صدای "یا الله"فرزاد آنها را متوجه ورودی امامزاده کرد و فرزاد مثلِ همیشه با چهره ای بشاش وارد شد. _به به!!! این چه طرزِ خواستگاری کردنِ یک ساعتِ داری برای ابجی ما روضه می‌خونی . این بنده خدا که دلش ترکید پاشید بابا بسه من نمی‌دونم شماها چه تونه؟! یه روز آمدیم بیرون زیارت کنید سبک بشید. کنار رودخانه قدم بزنید. نشستید برای من آبغوره می‌گیرید. پاشید بریم بیرون که الان غذا سرد می‌شه. بفرمایید. _ببخشید آقا فرزاد اگر اجازه بدی من برم _اجازه که دستِ خودتونه ولی بدونِ ناهار نمیشه وگرنه مامانم شاکی میشه. _آخه نمی‌خوام مزاحم خانواده بشم. _چه حرفیه غریبه که نیستی مثلا چندین سال با هم دوست و بچه محلیم. بفرما سرِ سفره. _ممنونم نمی‌دونم چطوری از شما تشکر کنم. _تشکرِ چی برادر.ِ من خیلی هم خوشحال می‌شیم. مهمان حبیبِ خداست. بعد رو کرد به فرشته و گفت: پاشو خواهر بگذار این آقا هم یک کم راحت باشه سرش را شما درد آوردید فرشته اشکهاش را پاک کرد و گفت: _چشم داداش الان میام. فرهاد در کنارِ خانواده ناهار را ماند بچه‌ها که او را نمی‌شناختند با تعجب به او نگاه می‌کردند. و او با لبخند پاسخِ نگاه کنجکاوانه‌شان را می‌داد و فرزاد رو به بچه‌ها گفت: بچه ها عمو فرهاد از دوستهای قدیمی من است. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490