مشاور خانواده| خانم فرجامپور
..C᭄• 📌#تا_خدا_فاصله_ای_نیست #قسمت18 بهم نگاه کرد گفت شیون احساس میکنم اضافه هستم تو این دنیا
..C᭄•
📌#تا_خدا_فاصله_ای_نیست
#قسمت 19
ولش کردم و رفتم دختر گریه میکرد بهش گفتم خونتون کجا هست باهاش رفتم تا خونه بدجوری ترسیده بود...
کاکم به منو شادی گفت بخدا حیفه آدم این طوری ارزان بدن خوش رو بفروشه به چنین ولگردهایی رفتیم یه جای بیرون شهر چادر زدیم....
چادر زدیم تمام غذاهایی رو که برده بودیم گرم کردیم سفره رو پهن کردیم گفت وای چیکار کردید خواهرای گلم کدبانو شدیدبرای خودتون
😍چشمش که آبگوشت افتاد گفت اینو کی درست کرده؟ گفتم مادر شروع کرد به گریه کردن هر کاری میکردیم گریهش تمومی نداشت گفت روسری مادرم رو برام آوردید؟ بهش دادم بوش میکرد میگفت فدات بشم الهی فدای این بوی خوشت بشم الهی الهی پیش مرگت بشم بخدا دلم برات یه ذره شده...
😢آنقدر گریه کرد که غذا سرد سرد شد دوباره براش گرم کردیم داشت میخورد ولی چیزی از گلوش پایین نمیرفت فقط گریه میکرد...
بعد از غذا باهم شوخی میکردیم (کلاغ پر ) همیشه میباخت ؛ تو بازی لپشو پره هوا میکرد ما هم بهش میزدیم این بازی رو خیلی دوست داشت از بچگی...
شادی گفت داداش یه آهنگ برامون بخون دیگه گفت نه حوصله ندارم صدام بد شده اصرار کردیم شروع کرد به خوندن ( #انما_دنیا_فنا ) بود که خوند با شادی به هم نگاه کردیم تعجب کردیم که چرا صداش اینطوری شده...
گفت اون شب یه شیلنگ خورده به گلوم و تارای صوتیم آسیب دیدن تا چند روز نفس کشیدن برام سخت بود.
دیر وقت بود رفتیم خونه ولی تا ازش دور شدیم فقط نگامون میکرد...
بعد چند شب مادرم همیشه به عکس هاش نگاه میکرد؛ گفت میخوام صداشو بشنوم برام فیلم مسابقاتش رو بزار براش گذاشتم فقط گریه میکرد پدرمم کنار مادرم بود تو یه مسابقه که تهران بود اومد جلوی دوربین گفت الان میرم برای فینال میگفت پدر جان سربلندت میکنم حالا ببین چیکارش میکنم حریفم یه بچه سوسول هست... مادرم میگفت مادر به فدات بشه پسر قهرمانم آخه چه گناهی کرده بودی که بیرونت کردن الان کجای قوربونت برم الهی بعد مسابقه بازم زود اومد طرف دوربین...گفت بیا زود فیلمش رو بگیر باید پدرم ببینه که چطوری زدمش داره بالا میاره پدرم گریه میکرد گفت خاموشش کن هردوتاشون گریه میکردن که برادر کوچیکم از خواب بیدار شد...اومد بغل مادرم گفت مادر جان داداشم کی میاد اخه؟؟ گفت میاد مادر جان گفت مادر خوابش رو دیدم...مادرم گفت برام بگو فدات بشم چی بود خوابت گفت: خواب دیدم بهم گفت تُپلی سردمه برام پتو بیار براش بردم گفت نه نمیخوام پدر بفهمه ازت ناراحت میشه ببر خونه...مادرم محکم بغلش کرد گریه میکرد هر کاری میکردیم اروم نمیشد که بیهوش شد نتوانستم بهوشش بیاریم بردیمش بیمارستان دکتر گفت که باید اعضام بشه مرکز استان و عمل بشه...
پدرم گفت هرکاری که لازمه انجام بدید تمام زندگیم رو میدم، بردیمش مرکز استان عملش کردن تمام عموهام آمدن بجز پدر شادی که هنوز برگشته بود...
همه نگراش بودت میگفتن آخه چرا اینطوری شده که عموی کوچکم گفت همش تقصیر احسانه وون باعثش شده...
پدرم گفت بسه دیگه هیچی همش نمیگم شما هم الکی حرف میزنید...
بعد یه هفته مادرمو آوردیم خونه ولی بزور خودش که دوست دارم خونه باشم و احسانم بر میگرده...
📞برادرم زنگ زد گفت چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ یه هفته کجا بودی؟ مادر خوبه گفتم عملش کردن ناراحت شد گفت مگه چشیده چرا؟!؟
گفتم زیاد ناراحتش نکنم گفتم چیزی نیست آپاندیسش رو عمل کردیم گفت الان چطوره میتونه حرف بزنه گوشی رو ببری پیشش باهاش حرف بزن میخوام صداش رو بشنوم ولی مادرم حرفی نمیزد غیر از گریه برادرم قطع کرد....
✍🏼زن عموم اومد خونمون به زرو گفت که باید بیایی خونه ما تا حالت خوب میشه رفتیم ولی بدتر شد که خوب نمیشد آوردیمش خونه ولی روز به روز بدتر میشد کفشهای برادرم رو میبوسید عکسش رو بغل میکرد....
😔بهش میگفتن دیوونه شده ولی بخدا مادرم دیونه نبود شنیده بودم که عشق مادر به فرزند خیلی زیاده ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که با چشمام ببینم....
بهش میگفتم مادر همه دارن راجبت بد میگن بس کن توروخدا گفت هر چی میگن بزار بگن من احسانم رو میخوام بچهمه پاره تنمه مادر نیستی که بدونی چی میکشم...
برادرم پشت سر هم زنگ میزد احوالش رو می پرسید بعد چند روز مادرم خیلی ناراحت بود که بردیمش بیمارستان تو راه بیهوش شد بستریش کردن پدرم با عموم مدارکش رو بردن برای دکتر که ببینه بردنش #ای_سی_یو حالش خیلی بد بود... برادرم زنگ زد گفت حال مادر خوبه گفتم اره گفت چرا داری گریه میکنی گفتم دلتنگ تو هستم گفت نگران من نباش مراقب مادرم باش نزار زیاد خودش رو ناراحت کنه ؛ مادرم دو روز تو ای سی یو بود
📝نویسنده:حزین خوش نظر
#ادامهدارد.....
@asraredarun
اسرار درون