eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
..C᭄• #تا_خدا_فاصله_‌ای_نیست #قسمت17 انگار یکی داشت باهام حرف میزد می‌گفت داری کجا میری؟ نه دوستی
‍..C᭄• 📌 بهم نگاه کرد گفت شیون احساس می‌کنم اضافه هستم تو این دنیا کسی منو دوست نداره گریه می‌کرد... منم گریه می‌کردم گفت گریه نکن خواهر خدا هنوز تورو برام گذاشته فدات بشم   از تُپلی بگو برام (برادر کوچیکم و ) گفت چیکار میکنه باشگاه میره درسهاش رو خوب می‌خونه‌...؟😔گفتم نه میگه بدون داداشم باشگاه نمیرم.. گفت نه بفرستش تنبل نشه ، مادر چی هنوز اون میاد خونه (منظورش پدرم بود) باهاش شوخی می‌کنه..؟!؟ 😏گفتم نه کاکه الان کم باهم حرف نمی‌زنن حتی یه هفته به هم سلام هم نکردن... عصبانی شد گفت این چیکاریه مادر می‌کنه این یه مشکل بین منو اونه به مادرم ربطی نداره نباید اینطوری باهاش رفتار کنه...مگه نمیدونه که گناهه نباید اینطوری با شوهرش رفتار کنه مگه تو چیکاره‌ای چرا بهش نمیگی؟گفتم چی بگم کاکه از وقتی رفتی دیگه کسی تو خونمون نمیخنده فقط صدای گریه مادرم میاد گفت بهش بگو که خواب احسان رو دیدم گفته با پدر خوب باشه باهاش مهربون باشه...✍🏼بعد گفت پاشو بریم تو راه هرچی پول داشتم یواشکی گذاشتم تو جیبش  تو شهر منو یک جا پیاده کرد گفت برو خونه گفتم کاکه جان تو خدا بیا بریم خونه.‌.. گفت کجا بیام قوربونت برم اگه الان بیام باید تا آخر عمر مثل یه ترسو زندگی کنم نه تو برو..😢ولی دلم نمی‌اومد تنهاش بزارم همش میگفت برو دیگه چرا نمیری از چشماش می‌خوندم که دلتنگ خونه هست گفت مادرو برام ببوس... خواستم برم گفت هرچند ازش دلخورم ولی هرچی باشه پدرمه اونم بجام ببوس...رفت ازم دور شد ولی برگشت گفت این چیه گذاشتی تو جیبم به جای اینکه من به تو پول بدم تو پول به من میدی؟ عیبه بگیرش...
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
‍..C᭄• 📌#تا_خدا_فاصله_ای_‌نیست #قسمت18 بهم نگاه کرد گفت شیون احساس می‌کنم اضافه هستم تو این دنیا
‍ ‌..C᭄• 📌 19 ولش کردم و رفتم دختر گریه می‌کرد بهش گفتم خونتون کجا هست باهاش رفتم تا خونه بدجوری ترسیده بود... کاکم به منو شادی گفت بخدا حیفه آدم این طوری ارزان بدن خوش رو بفروشه به چنین ولگردهایی رفتیم یه جای بیرون شهر چادر زدیم.... چادر زدیم تمام غذاهایی رو که برده بودیم گرم کردیم سفره رو پهن کردیم گفت وای چیکار کردید خواهرای گلم کدبانو شدیدبرای خودتون 😍چشمش که آبگوشت افتاد گفت اینو کی درست کرده؟ گفتم مادر شروع کرد به گریه کردن هر کاری می‌کردیم گریه‌ش تمومی نداشت گفت روسری مادرم رو برام آوردید؟ بهش دادم بوش می‌کرد می‌گفت فدات بشم الهی فدای این بوی خوشت بشم الهی الهی پیش مرگت بشم بخدا دلم برات یه ذره شده... 😢آنقدر گریه کرد که غذا سرد سرد شد دوباره براش گرم کردیم داشت می‌خورد ولی چیزی از گلوش پایین نمی‌رفت فقط گریه میکرد... بعد از غذا باهم شوخی میکردیم (کلاغ پر ) همیشه می‌باخت ؛ تو بازی لپشو پره هوا می‌کرد ما هم بهش می‌زدیم این بازی‌ رو خیلی دوست داشت از بچگی... شادی گفت داداش یه آهنگ برامون بخون دیگه گفت نه حوصله ندارم صدام بد شده اصرار کردیم شروع کرد به خوندن ( ) بود که خوند با شادی به هم نگاه کردیم تعجب کردیم که چرا صداش اینطوری شده... گفت اون شب یه شیلنگ خورده به گلوم و تارای صوتیم آسیب دیدن تا چند روز نفس کشیدن برام سخت بود. دیر وقت بود رفتیم خونه ولی تا ازش دور شدیم فقط نگامون می‌کرد... بعد چند شب مادرم همیشه به عکس هاش نگاه می‌کرد؛ گفت میخوام صداشو بشنوم برام فیلم مسابقاتش رو بزار براش گذاشتم فقط گریه می‌کرد پدرمم کنار مادرم بود تو یه مسابقه که تهران بود اومد جلوی دوربین گفت الان میرم برای فینال می‌گفت پدر جان سربلندت میکنم حالا ببین چیکارش می‌کنم حریفم یه بچه سوسول هست... مادرم می‌گفت مادر به فدات بشه پسر قهرمانم آخه چه گناهی کرده بودی که بیرونت کردن الان کجای قوربونت برم الهی بعد مسابقه بازم زود اومد طرف دوربین...گفت بیا زود فیلمش رو بگیر باید پدرم ببینه که چطوری زدمش داره بالا میاره پدرم گریه می‌کرد گفت خاموشش کن هردوتاشون گریه می‌کردن که برادر کوچیکم از خواب بیدار شد...اومد بغل مادرم گفت مادر جان داداشم کی میاد اخه؟؟ گفت میاد مادر جان گفت مادر خوابش رو دیدم...مادرم گفت برام بگو فدات بشم چی بود خوابت گفت: خواب دیدم بهم گفت تُپلی سردمه برام پتو بیار براش بردم گفت نه نمی‌خوام پدر بفهمه ازت ناراحت میشه ببر خونه...مادرم محکم بغلش کرد گریه می‌کرد هر کاری می‌کردیم اروم نمی‌شد که بیهوش شد نتوانستم بهوشش بیاریم بردیمش بیمارستان دکتر گفت که باید اعضام بشه مرکز استان و عمل بشه... پدرم گفت هرکاری که لازمه انجام بدید تمام زندگیم رو میدم، بردیمش مرکز استان عملش کردن تمام عموهام آمدن بجز پدر شادی که هنوز برگشته بود... همه نگراش بودت می‌گفتن آخه چرا اینطوری شده که عموی کوچکم گفت همش تقصیر احسانه وون باعثش شده... پدرم گفت بسه دیگه هیچی همش نمیگم شما هم الکی حرف میزنید... بعد یه هفته مادرمو آوردیم خونه ولی بزور خودش که دوست دارم خونه باشم و احسانم بر میگرده‌‌‌... 📞برادرم زنگ زد گفت چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ یه هفته کجا بودی؟ مادر خوبه گفتم عملش کردن ناراحت شد گفت مگه چشیده چرا؟!؟ گفتم زیاد ناراحتش نکنم گفتم چیزی نیست آپاندیسش رو عمل کردیم گفت الان چطوره میتونه حرف بزنه گوشی رو ببری پیشش باهاش حرف بزن می‌خوام صداش رو بشنوم ولی مادرم حرفی نمیزد غیر از گریه برادرم قطع کرد.... ✍🏼زن عموم اومد خونمون به زرو گفت که باید بیایی خونه ما تا حالت خوب میشه رفتیم ولی بدتر شد که خوب نمی‌شد آوردیمش خونه ولی روز به روز بدتر میشد کفش‌های برادرم رو می‌بوسید عکسش رو بغل میکرد.... 😔بهش می‌گفتن دیوونه شده ولی بخدا مادرم دیونه نبود شنیده بودم که عشق مادر به فرزند خیلی زیاده ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم که با چشمام ببینم.... بهش میگفتم مادر همه دارن راجبت بد میگن بس کن توروخدا گفت هر چی میگن بزار بگن من احسانم رو می‌خوام بچه‌مه پاره تنمه مادر نیستی که بدونی چی میکشم... برادرم پشت سر هم زنگ می‌زد احوالش رو می پرسید بعد چند روز مادرم خیلی ناراحت بود که بردیمش بیمارستان تو راه بیهوش شد بستریش کردن پدرم با عموم مدارکش رو بردن برای دکتر که ببینه بردنش حالش خیلی بد بود... برادرم زنگ زد گفت حال مادر خوبه گفتم اره گفت چرا داری گریه می‌کنی گفتم دلتنگ تو هستم گفت نگران من نباش مراقب مادرم باش نزار زیاد خودش رو ناراحت کنه ؛ مادرم دو روز تو ای سی یو بود 📝نویسنده:حزین خوش نظر ..... @asraredarun اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
‍ ‌..C᭄• 📌#تا_خدا_فاصله_ای_‌نیست #قسمت 19 ولش کردم و رفتم دختر گریه می‌کرد بهش گفتم خونتون کجا هس
‍‌..C᭄• 📌 بازم برادرم زنگ زد گفت مادرم چطوره گوشی رو ببر پیشش می‌خوام صداش رو بشنوم گفتم نمیشه گفت چرا گفتم بیهوشه نگران شد گفت مگه چی شده؟ یه آپاندیس که اینقدر سخت نیست گفتم کاکه بیا بیمارستان گفت الان میام ولی بیرون شهر سر کار هستم دیر میرسم... بعد از یک ساعت مادرم رو آوردن بخش گفتن حالش خوبه ولی بیهوش بود برادرم رسید داشت نفس نفس میزد به زور گفت مادرم کجاست گفتم تو بخشه قلبش رو عمل کردن تا شنید طاقت نیاورد نشست روی پاهاش گفت می‌خوام ببینمش ولی ساعت ملاقات نبود رفتم به پرستار گفتم یه خانم بداخلاقی بود اجازه نداد برادرم بهش گفت ولی راضی نمیشد گفت خواهر جون بزار برم تو بخدا چند دقیقه بیشتر نمیم ونم بزار برم... گفت نمیشه آقا خانم هستن تو اتاق گفت بخدا چشمام رو می‌بندم به کسی نگاه نمی‌کنم بخدا قسم میخورم ولی راضی نمیشد... آنقدر به برادرم فشار اومد که گریه کرد گفت خواهر تورو خدا براز برم به کسی نگاه نمیکنم بخدا خواهر فکر کن برادرتم بخدا قسم میخورم به کسی نگاه نکنم چشمام رو می‌بندم... همکاراش گفتن بزار بیاد تو به زور همکاراش اجازه داد اومد ولی مادرم بیهوش بود تا مادرم رو دید گریه کرد گفت فدات بشم الهی پیشمرگت بشم چرا تو اینطوری شدی؟ بلند شو بخدا گدایی عالم و آدم رو برات می‌کنم بشه تمام اعضای بدنم رو می‌فروشم خرجت می‌کنم دستاش رو می‌بوسید گریه می‌کرد طوری که نوزادی رو تازه از شیر گرفته بودن.... پرستاره گفت آقا این مریضه نباید کنارش گریه کنی گفت چشم ؛برای اینکه صدای گریه‌ش نیاد دستش رو گاز می‌گرفت بعد دستش رو گذاشت روی سینه‌ی مادرم هفت بار سوره فاتحه رو خواند پرستار گفت این چرا این طوری میکنه؟!؟ گفتم مادرم رو خیلی دوست داره گفت خوب همه مادرشون رو دوست دارن ولی نه اینجوری ؛ بعد برادرم دستاش رو بلند کرد گفت خدایا شرمم میاد ازت چیزی بخوام از بس که گناهبارم خدایا می‌بینی که آسو پاسم  چیزیَم ندارم برای مادرم خیرات کنم ولی خدایا چیزی دارم که تا تو نخوای کسی نمیتونه ازم بگیره خدایا عمری که بهم دادی رو کم کن به مادرم بخشیدم خدایا باقی عمر منو به مادرم بده خدایا مادرم رو شفا بده که این داروها چیزی نیستن تا تو نخوای به پرستاره گفتم تا حالا همچنین دعایی برای مادرت کردی چیزی نگفت... بعد رو کرد به پرستا گفت خواهر بخدا به کسی نگاه نکردم حلالم کن بی‌موقع آمدم... بهم گفت مواظب مادرم باش داشت میرفت که برگشت مادرمو بو کرد و بوسید... ✍🏼گفت مادر جان پسر خوبی نبودم حلالم کن بخدا اگه تو حلالم نکنی روسیاه قیامتم اشکاش خشک نمی‌شد پشت سر هم دستشو می‌بوسید با دست مادرم اشکاش رو پاک می‌کرد... رفت بیرون منم دنبالش رفتم گفتم داداش کجا میری بمون الان بهوش میاد گفت مواظب مادر باش میرم پیش یکی ازش میخوام برای مادرم دعا کنه ولی دنبالش رفتم پایین تو راه پله‌ها عموی کوچکم داشت میومد بالا تا برادرم رو دید....✍🏼بهم نگاه میکردن تو دلم گفتم آخ جون عموم الان نمی‌زاره بره میگه باید بمونی ولی شروع کرد به فحش دادن به برادرم... برادرم بهش توجه نمی‌کرد رفت دنبالش فقط بهش فحش بدو بیرا می‌گفت گفتم بسه دیگه چرا تحقیرش می‌کنی چرا ناراحتش میکنی مگه چیکار کرده...؟!؟ گفت تو ساکت باش از راه پله‌ها رفتن پایین برادرم گفت برو پیش مادر مواظبش باش عموم داشت فحش میداد ولی برادرم چیزی نمی‌گفت تا اینکه عموم گفت مادر تو دیوونه کردی حالا اودی بکشیش برادر برگشت گفت به کی گفتی دیوونه اگه مردی دوباره بگو.؟ عموم دهنشو باز کرد که بگه برادرم با مشت زد به دهنش پر خون شد گفت چه گوهی خوردی خودت و هفت جدو ابادت دیونه هستی بی‌شرف خلاصه با مشت و لگد افتاد به جون عموم دلم خنک شد آنقدر زدش که عموم حتی نمی‌تونست از خودش دفاع کنه... عموی دیگم سر رسید از پشت به برادرم لگد زد گفت برادر منو میزنی کثافت برادرم گفت توروم می‌زنم  نجس آشغال از دور به عموم ضربه زد خورد زمین مردم رسیدن ولی برادرم دست بردار نبود هر طوری می شد به عموهام ضربه میزد تا صورتشون پر خون شد حراست بیمارستان آمد برادرم رو بردن تو حیاط از دستشون فرار کرد بخدا دلم خنک شده بود که عموهام رو زد... پدرم برگشت با دوتا عموهام اومد دید گفت چی شده عموم شروع کرد به دروغ گفتن می‌گفت احسان آمده بود اینجا بهش گفتم احسان جان برگرد مادرت مریضه پیشش باش  ولی ببین با ما چیکار کرده..؟ 😳گفتم پدر دروغ میگه بخدا اول عموم بهش فحش داده ولی عموم طوری دروغ می‌گفت که من اونجا بودم داشتم باورم می‌شد پدرم گفت عمو دماغ و دندونم شکسته ببین چیکار کرده اونم دماغش شکسته، پدرم گیج گیج شده بود 📝نویسنده:حزین خوش نظر ادامه‌دارد‌.....😊 @asraredarun اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
‍‌..C᭄• 📌#تا_خدا_فاصله_ای_‌نیست #قسمت20 بازم برادرم زنگ زد گفت مادرم چطوره گوشی رو ببر پیشش می‌خو
‍‌..C᭄• 📌 پدرم گیج گیج شده بود ....  خیلی ناراحت شد گفت سگ چهل روز عمر میکنه می‌کشمش بخدا قسم می‌کشمش حالا کارش بجایی رسیده رو بزرگترش دست بلند میکنه گفتم پدر بخدا عموم داره دروغ میگه.... 😔عموم گفت ببین داداش این دخترت به بزرگترش میگه دروغ میگه پدرم گفت خفه شو تمام بدنم می‌لرزید پدرم مردی نبود بی‌خودی قسم بخوره همیشه می‌گفت سند مرد حرفشه چه برسه به اون که قسم بخوره کسی به مادرم چیزی نگفت تا ناراحتر نشه منم نگفتم که احسان اومده پیشت ... 🏨بعد دو سه روز مادرم رو بردیم خونه عموم زنم عموم گفت نمیزارم بری خونت کاکم بهم زنگ میزد همش احوال مادر رو می‌پرسد یه روز گفت میام خونه می‌خوام مادر رو ببینم... 👌🏼گفتم باشه بعد ظهر بیا خونه شاید کسی نباشه بهش نگفتم که مادر خونه عموم هست منتظرش شدم تا اومد کسی خونه نبود تنها بودم تا اومد سراغ مادرم رو می‌گرفت مادرم رو صدا می‌کرد گفتم کاکه جان بیا یه چیزی بخور مادر الان میاد رفته خونه عموم آوردیمش تو آشپزخانه گفت نمی‌خورم اصرار کردم گفتم بخدا چیزی نخوردی بوی دهنت میاد باید اینو بخوری گفت فدات بشم امروز پنجشنبه هست روزه هستم براش خرما گرد و کشمش براش گذاشتم نمی‌گرفت بزور گذاشتمش تو جیبش... گفت خدایا شکرت اینم روزی امروز برای افطار مونده بودم چی بخورم خندید گفت فدات بشم خواهر که به فکرم هستی گفت مادر کی میاد...؟ یه دفعه صدای در اومد پدرم بود تمام بدنم شل شد اومد تو برادرم تو آشپزخانه بود گفت سلام پدر... پدرم گفت..... ✍🏼پدرم وقتی کاکم رو دید گفت کی اومدی؟ گفت الان ، گفت به چه حقی دست رو عموهات بلند کردی...؟ گفت مگه چی‌شده گفت چیشده؟ دماغشون رو شکوندی دندان سالم براشون نذاشتی ، حالا میگی چیشده!؟!  😏گفت الهی گردنشون می‌شکست من نمی‌تونم طاقت بیارم کسی به مادرم توهین کنه ، بخدا نگذاشتن وگرنه جای سالم تو بدنشون نمی‌گذاشتم... 😢پدرم گفت خفه شو راه بیافت بریم به دستو پاهاشون میوفتی و ازشون معذرت می‌خوای دستشون رو میبوسی... برادرم گفت هرگز.... اگه بمیرمم همچنین کاری نمیکنم ، پدرم ناراحت شد گفت تمام زندگیم رو ازم گرفتی هیچ جا برام آبرو نذاشتی هر روز یکی برام حرف در میاره زنم رو که عزیزترین کسمه هر روز باید ببرم دکتر زندگی برام نگذاشتی...😏برادرم گفت عزیزترین کست زنته یا برادرات به من چه که مردم چه حرفای میزنن.... پدرم گفت با من یکی به دو نکن  گفت بیا بریم معذرت بخوا... کاکم گفت نمیام بخدا نمیام هیچ کار بدی نکردم که معذرت بخوام...😔 پدرم بهش سیلی زد گفت غلط می‌کنی که نمیایی بهش بدوبیراه می‌گفت کاکم گفت پدر من روزه هستم چرا بهم فوش میدی؟ ، پدرم گفت این کارات آبروی منو برده رفتم وسط گفتم پدر بسه دیگه چرا می‌زنیش گفت بچه ناخلف رو باید کشت...به کاکم گفت می‌کشمت... 🔪 چاقو رو برداشت با برادرم درگیر شدن برادرم دستش رو گرفت و قفل کرد طوری که نمی‌توانست تکون بخوره منم دستش رو گاز گرفتم تا چاقو از دستش افتاد و چاقو رو برداشتم پرت کردم تو حیاط... برادرم پدرم رو ول کرد پدرم گفت حالا رو من دست بلند میکنی؟؟؟ ☺️برادرم گفت من غلط بکنم رو شما دست بلند کنم ولی چرا می‌خوای کاری رو بکنی که پشیمون بشی؟ بهش سیلی میزد برادرم فقط بهش نگاه حتی دستش رو جلو صورتش نمی‌گرفت که سیلی بهش نخوره ، با هر سیلی که میزد صداش تمام خونه رو می‌گرفت ولی برادرم فقط به چشماش نگاه می‌کرد هیچ کاری نمی‌کرد منم گریه می‌کردم دست پدرم و می‌گرفتم می‌گفتم نزن بسه دیگه تور خدا نزن ولی فایدی نداشت... پدرم گفت الان حالیت می‌کنم دیگه پسرم نیستی رفت تو اتاق گفتم داداش برو تور خدا برو ولی نرفت پدرم شناسنامه شو آورد پاره کرد کوبید تو صورتش گفت دیگه پسرم نیستی ازم ارث نمی‌بری حق نداری برگردی تو این خونه اگر بمیرمم حق نداری بیای سر قبرم گفت اگر از حلال حرومی میدونی حرامت کردم هرچی دارم.... برادرم تیکه‌های شناسنامه‌ش رو برداشت بهشون نگاه کرد اشکاش جاری شد روی صورتش... گفت پدر  پسر و پدری  به یه تیکه کاغذ نیست ، بعد تمام خرما و چیزهای که گذاشته بودم تو جیبش درآورد گذاشت رفت... منم رفتم دنبالش تو حیاط گفتم کجا میری؟ گفت مواظب مادرم باش بهش چیزی نگو ناراحت تر میشه و رفت.... نشستم گریه می‌کردم بعد بلند شدم رفتم خونه عموم پدرم دنبالم اومد گفت به مادرت چیزی نگو سکته می‌کنه منم می‌گفتم بخدا بهش میگم همه چیز رو بهش می‌گم رسیدم خونه عموم زن عموم گفت چیه چرا گریه میکنی چی شده گفتم مادرم کجاست؟ گفت الان بزور خوابوندمش پدرم گفت ولش کن بهش نگو چیزی نیست گفتم چیزی نیست می‌خواستی بکشیش... زنم عموم گفت خاک بر سرم چیشده؟ گفتم زن عمو بابام چاقو برداشت می‌خواست احسان رو بکشه 📝نویسنده:حزین خوش نظر ادامه‌دارد‌..... ‌‌‌‌‌‎‌@asraredarun اسرار درون