eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🖊 دوره آموزش داستان نویسی 🔶 به لطف خدا تشکیلات اقدام به برگزاری دوره نویسندگی حرفه ای کرده است ✔️ در این دوره تکنیک های نویسندگی حرفه ای در زمینه و و توسط استاد برجسته کشوری، خانم "لیلا صادق محمدی" آموزش داده میشه. 🔗 هزینه دوره 14 جلسه ای، 40 هزار تومان هست که جلسه اول برای سطح بندی و رایگان خواهد بود. ✅ در انتهای این دوره ان شالله میتونید خودتون یه نویسنده قوی بشید. برای ثبت نام کلمه دوره داستان نویسی رو به ای دی زیر ارسال بفرمایید: @YaMahdi4800 💥🌱🌺🌱💥
🖊 دوره آموزش داستان نویسی 🔶 به لطف خدا تشکیلات اقدام به برگزاری دوره نویسندگی حرفه ای کرده است ✔️ در این دوره تکنیک های نویسندگی حرفه ای در زمینه و و توسط استاد برجسته کشوری، خانم "لیلا صادق محمدی" آموزش داده میشه. 🔗 هزینه دوره 14 جلسه ای، 40 هزار تومان هست که جلسه اول برای سطح بندی و رایگان خواهد بود. ✅ در انتهای این دوره ان شالله میتونید خودتون یه نویسنده قوی بشید. برای ثبت نام کلمه دوره داستان نویسی رو به ای دی زیر ارسال بفرمایید: @YaMahdi4800 💥🌱🌺🌱💥
پنجره🌹 کنارپنجره ایستاده بود و با حسرت خانه روبه رویی را نگاه می کرد. آه از نهادش بلند شد. قطره های اشک بی اختیار از گوشه چشمانش سرازیر شد و دستِ نوازش بر گونه اش کشید. قطره های اشک بر گونه هایش بوسه زدند و باریدند. با روشن شدنِ چراغِ اتاقِ روبرویی، ناخودآگاه لبخند مهمانِ لبانش شد. اما عمرِ لبخندش کوتاه بود. چون یکباره به یادِ برنامه امشب افتاد. آهی کشید و به اشکهایش اجازه جاری شدن داد. دلش می خواست فریاد بزند. طوری که صدایش به پنجره روبرویی برسد. پنجره ای که در پشتش، پسری بود. که با قدبلند و صورتِ کشیده و چشم های رنگیَش، دلش را برده بود. هر بار اورا می دید، تپش قلبش بیشتر می شد و رنگ از رخش می پرید. حرف زدن فراموشش می شد و خشکش می زد. ولی هیچ وقت جرأت نکرده بود رازش را به او بگوید. کاش امشب می شد از پشتِ این پنجره فریاد بزند و بگوید:"آیا مرا دوست داری؟" ولی نه برای این کار هم دیر شده بود. به ساعت نگاه کرد. فرصتی نداشت. نه شاید هنوز هم دیر نشده بود. باید بگوید. باید رازش را برملا کند. شاید عشقش یک طرفه نباشد. ولی چطوری؟ دوباره به ساعت نگاه کرد. کاش می شد کاری کرد. کاش! اما نمی شد. این مدت همه خواستگارها را رد کرده بود. ولی دردانه خاله را نمی شد. بهانه ای برای رد کردنش نبود که خاله و مامان از کودکی نافِشان را به نام هم بریده بودند. هیچ عیبی نداشت. هیچ ایرادی نداشت. با اصرارهای خاله امشب قراره بله برون را گذاشته بودند. باز خیره به پنجره روبرویی شد. انگار پرده اتاقِ تکان خورد. با خود گفت" شاید اوهم به من فکر می کند؟ " ولی همان موقع چراغِ اتاق خاموش شد. ناامیدانه به خود گفت: " نه امکان ندارد؛ دراین مدت به من توجه نکرده. خیالم باطل است. باید تمامش کنم و خودم را از این برزخ و این عذاب نجات دهم. به امید عشقی یک طرفه تا کِی بمانم؟ " صدای زنگ در به گوشش رسید. تمام امیدش ناامید شد. باید همه ی آنچه را گذشته بود، همین جا کنارِ این پنچره دفن می کرد. تمام روزها و شب هایی که کنار این پنحره برای خودش رؤیا بافی کرده بود. بایدتن می داد به سرنوشتی که دیگران برایش رقم زده بودند. با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان، آرام پرده را برای همیشه کشید. برای همیشه. (فرجام پور) http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
نای نفسم🌹 با صدای سرفه های آقا جون از خواب بیدارشدم. به شدت سرفه می کرد. احساسِ کردم نفسش درحالِ تنگ شدن است. فوری از جا پریدم و به بالینش رفتم. پدر و مادرم؛ دارو به دست؛ کنارش نشسته بودند. به آشپزخانه دویدم. تا برایش دمنوش درست کنم. همیشه می گفت:"دمنوش حالش را بهتر می کند" صدای سرفه هایش بند نمی آمد. چند سالی بود که از روستا به شهر آمده بود تا با ما زندگی کند. پدر می گفت:"خانه روستا دیگر جای مناسبی برای زندگی نیست. و روستا امکانات ندارد. آقاجون هم نباید تنها آنجا بماند." آقاجون هم خانه اش را رها کرده بود و به شهر آمده بود. ولی از روز اول سرفه هایش شروع شد. خوب می دانستم آلودگی هوا؛ مسبب این حالش است. آن شب هم تا صبح نتوانست بخوابدو من جگرم برایش کباب بود. باید برایش کاری می کردم. صبح دانشگاه نرفتم تا ازاو پرستاری کنم. برایش دمنوش درست کردم و از شیر برنجی که مادر برایش آماده کرده بود؛ برایش آوردم. کنارش نشستم و کمکش کردم تا بخورد. به چشمانِ غمگینش نگاه کردم و باز سرفه امانش رابرید. دستش را بوسیدم وگفتم: _آقا جون فدات شم. دردت به جونم. _خدا نکنه دخترم. ببخشید دیشب هم نگذاشتم بخوابید. _چه حرفیه ؟ شما تاجِ سرِ مایی. همه اش به خاطرِ آلودگی هواست. حتما توی روستا حالتون بهتربود. _بله درسته. ولی این سر و صدای اتومبیل ها هم تا صبح آزارم می ده. _الهی من دورتون بگردم. جگرم برایش کباب بود. تصمیم خودم را گرفتم. وقتی از دانشگاه برگشتم گفتم: _من از دانشگاه یک ترم مرخصی گرفتم. با آقا جون به روستا می رم. پدر با لبخند تأییدم کرد. و مادر نگران نگاهم کرد. چند هفته گذشت و حالِ آقا جون روز به روز بهتر شد. شب ها آسوده می خوابید. و قبل از خواب برایم از کوچه باغ ها می گفت و عطرِ گل ها و شاخه های پر بارِ میوه. و گیسوانِ بلند مادر بزرگ. ومن نفسم تازه می شد از نفسش. نفسم به نفسش بند بود. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
به خاطر همسرم🌹 دست دردستِ مبین بودم. مرتب دستهایش را تکان می داد. انگشتانِ کوچک و نرمش را بینِ دستم محکم گرفته بودم. چه سرخوش بود. نگاهی به چهره خندانش کردم. تمامِ دنیا را با لبخندِ زیبایش عوض نمی کنم. هنوز به سر سره نرسیده بودیم که دستش را از دستم کشید ودوید. همیشه عاشقِ پارک آمدن بود. روی نیمکت نشستم و با عشق، غرقِ در تماشایش شدم. صدای دعوای یک زوجِ جوان مرا از حالِ خوشم بیرون آورد. زن با عصبانیت می گفت: _تو خجالت نمی کشی. حالم ازت به هم می خوره. جلوی چشمِ من؛ به یکی دیگه لبخند می زنی. ومرد می گفت: _تو اشتباه می کنی عزیزم. من منظوری نداشتم. وزن بلند تر فریاد می زد. آه از نهادم در آمد. هیچ وقت فراموش نمی کنم؛ آن روز را که به خاطرِ لج ولجبازی با میلاد؛ چادرم را؛ عفت وحیایم را زمین گذاشتم. روزی که پیامکش را دیدم. پیامکی عاشقانه به کی؟ صمیمی ترین دوستم . مادرم هشدار داده بود که "با مینا رفت وآمد نکن. حجاب و حیای درستی ندارد". ولی من در جواب می گفتم: _چه ربطی داره مادر؟ مگه حیا و خوبی فقط به چادره؟مینا مهربونه و خوش اخلاق. ولی آن روز فهمیدم مادرم چه می گفت. افسوس که دیر فهمیده بودم. وهرچه با میلاد بحث ودعوا کردم فایده نداشت. و مرتب می گفت:" تو به خودت نمی رسی. خجالت می کشم با تو بیرون برم. تو امروزی نیستی" اولش برام سخت بود. ولی بالاخره، به خاطرِ همسرم، چادرم را زمین گذاشتم وبه دنبالش؛ حیا و نجابتم هم به خطر افتاد. وقتی بیرون می آمدم دیگر امنیت نداشتم. سنگینی نگاه هر نا محرمی را روی خودم حس می کردم. هر طور که میلاد دوست داشت؛ در خانه ؛لباس پوشیدم و آرایش کردم. ولی دوباره دیدم که به زنِ دیگری پیام می دهد. از کوره در رفتم. گوشی را ازدستش گرفتم و گفتم: _من به خاطرِ تو، چادرم را زمین گذاشتم و خودم را انگشتِ نمای خلق کردم ولی تو... فریاد زد وگفت: _ تو خودت دلت می خواسته این طوری باشی. هیچ ربطی به من نداره. آتش گرفتم از حرفش. منی که دیگر بیرون از خانه امنیت نداشتم. و به خاطرِ ظاهرم، هر نامحرمی به خودش اجازه می داد، بهم حرفی بزند و با نگاه هایش آزارم دهد. حالا باید این جواب را می شنیدم. شرمنده شدم از خدای خودم. اشک ندامت ریختم. بی درنگ پا شدم و دستِ مبین را گرفتم و چادرم را سر کردم و از آن خانه بیرون زدم. صدای مبین را شنیدم. صدایم می کرد. چادرم را مرتب کردم و به طرفش رفتم. می خواست تاب سواری کند و باید کمکش می کردم. تابش دادم . می خندید. دوباره صدای یک زوج دیگررا شنیدم. به طرفشان برگشتم. باز هم ناراحتی یک زن، از نگاهِ همسرش به زنِ بد حجابی دیگر. خدارا شکر کردم که در پناه چادرم؛ کسی نگاهِ نا جور به من نداشت. ومن آزاد وراحت بودم. دستی روی دستم نشست. با وحشت برگشتم. چهره ی خندانِ میلاد را دیدم. با تعجب نگاهش کردم. به رویم خندید و گفت: _سلام خانم . خسته نباشی. بگذار من تابش بدم. (فرجام پور ) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
آینه 🌹 بازهم از صدای جیغِ خودم از خواب پریدم. این کاووس های شبانه دست از سرم بر نمی داشت. پدر ومادر را خسته کردم. از بس مشاور و روانشناس رفتیم. کاش تمام می شد. از جا پاشدم و از بطری کنار تختم کمی آب خوردم. چراغِ اتاقم همیشه روشن بود. چون از تاریکی می ترسیدم. جلوی آینه رفتم. نگاهی به چهره غمزده ام انداختم. آه از نهادم بلند شد. مگر من چند سال دارم که زیر چشمانم گود افتاده و کنارِ چشمانم چروک برداشته. مشغولِ گشت زدن در فضای مجازی بودم. چند تا کانال و چند تا گروه؛ داشتم و هم کلاس ها و فامیل هم که شمار ه ام را داشتند و گاهی چت می کردیم. بابا راضی نمیشد گوشی برایم بگیرد. ولی خیلی اصرار کردم. چون بچه ها ی کلاس داشتند و فقط من نداشتم. دوست داشتم در جمعشان منم از فضای مجازی حرفی برای گفتن داشته باشم. اولش زیاد وقتم را نمی گرفت و بیشتر درس می خواندم. ولی آرام آرام، وقتِ بیشتری برایش می گذاشتم. مخصوصا شبهایی که روزِ بعدش تعطیل بودم. تا دیر وقت با بچه ها چت می کردیم. جک برای هم می فرستادیم و می خندیدیم. تا اینکه آن شب، ازیک ناشناس پیام دریافت کردم. اول جواب ندادم. ولی پیامش تکرار شد. _سلام. خوبی؟ بیداری؟ خوابت نمی بره؟ منم خوابم نمی بره؟ وبعد هِی ادامه داد. پیام دادم: _شما؟ _یک دوستِ تنها. وقت داری باهم صحبت کنیم؟ آخه خیلی دلم گرفته. هیچ کس را برای درد دل ندارم. اولش توجه نمی کردم و لی پیام هایش مدام می آمد و من کنجکاو بودم بخوانم. ولی جواب نمی دادم. تا اینکه یک شب؛ برام یک لطیفه فرستاد. و منم مثل کاری که برای دوستام انجام می دادم برایش یک لطیفه فرستادم. از خدا خواسته ادامه داد. خلاصه چت کردن هایمان شروع شد. وبعد از یک مدتی بهم گفت که می خواهد من را ببیند. اول از حرفش ترسیدم. ولی خیلی اصرار کردو من که به پیام هایش و حضورش عادت کرده بودم قبول کردم. در پارک قرار گذاشتیم. بعد از مدرسه؛ رفتم و دیدمش. یک پسر لاغر اندام و خوشگل و خوش تیپ.که البته ده دوازده سالی از من بزرگتر بود. با شرم و حیا نگاهش کردم. ولی او خیلی راحت شروع کرد به حرف زدن و ابراز علاقه کردن. می گفت: "مدرک دانشگاهی دارد و مهندس است." وخیلی ایده آل های من را برام گفت. و گفت که با خانواده ام صحبت کنم.که بیاید خواستگاری. اولش جدی نگرفتم. ولی بعد هر روز و شب پیام می دادو درخواستش را تکرار می کرد. بالاخره احساس کردم من هم از او خوشم می آید و بهتر از سیاوش پیدا نمی کنم. ولی محال بود پدر و مادرم راضی به ازدواج من شوند. تا زمانیکه به دانشگاه نروم و مدرک دانشگاهی نگیرم. پس شروع کردم به بهانه گیری کردن وبد خلقی کردن. خودم هم باورم نمی شد. که سوگل در دانه بابا؛ به راحتی بر خلافِ میل پدر ومادرش؛ اصرار به کاری کند. ناچار شدند بپذیرند و سیاوش تنها به خواستگاری آمد و با اصرار من خیلی زود محرم شدیم. درست مثلِ دختر بچه ای که عروسک تازه ای پیدا کرده، از بودن سیاوش ذوق می کردم. اما خوشی و خوشحالی من طولی نکشیدِ. دراولین گردش دونفرمان؛ که به پارک کوهستانی رفته بودیم. به دختری نگاه کرد و لبخند زد. دخترک هم لبخندش را بی پاسخ نگذاشت. اخم هایم در هم رفت. به صورتم.نگاه کرد و گفت: _چرا ناراحتی؟ _یعنی تو نمی دونی؟ _چی را؟ _برای چی به اون دختره لبخند زدی.؟ هنوز حرفم تمام نشده بود که محکم به صورتم سیلی زد. و بعد هم مرتب بد اخلاقی می کرد و عصبی می شد. از ترسم چیزی به پدر و مادرم نگفتم. چون می دانستم که خودم را سرزنش می کنند. از طرفی هم وقت هایی که سیاوش سرِ حال بود. مرتب حرفهای عاشقانه می زدو قربان صدقه ام می رفت. مانده بودم با رفتارِ ضد و نقیضیش چه کنم؟ و کسی راهم نداشتم تا راهنمایی ام کند.یک ماه گذشت. یک روز دوباره سیاوش دیوانه شده بود. وبی خودی شروع به بهانه گیری کرد. مرتب می گفت: _تو گوشی می خوای چه کار؟ نکنه با پسرهای دیگه چت می کنی؟ از کوره در رفتم و گفتم: _تو حق نداری به من تهمت بزنی. تا این را گفتم، از جا پاشدو کل اتاقم را به هم ریخت و به من حمله ورشد. پدر و مادرم به اتاقم آمدند. پدر سیاوش راگرفت و بعد هم زنگ زد پلیس. فکر کنم از قبل متوجه رفتارهای بد سیاوش شده بودند. بعد هم کار به دادگاه کشید و من از سیاوش جدا شدم. باورم نمی شد. مثلِ دختر بچه ای که عروسکش را گم کرده؛ سر در گم و پریشان بودم. از همه بدتر نیش و کنایه های دوستان و اطرافیان؛ آزارم می داد. و هنوز بعد از یک سال شبها کاووس می بینم. و افسوس می خورم بر عمر هدر رفته. و دانشگاه رفتن؛ که حسرتش به دلم مانده. دوباره نگاهم در آینه به چهره شکسته شده ام می افتد. لعنت به این زندگی. لعنت به فضای مجازی. لعنت به سیاوش. و فریادم در صدای خرد شدنِ آینه گم می شود. (فرجام پور)
🌹🍃بسمه تعالی🍃🌹 🍃✨کانال احف نار✨🍃 _این زنجیر نقره‌ای، این یقه‌ی باز و این خالکوبیِ روی گردن، نشون میده که شما این‌کاره‌اید. در ضمن من فکر می‌کنم شما دانشگاه رو با چاله میدون اشتباه گرفتید. سبحان با شنیدن این حرف‌ها قرمز شد و به سختی نفس کشید. او که انتظار این حرف‌ها را نداشت، از شدت عصبانیت شیشه‌ی لیموناد را به دیوار کوبید و تکه‌های شیشه در هوا پخش شد. _دیگه داری زیادی قُدقُد می‌کنی! با این فریاد سبحان، همگی به جلوی بوفه خیره شدند... تکه‌ای از رمانی که به زودی در کانال بارگذاری می‌شود😉🍃 همچنین در این کانال گذاشته می‌شود😎🍃 با ورودتان، کانالتان را مزین کنید☺️✨🍃 لینک عمومی کانال: 🆔 @AHAF_NAR 🍃 لینک ناشناس احف: 🆔 http://unknownchat.b6b.ir/4756 لینک خصوصی کانال: 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2803433608Cfa5137d283
🌹🍃بسمه تعالی🍃🌹 🍃✨کانال احف نار✨🍃 _این زنجیر نقره‌ای، این یقه‌ی باز و این خالکوبیِ روی گردن، نشون میده که شما این‌کاره‌اید. در ضمن من فکر می‌کنم شما دانشگاه رو با چاله میدون اشتباه گرفتید. سبحان با شنیدن این حرف‌ها قرمز شد و به سختی نفس کشید. او که انتظار این حرف‌ها را نداشت، از شدت عصبانیت شیشه‌ی لیموناد را به دیوار کوبید و تکه‌های شیشه در هوا پخش شد. _دیگه داری زیادی قُدقُد می‌کنی! با این فریاد سبحان، همگی به جلوی بوفه خیره شدند... تکه‌ای از رمانی که به زودی در کانال بارگذاری می‌شود😉🍃 همچنین در این کانال گذاشته می‌شود😎🍃 با ورودتان، کانالتان را مزین کنید☺️✨🍃 لینک عمومی کانال: 🆔 @AHAF_NAR 🍃 لینک ناشناس احف: 🆔 http://unknownchat.b6b.ir/4756 لینک خصوصی کانال: 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2803433608Cfa5137d283
عشق را باور کنیم 🌺 دستی به موهای تازه کوتاه شده‌ام کشیدم. دانه‌های ریز عرق انگشتانم را خیس کرد. همیشه تابستان را دوست داشتم حتی با وجود گرمای فراوانی که دارد. دهانم از تشنگی خشک شده بود. آب دهانم را قورت دادم. نگاهی به کوچه تنگ و باریک روبه‌رویم انداختم و بار دیگر آدرس را در ذهنم مرور کردم. "باید همین جا باشد. چقدر کوچه های پایین شهر تنگ و باریک و درازند" به دنبال منزل یکی از دوستان دوران خدمت بودم. حامد پسر خوب و مهربانی بود و خاطرات زیادی با او داشتم. اما بعد از خدمت دیگر از او خبری نداشتم تا اینکه یکی از دوستان خبر فوتش را در اثر تصادف البته بعد از چند ماه به من داد و حسابی شوکه‌ بودم. جهت عرض تسلیت، آدرس به دست از صبح از خانه بیرون زده‌بودم. نزدیک ظهر بود که بالاخره کوچه را پیدا کردم. از جلوی درب خانه ای گذشتم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدای زنی از پشت سر، ذهنم را درگیر کرد. با صدای بلند می گفت: -ترانه! صبر کن. کارت دارم. سر جایم خشکم زد. بی اعتنا به عابرانی که از کنارم می گذشتند، ایستادم و به فکر فرو رفتم. صدا خیلی آشنا بود و ترانه! این اسم هم با گوشم غریبه نبود. برگشتم و با تعجب به همان خانه نگاهی انداختم. آن خانه، با دیوارهای آجری کوتاه که شاخه های درخت مو از آن آویزان بود، عجیب در نگاهم، جلوه کرد. آهسته به سمت درب خانه قدم برداشتم. با دقت، تک تک آجرها و شاخه های درخت مو را از نظر گذراندم. اینجا چه خبر است؟ محو درب آهنی زنگار زده و چند رنگش شدم، که به شدت باز شد. از صدای باز شدن در و فریاد کودکی که آن را گشود، از جا پریدم. دختر بچه ای ژولیده و پریشان که با دیدنم، سرجا خشکش زد و بعد از کمی مکث شروع به گریه کردن نمود. هاج و واج مانده بودم. نمی دانستم چه کنم. صدای همان زن در گوشم پیچید: -ترانه بیا تو، در رو ببند؟ وقتی جوابی نشنید، پرده‌ای که پشت در بود را کنار زد و دست ترانه را گرفت. در لحظه ای که او را به داخل می کشید، نگاهش به من افتاد که همان طور گیج و مبهوت ایستاده بودم. مکثی کرد و با تعجب نگاهم کرد: -شما؟ با کسی کار دارید؟ نفسم در سینه حبس شد. نمی توانستم باور کنم. بعد از پانزده سال زنی را می دیدم که اولین و آخرین تجربه عاشق شدنم را با او داشتم. محو چهره اش شدم و زبانم بند آمد. با تعجب نگاهم کرد. بازوان ترانه را محکم گرفت. هر دو در سکوت خیره هم بودیم. آرام آرام، دستانش سست شد و ترانه از دستش گریخت. رنگ رخسارش تغییر کرد. دستش را جلوی دهانش گذاشت. صدای ضعیفی از زیر دستش به گوشم رسید: -باورم نمی شه، تو؟ چشمان مرطوبش را زیر انداخت. فوری داخل رفت و در را بست. صدای پیرمردی را شنیدم: -لاله بابا، بیا کمکم کن. این بچه‌ی یتیم رو هم اینقدر اذیت نکن. پاهایم سست شد. همان جا کنار دیوار سُر خوردم و روی زمین نشستم. غرق شدم در خاطرات پانزده سال پیش. من... محله قدیمی ..... مغازه حاج احمد ... و دختر زیبارویش لاله که دلم را ربوده بود. هیچ وقت نتوانستم حرف دلم را بگویم. به امید روزی که موقعیتی برای خواستگاری داشته باشم؛ ولی وقتی از خدمت برگشتم، دیگر خبری از حاج احمد، مغازه و دخترش نبود. خبر ازدواجش را که شنیدم، دنیا روی سرم خراب شد. تصمیم گرفتم هرگز ازدواج نکنم. حالا در این محله قدیمی، در این خانه تقریبا مخروب، حاج احمد، لاله و ترانه..... ترانه.... ترانه..... صدایی در گوشم پیچید. (خیلی زود دیر می شود) نگاهم روی پارچه سیاه بالای درب و عکس حامد خشک شد. (فرجام‌پور) ⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️ @asraredarun اسرار درون ایتا و تلگرام
لطفا با سرچ کلمات از مطالب مفید کانال استفاده کنید✅ تقدیم به نگاه مهربان‌تان💐💐
لطفا با سرچ کلمات از مطالب مفید کانال استفاده کنید✅ تقدیم به نگاه مهربان‌تان💐💐
لطفا با سرچ کلمات از مطالب مفید کانال استفاده کنید✅ تقدیم به نگاه مهربان‌تان💐💐
لطفا با سرچ کلمات از مطالب مفید کانال استفاده کنید✅ تقدیم به نگاه مهربان‌تان💐💐
لطفا با سرچ کلمات از مطالب مفید کانال استفاده کنید✅ تقدیم به نگاه مهربان‌تان💐💐
لطفا با سرچ کلمات از مطالب مفید کانال استفاده کنید✅ تقدیم به نگاه مهربان‌تان💐💐
دوستان جدید همگی خوش آمدید🌺🌺 لطفا با جستجوی هشتک و کلمات👇 از مطالب مفید کانال استفاده کنید✅ تقدیم به نگاه مهربان‌تان💐💐 برنامه کانال👇 روزهای زوج ، روزهای فرد،
لطفا با سرچ کلمات از مطالب مفید کانال استفاده کنید✅ تقدیم به نگاه مهربان‌تان💐💐 همگی خوش آمدید🌹🌹🌹
لطفا با جستجو کلمات از مطالب مفید کانال استفاده کنید✅ تقدیم به نگاه مهربان‌تان💐💐 همگی خوش آمدید🌹🌹🌹
دوستان جدید همگی خوش آمدید🌺🌺 لطفا با جستجو کلمات از مطالب مفید کانال استفاده کنید✅ تقدیم به نگاه مهربان‌تان💐💐 همگی خوش آمدید🌹🌹🌹