#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_11
پایین پله ها تنها عمویش را دید که با خانواده اش نشسته بود.
با دیدنِ امید همگی بلند شدند و با روی خوش به او تبریک گفتند. دختر عمویش یلدا، با سر و وضعی زیبا به سرتاپای او نگاه می کرد و لبخند می زد. مثل همیشه آرایشی ملیح به چهره و لباسی زیبا به تن داشت.
امید از نگاه یلدا کلافه شد و سرش را به سمت دیگر چرخاند.
این طرز نگاه یلدا برایش عذاب آور بود، هر چه قدر هم خشک و سرد برخورد می کرد، فایده ای نداشت و یلدا همچنان او را با نگاه های فریبنده اش آزار می داد.
می خواست مسیرش را به سمت سالن کج کند که یلدا جلو آمد، دستش را به طرف امید گرفت و سلام کرد.
امید بدون اینکه توجهی کند و دست بدهد، جواب سلامش را داد و به سمت مهمانهای داخل سالن رفت تا خوش آمد بگوید.
همه آمده بودند، به جز خانواده خاله زری. آنها مذهبی و مقید بودند و معمولا جایشان در این جور مراسم، خالی بود. با وجود اختلاف عقیده ای که با آنها داشت، دلش برایشان تنگ می شد. اگرچه نیامدنشان قطعی بود؛ اما تا پایان مراسم، چشم به راهشان بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_11
قلبش به در و دیوار سینهاش میکوبید و در برزخی گرفتار شده بود که نمیدانست چه کند. احساسی که در سینهاش لانه کرده بود یک طرف، و حس تعلق قلبیش به خدای مهربان یک طرف.
این خانه قدیمی ساخت ،و زیبا، طوری طراحی شده بود که اتاق فرزاد دری به حیاط داشت. فرزاد مهمانش رابه اتاقش برد و فرشته گوشه پرده را رها کرد. به دیوار تکیه داد و آهسته روی زمین نشست. هنوز در بهت و سرگردانی بود که در اتاق باز شد و فریبا میانهی در ایستاد و گفت:
_فرشته معلومه چه کار میکنی؟
_هیچی دارم درس میخونم.
_آره منم باور کردم.
_چند بار صدات کردم . حواست کجاست؟ حداقل کتاب رو درست توی دستت بگیر. دارم چایی درست میکنم. مامان و بابا که رفتند ملاقات حامد. چند دقیقهی دیگه بیا برای فرزاد و مهمانش چایی ببر.
_کی؟ من؟
_آره دیگه، خودت رو لوس نکن زود بیاییها.
و از اتاق بیرون رفت و فرشته را با دریای طوفان زدهی قلبش تنها گذاشت...
چند دقیقهای نگذشته بود که صدای فریبا بلند شد.
_فرشته بیا دیگه.
چادرش را سر کرد و از اتاق بیرون رفت. سینی چای آماده دست فریبا بود. با دستانی لرزان سینی را گرفت و چشمانش را از فریبا دزدید. میترسید چشمانش بالاخره رسوایش کنند.
خیلی خوب بود که فریبا همیشه سرش به کار خودش بود.وتوجه ای به اطراف نداشت.
پشت در اتاق ایستاد و آهسته به در زد. صدای گفتوگوی فرهاد و فرزاد از پشت در میآمد.
فرزاد در را گشود. در حالی که هنوز داشت با فرهاد صحبت میکرد و حواسش به او بود، فرشته سر به زیر سینی چای را طرف فرزاد گرفت. فرزاد تشکری کرد و سینی را گرفت و برگشت به سمت فرهاد، که فرشته طاقت نیاورد و چشمانش بیاختیار به سمت فرهاد چرخید. یک لحظه چشمان میشی رنگش به چشمان سبزرنگ فرهاد گره خورد ولی سریع برگشت و به اتاقش رفت.
"خدایا! کمکم کن نذار اینجوری گرفتار بشم. خدایا! برای من چه تقدیری نوشتی؟خدایا! چه کار کنم؟"
دست و دلش میلرزید و فقط مبهوت و نگران به کتابهایش خیره شده بود، که صدای فرزاد از حیاط آمد و بعدصدای بسته شدن در به گوشش رسید.واین یعنی رفتند .
فرشته نفسش را که انگار تا به حال در سینهاش حبس بود، رها کرد و نفس عمیقی کشید. هنوز به لحظه نرسیده بود که صدای زنگ در بلند شد.
"یعنی فرزاد برگشته؟! نکنه از رازم خبردار شده؟ نکنه رسوا بشم؟ راستی فرزاد که کلید داره"...
از جا بلند شد. چادرش را سر کرد و به سمت حیاط رفت و با دیدن زهره پشت در جا خورد.
_زهره تویی؟
_پس میخواستی کی باشه؟ اومدم با هم درس بخونیم.
_تو اگه درسخون بودی دو سال رد نمیشدی.
_خب تو هم دیگه، فقط ریاضیام ضعیفه. حالا بیام تو؟
_آره ببخشید، بفرما.
_فرشته همین جا کنار باغچه بشینیم؟
_مگه نیومدی درس بخونی؟
_چرا خب همینجا میخونیم.
_باشه، پس برم برات چایی بیارم.
فریبا که داشت سینی چای رااز اتاق فرزاد میبرد، نگاهی به آنها انداخت و زهره فوری سلام کرد. فریبا جوابی داد و به آشپزخانه رفت.
_خب چه خبرا؟ میبینم مهمون داشتید.
_مهمون؟
_آره دیگه، فرهاد رو میگم. راستی فرشته میدونی برادرش از تهران برگشته؟ چقدر عوض شده. وای چه قدی داره...
_چی میگی زهره؟ زشته! تو که تا حالا عاشق فرزاد بودی!
_ول کن فرشته با اون داداشت. اصلا محلم نمیذاره. چند بار توی کوچه دیدمش سلام کردم، سرش رو هم بلند نکرد. ولی فرشته پرویز یه چیز دیگه است؛ خدا کنه از من خوشش بیاد.
_وای زهره آرومتر. اگه فریبا بفهمه از این حرفها میزنیم، پوست سرم رو میکنه.
اصلا تو چرا صبر نداری تا یه خواستگار خوب برات بیاد و ازدواج کنی؟
_نه نه! من اصلا دلم نمیخواد اونجوری ازدواج کنم. آدم باید عاشق شوهرش باشه. باید با یکی ازدواج کنه که دوسش داره. نه هر کی اومد خواستگاری و اصلا نمیدونی کی هست؟! مثل خواهر من.
_مگه خواهرت شوهرش رو دوست نداره؟!
_چرا، ولی تازه حالا که چند ساله دارن زندگی میکنن و دو تا بچه دارن. ولی وقتی احمد آقا و خانوادش اومدند خواستگاری، ما اصلا اونا رو نمیشناختیم. از آشناهای شوهرعمهام بودند.
اونا گفتند خوبه و مامان و بابا هم قبول کردند. لیلای بیچاره هم که 15 سالش بود رو به زور راضی کردند و رفت سر زندگیش. اون که راضیه، ولی من اصلا ازدواج اینجوری رو دوست ندارم. آدم باید عاشق بشه. باید دو نفر از ته دل همدیگر رو بخوان و بعد با شور و عشق با هم ازدواج کنند.
فرشته باشنیدن این حرفها آتش درونش شعلهورتر میشد و درونش رو میسوزوند.
"کاش هیچوقت با زهره آشنا نمیشدم. کاش هیچوقت به این محله نمیاومدیم. کاش"...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_11
روزها به سختی میگذشت و من گوش به زنگ،
کارم شده بود دعا و نذر و نیاز .
کاش احمد قبول کنه و فقط یک بار بیاد تا همدیگر را ببینیم.
بالاخره انتظارم سر آمد.
بعد از یک هفته دوستم بهم خبر داد که رئیس آموزش و پرورش آن شهرستان قبول کرده تا با احمد صحبت کنه.
خیلی خوشحال شدم
امتحانهام تمام شد.
هنوز منتظر بودم که خود رئیس آموزش و پرورش باهام تماس گرفت و گفت:
قراره احمد با خانوادهاش البته به اتفاق ِرئیس آموزش و پرورش شهرستانشون و همسرش به خانه ما بیایند .
از خوشحالی بال در آورده بودم.
نمیدونستم چطوری خدا را شکر کنم.
بالاخره آمدند و طبق رسممون باید توی آشپزخانه میماندم
دل توی دلم نبود.
تا اینکه مامانم صدام کرد و سینی چای به دست وارد شدم.
احمد، پدرش از دنیا رفته بود .
مادرش بود و خواهرش و البته رئیس آموزش وپرورش و خانمش.
از دیدنِ من همهشون تعجب کردند.
خانمها از جا پا شدند.
سلام کردم و چای تعارف کردم.
از همون اول مامان و خواهرش چشم ازم برنمیداشتند.
بعدا خواهرش گفت: ما فکر میکردیم حتما یه نقصی داری که این قدر اصرار داری با یه جانباز ازدواج کنی. ولی وقتی دیدیم سالمی و البته زیبا، تعجب کردیم.
و البته احمد فقط به اصرار حاج آقا (رئیس اموزش وپرورش) و خانمش آمده بود که فقط منو از سرِ خودش باز کنه.
همون جلسه صحبتهامون را کردیم و قرارِ بله برون را گذاشتیم
خدارا شکر احمد هم بعد از صحبتِ با من دیگه مخالفت نکرد.
الان هم یه دخترِ خوشگل دارم که سپردم به عمهاش. دیگه استاد دانشگاهی را هم گذاشتم کنار و فقط و فقط میخوام از احمد پرستاری کنم.
به پاسِ این ایثاری که کرده و دینی که نسبتِ بهش احساس میکنم
خدارا شکر، خودم را خوشبختترین زنِ دنیا میبینم.
در کنارِ احمد احساسِ هیچ کمبودی نمیکنم.
شیرین گفت: وای چقدر سر نوشتتون جالب بود
_ممنون عزیزم.
همین موقع فرزاد فرشته را صدا کرد.
_فرشته جان خیالت راحت باشه.
همسرِت در اثرِ مسکنها راحت خوابیده .
خواهش میکنم بخواب. اصلا هم نگران چیزی نباش.
_ممنونم داداشی .
هر چند خیلی خسته بود ولی بازهم نتونست تا صبح راحت بخوابه .
فردای آن روز دوباره یک سری آزمایشهای جدید انجام دادند و علی را برای عمل فردا آماده کردند و فرشته کنارش بود و فرزاد برای استراحت به نمازخانه رفته بود.
_فرشته خانم با اجازه ما داریم میریم
_شیرین خانم خدا را شکر همسرتون مرخص شدند.
_فعلا بله ولی ما باید مرتب بیاییم فعلا داریم میریم
ان شاءالله علی آقا هم سلامت از اینجا مرخص بشن
_ممنونم براش دعا کنید.
_چشم عزیزم نگران نباش فعلا خداحافظ
با رفتنِ شیرین فرشته دلش گرفت
_فرشته جان خوبی؟
_خوبم عزیزم.
_بیا کنارم
_چشم علی جان چیزی لازم داری برات بیارم؟
_نه ممنونم
همین موقع غذای علی را آوردند و فرشته کنارش نشست.کمکش کرد بنشینه. و قاشق را برداشت تا غذارا در دهان علی بگذاره .
_عزیزم دیگه غذام را که میتونم بخورم.
_بله میدونم. ولی میخوام خودم غذات را بدم. اشکالی داره؟
_هرجور که دوست داری
و فرشته هر آنچه عشق و محبت بود در نگاهش تقدیم همسر مهربانش کرد.
آن شب هم دوباره در نمازخانه بود ولی تنها.
دلش نمیخواست از سجاده جدا شود .
"خدایا! علیام را به خودت میسپرم.
خدایا! علیام را از من نگیر"
با صدای فرزاد به خودش آمد. سر سجاده خوابش برده بود.
_فرشته جان خواهری بیداری؟
_بله داداشی
_بیا میخوان علی را ببرن اتاق عمل، سراغت را میگیره.
سریع بلند شد چادرش را مرتب کرد و به اتاق علی رفتند.
پرستارها مشغول آماده کردنِ علی بودند تا او را ببرند.
_فرشته جان آمدی؟
_بله علی جان من اینجام
نزدیک رفت علی را روی برانکار گذاشتند و فرشته دستش را میان دستانش گرفت.
_توکل به خدا ان شاءالله سلامت برمیگردی
_برام دعا کن عزیزم .
اگه سلامت شدم برگردم.
اگه قرارِ مثلِ یک تکه گوشت باشم و یه گوشه بیفتم نمیخوام برگردم.
_چه حرفیه علی جان ان شاءالله سلامت برمیگردی. ولی هرطوری هم که برگردی من که نمردم ازت پرستاری میکنم.
_خیلی ازت ممنونم فرشته
فقط سفارشهایی که کردم یادت نره .
بگذار اگه رفتم .خیالم از بابتت راحت باشه.
_ان شاءالله با سلامتی کامل برمیگردی.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490