#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_18
مادر محسن را از اورژانس به بخش مراقبت های ویژه انتقال داده بودند. بی قرار و آشفته در راهروی بیمارستان قدم می زد که ناگهان صدای محسن را از پشت سرش شنید. سرش را برگرداند و او را دید که سراغ مادرش را از پرستاری می گیرد.
با سرعت خودش را به او رساند و صدایش کرد. محسن پریشان و نگران به سمت او جلو آمد و دستش را فشرد و سراغ مادرش را گرفت.
امید او را به سمت اتاق مراقبت های ویژه هدایت کرد. پشت درِ بخش، ایستادند و پرستار اجازه ورود نداد.
امید بازوی محسن را گرفت و به سمت صندلی ها کشید و گفت: "بهتره اینجا بنشینی. نگران نباش، دکتر، پیششه."
محسن کنار امید نشست و گفت: "توکل به خدا. اولین بار نیست این جوری می شه؛ ولی هر بار حالش بیشتر نگرانم می کنه."
بعد با لبخند به سمت امید برگشت و گفت: "راستی داداش، خدا خیرت بده، به موقع رسوندیش. در حقم برادری کردی امید جان."
بعد روی امید را بوسید و ادامه داد: "خوب شد که شما اونجا بودی. اِ نزدیک بود یادم بره! خونه ما اومده بودی؟ با من کاری داشتی؟"
امید نگاهی به محسن انداخت. نگرانی اش کاملا مشخص بود.
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: "آره باشه بعدا واست می گم فعلا حواست به مادرت باشه."
باز محسن دستش را فشرد و گفت: "لطف کردی داداش. من اینجام دیگه نگران نباش برو به کارت برس. از این که زحمت کشیدی و به موقع رسوندیش بیمارستان، یه دنیا ممنونم."
امید دلش می خواست آنجا بنشیند و در مورد پروژه صحبت کند؛ اما از طرفی زمان مناسبی برای این حرف نبود و از طرف دیگر با اصرارهای محسن مجبور شد خداحافظی کند و برگردد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_18
فرشته وزهره هراسان به طرف درِ حیاط دویدند.
که با دیدن فرزاد فرشته هم جیغ کشید.
فرزادبا دستی بسته برگردن، پیشانی باند پیچی شده وپایی گچ گرفته در آغوش دو سرباز .
در آستانه در بود ومادر به سر وصورت می زد وبی قراری می کرد.
او که خودش را برای بدترازاینها آماده کرده بود. ولی الان جلوی مهر مادری اش را نمی توانست بگیرد وفرزاد با دست سالمش فقط اشاره می کرد چیزی نیست.
ولی شیرینی جشن عروسی فریبا با زخمی شدنِ فرزاد به کام همه تلخ شد.
حالا دیگر دل ودماغی برای شادی کردن نبود،
فرزاد به کمک دوستانش به اتاقش برده شد .
ومادر فقط به فکر پرستاری او بود، زن های با محبت محله آمدند وکمک کردند تا کار عروسی روی زمین نماند وفرزاد می دانست که مادرش تحمل دیدنِ او روی تخت بیمارستان را ندارد،
که به آنها خبر نداده بود.
یک هفته در بیمارستان بوده وحالا باید یک ماه خانه بماند تا پایش خوب شود.
بالاخره مراسم عروسی برگزار شد. وفرزاد سعی می کرد خوشحال باشد واز درد ناله نکند تا جشن خواهرش به خوبی برگزار شود.
بارفتن فریبا به خانه بخت ومجروح شدن فرزاد کار فرشته بیشتر شد، رفت وآمد هم در خانه بیشتر شده بود وفامیل ودوستان به عیادت فرزاد می آمدند.
امتحانهای پایان سال تمام شده بود .
فرشته بیشتر خانه داری می کردومادر از فرزاد پرستاری می کرد وگاهی هم به مسجد برای کمک می رفت.
آن روز فرزاد در اتاقش استراحت می کرد ومادر به مسجد رفته بود وفرشته مشغول آماده کردن آب میوه برای فرزاد بود که صدای زنگ در بلند شد.
فرشته چادرش را روی سرش انداخت وبه گمان اینکه مادر آمده به سرعت به طرف در رفت .
ودررابازکرد ولی بادیدن فرهاد پشت در بند از بند وجودش جدا شدولحظه ای مات به فرهاد نگاه کرد وفرهاد سر به زیر سلام کرد و
وقتی تعجب فرشته رادید، گفت:
_ببخشید اومدم فرزاد رو ببینم.
وفرشته بازحمت نفس حبس شده اش را بیرون دادوگفت:
_بفرمایید!
فرهاد به سمت اتاق فرزاد راه افتاد وفرشته مبهوت به در تکیه داده بود وقدرت حرکت کردن نداشت.بعد ازماه ها فرهاد را می دید ؛ اگر اسمش معجزه نبود پس چی بود؟!
هنوز مات مانده بود که کسی به در ضربه زد و فرشته ازجا پرید؛
_کیه؟
_باز کن فرشته منم.
با آمدن مادر، فرشته به آشپزخانه رفت. ومادر از فرزاد ومهمانش پذیرایی کرد.
این دومین بار بود که فرهاد در این دو سال واندی به خانه شان امده بود.وکتابش که فرشته خط به خطش را از حفظ کرده بود.
کاش می دانست که آیا فرهاد هم به او فکر می کند یانه؟
حتما نه؛
چون نگاهش که گهگاهی در نگاه فرشته گره می خورد سرد وبی تفاوت بود.
"خدایا یعنی می شه یه معجزه بشه واون هم به من فکر کنه؟ خدایا چه کنم؟
مخصوصاً الان هم که زهرا خانم پافشاری می کرد که فرشته را برای برادر شوهر دخترش خواستگاری کنه
خدایا خودت راهی جلوی پام بگذار"
دوباره زهرا خانم آمده بود وبامامان پچ پچ می کرد وفرشته دل در دلش نبود وامیر هم که سرباز بود و حتما اگه برمی گشت وای!!
"خدایا چه کار کنم"
هروقت دائی اینا می آمدند تا بروند تن فرشته می لرزید وامیر همچنان با نگاهش وحرفهایش
فرشته را برای خودش می دانست.
"خدایا خودت می دونی توی دلم چه خبره کمکم کن."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_18
شبهای تابستانی شهرِ کویری، گرمای مخصوص به خودش را دارد.
و در آن شبهای گرم وجود درختان در حیاط نعمت بزرگی بود برای فرشته
که حالا یک سال و نیم از رفتنِ همسرش میگذشت و تنها جایی که بیشتر از هرجایِ دیگر یادآورِ خاطراتش بود
تختِ توی حیاط کنارِ باغچه بود .
هرشب تنهایی مینسشت و ساعتها با خدای خود خلوت میکرد و برای همسرش قران میخواند و هدیه میکرد.
آن شب هم مشغول خواندنِ قران بود
طاهره که بیخواب شده بود کنارش آمد .
روی تخت دراز کشید و سرش را روی پای مادرش گذاشت .
و فرشته درحالیکه قران میخواند موهای دخترکش را نوازش میداد.
و گرمای محبتِ مادرانهاش آرامش خواب را هدیه دخترش کرد.
_هنوز نخوابیدی؟
_نه زهرا جان قران میخواندم
کلام خدا بهم آرامش میده .
_طاهره خوابه؟
_بله الان خوابش برد .
موهاش بلند شده
باباش عاشقِ این موها بود .
همیشه سفارش میکرد موهاش را کوتاه نکنم.
گاهی هم خودش شانه میکرد و براش میبافت
_خدا رحمتش کنه
بالاخره هرکس یه قسمتی داره
خوش به سعادتشون که عاقبت بخیر شدند.
الان توی بهشت هستند
ولی ما هم باید زندگی کنیم دیگه درسته؟
_بله درسته
چارهای نیست
_راستش می خواستم یه مطلبی را بهت بگم
می ترسم ناراحت بشی.
_چیزی شده زهرا؟!
_نه یعنی
تو را خدا ناراحت نشی .
ببین فرشته جان بچهها دارند بزرگ میشن.
الان یک سال و نیم که علی آقا شهید شده.
فکرش را بکن چند سالِ دیگه بچهها هم میرن سرِ زندگی خودشون .
تو میمانی تنها
تازه دیگه جوان هم نیستی.
_خب منظورت چیه ؟
_منظورِ بدی ندارم
خانم شهید رضایی را یادته؟
خوب اون بنده خداهم 3 تا بچه داشت .
بعد از یک سال از شهادت همسرش ازدواج کرد.
خدا را شکر زندگی خوبی هم داره
بچهها هم خوشحالند.
همسرش خیلی با بچهها مهربونه.
_یعنی چی؟
_فرشته جان خودت میدونی جای خواهر نداشتم میمونی و خیلی دوستت دارم .
ولی تو جوانی به فکر خودت هم باش
_اگر نمیشناختمت
فکرهای بدی به سرم میزد زهرا که میخوای منو از سرِ خودت باز کنی
_چه حرفیه؟!
عزیزِ دلم تو توی قلبِ همه ما جا داری
هم خودت هم بچه هات .
اینجا هم خونه خودته .
منم بیخود حرف نمی زنم.
همهی ما خوشبختی تو را میخوایم .
دلمون میخواد خیالمون بابتِ آیندهات راحت باشه .
_خیالتون راحت باشه
بچهها که سروسامان بگیرند .
منم برمیگردم خونه خودم یا اینکه با حسین برمیگردیم
هرکدام توی یک طبقه کنار هم زندگی میکنیم.
_فرشته جان .
گفتم که اینجا خونه خودته
بحثِ خونه نیست
خودت هم خوب میدونی
ما نمیخوایم تو یک عمر بشینی و غصه بخوری .
الان که بچه ها دور و برت هستند .
یکسره کارت شده غصه خوردن .
فردا که تنها هم میشی .
ما نمیخوایم تنها بمونی .
به خاطرِ خودت .
_ممنونم که به فکر من هستید .
ولی من همین جوری راحت ترم.
_راستش یه چند وقتی میشه
خالهام مرتب سراغت را میگیره .
می شناسیش که؟
خیلی خوب و مهربونه
پسرش بنده خدا بعد از ازدواجش بچهدار نشد و همسرش سرِ همین قضیه طلاق گرفت و رفت.
حالا خالهام اصرار داره بیاد خواستگاریت.
میگه بچههات هم روی تخمِ چشماشون میگذارند.
_تورو خدا زهرا
_تورو خدا چی؟
من میگم یه خورده هم به فکر خودت باش.
پسر خالهام خیلی آقاست. مؤمنه .وضعِ مالیش هم بد نیست .
خیلی هم مهربونه .
من اگه ازش خاطر جمع نبودم اصلا حرفش را هم نمیزدم.
تازه فرزاد هم قبولش داره.
_به به بریدین و دوختین
_نه عزیزم چه حرفیه؟
لااقل به حرفام فکر کن .
_ممنونم زهرا جان من فکرام رو کردم
خواهشا دیگه از این حرفها پیشِ من نزن.
_فرشته جان ناراحت نشو .
_نه ناراحت نیستم
فقط دلم برای خودم میسوزه
که باید اول جوانی بیوه بشم .
حالا هرکی از راه برسه
بخواد برای من شوهر پیدا کنه.
وای علی جان کجایی بیوفا تا حال و روزِ منو ببینی
_ای وای خدا مرگم بده .
کاش لال شده بودم چیزی نمیگفتم و فرشته را در آغوش گرفت.
_عزیزم تو رو خدا خودت رو ناراحت نکن.
ببخشید قصدِ بدی نداشتم .
فقط اصرارهای خالهام بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490