eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
با یادآوری آن روز، لبخند مهمانِ لبهای سردش شد. تنها دلخوشی اش یادآوری آن خاطرات بود. خاطراتی که بیشترشان در کنارِ زهرا رقم خورده بود. یادآوری همه لحظات تلخ و شیرینش برای او جذاب بود؛ حتی کتک خوردن هایش. واردِ راهرو شد. سر و صدای مهمان ها به گوش می رسید. صداها آشنا بود؛ گوشش را خوب تیز کرد ببیند چه کسانی آمده اند. بیشتر که دقت کرد، باورش نشد. چشم هایش را روی هم فشرد و دوباره با دقت گوش کرد. برایش عجیب بود اما تا با چشم هایش نمی دید باور نمی کرد. قدم تند کرد تا به سالن برسد. صدای خنده احمد آقا فضای سالن را پر کرده بود. او همیشه خوش اخلاق و خوش خنده بود. جلوی در ایستاد و با خوشحالی و صدای بلند سلام داد. با شنیدن صدایش همه از جا بلند شدند. احمد آقا جواب سلامش را داد و خاله زری جلو آمد و گفت:"سلام امید جان خدا قوت. اولین روز کاریتو تبریک می گم." لبخندش پهن شد و تشکر کرد و جلو آمد. دستش را دراز کرد با احمد آقا دست داد و به سمت خاله زری رفت. روبوسی کردند و در حالی که شاخه گل را به او می داد، نگاهش چرخید و روی زهرا ثابت ماند. آهسته گفت: "خیلی خوش اومدید" زهرا محجوب و سر به زیر تشکر کرد. امید اجازه گرفت و به سمتِ اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند. مادرش را به همراه زینب دید که از راه پله پایین می آمدند. چادر نمازی در دستش بود. امید با تعجب نگاه کرد که زینب سلام دادو سر به زیر از کنارش رد شد. مادر با لبخند نگاهش کرد و خسته نباشید گفت. امید تازه به خود آمد. سلام داد و تشکر کرد وبه اتاقش رفت. وارد اتاق که شد یادِ گل سرخی که چیده بود افتاد. با خودش فکر کرد کاش می توانست آن را به زهرا بدهد. از یادآوری چهره معصوم و بی آلایش زهرا، دوباره لبخند به لبش آمد. تنها حس دوست داشتنی اش، همین حسی بود که از کودکی فقط و فقط نسبت به زهرا داشت. احساس زیبایی که در اوج تنهایی و ناراحتی و نا امیدی، لبخند به لبش می نشاند و به آینده امیدوارش می کرد. نمی دانست، عشق است یا محبت یا وابستگی یا چیز دیگر؛ اما هر چه بود، به مزاجش خوش می آمد و در هر شرایطی حالش را خوب می کرد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
با یادآوری آن روز، لبخند مهمانِ لبهای سردش شد. تنها دلخوشی اش یادآوری آن خاطرات بود. خاطراتی که بیشترشان در کنارِ زهرا رقم خورده بود. یادآوری همه لحظات تلخ و شیرینش برای او جذاب بود؛ حتی کتک خوردن هایش. واردِ راهرو شد. سر و صدای مهمان ها به گوش می رسید. صداها آشنا بود؛ گوشش را خوب تیز کرد ببیند چه کسانی آمده اند. بیشتر که دقت کرد، باورش نشد. چشم هایش را روی هم فشرد و دوباره با دقت گوش کرد. برایش عجیب بود اما تا با چشم هایش نمی دید باور نمی کرد. قدم تند کرد تا به سالن برسد. صدای خنده احمد آقا فضای سالن را پر کرده بود. او همیشه خوش اخلاق و خوش خنده بود. جلوی در ایستاد و با خوشحالی و صدای بلند سلام داد. با شنیدن صدایش همه از جا بلند شدند. احمد آقا جواب سلامش را داد و خاله زری جلو آمد و گفت:"سلام امید جان خدا قوت. اولین روز کاریتو تبریک می گم." لبخندش پهن شد و تشکر کرد و جلو آمد. دستش را دراز کرد با احمد آقا دست داد و به سمت خاله زری رفت. روبوسی کردند و در حالی که شاخه گل را به او می داد، نگاهش چرخید و روی زهرا ثابت ماند. آهسته گفت: "خیلی خوش اومدید" زهرا محجوب و سر به زیر تشکر کرد. امید اجازه گرفت و به سمتِ اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند. مادرش را به همراه زینب دید که از راه پله پایین می آمدند. چادر نمازی در دستش بود. امید با تعجب نگاه کرد که زینب سلام دادو سر به زیر از کنارش رد شد. مادر با لبخند نگاهش کرد و خسته نباشید گفت. امید تازه به خود آمد. سلام داد و تشکر کرد وبه اتاقش رفت. وارد اتاق که شد یادِ گل سرخی که چیده بود افتاد. با خودش فکر کرد کاش می توانست آن را به زهرا بدهد. از یادآوری چهره معصوم و بی آلایش زهرا، دوباره لبخند به لبش آمد. تنها حس دوست داشتنی اش، همین حسی بود که از کودکی فقط و فقط نسبت به زهرا داشت. احساس زیبایی که در اوج تنهایی و ناراحتی و نا امیدی، لبخند به لبش می نشاند و به آینده امیدوارش می کرد. نمی دانست، عشق است یا محبت یا وابستگی یا چیز دیگر؛ اما هر چه بود، به مزاجش خوش می آمد و در هر شرایطی حالش را خوب می کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سر به زیر کنار باغچه ایستاد و حتی نگاه هم به علی نمی‌کرد . علی چند قدم دورتر ایستاد می‌خواست سرِ صحبت را باز کند. نگاهی به اطرافش انداخت . تختِ چوبیِ آن سمتِ حیاط را دید و رو به فرشته گفت: _فرشته خانم میشه بریم روی تخت بشینیم . و فرشته بدونِ گفتنِ حرفی به‌‌طرف تخت رفت و گوشه‌ای از تخت نشست . علی هم با فاصله سمتِ دیگرتخت نشست . و فرشته دلش می‌خواست زمین دهن باز کندو اورا ببلعد. که مجبور نباشد؛کنارِ این پسره بشیند. داشت حرص می‌خورد و غصه می‌خورد از این‌که چرا مامان و بابا به حرفش؛ توجه ندارند "چرا اصرار دارند من ازدواج کنم مگه منو دوست ندارند یا می خوان منو از سرشون باز کنند. _ببخشید فرشته خانم فکر نمی‌کردم از دیدنم این‌قدر ناراحت بشید. شما از من خطایی دیدی که ازم بدت میاد ؟ واقعا نمی‌دونم چی بگم وقتی می‌بینم ازم متنفری دلم می‌خواد دلیلش رو بدونم وقتی صدایی از فرشته در نیامد دوباره ادامه داد.. _من اونقدرا هم که فکر می‌کنی بد نیستم اگه اون دوبار هم توی کوچه صدات زدم ؛اصلا قصدم مزاحمت نبود باور کن. من از همون روزهایی که اومدید تو این محله و دیدمت ..... چه کار کنم دستِ خودم که نیست این 3 سال دارم همش با خودم کلنجار میرم نمی‌تونم فرشته خانم. نمی تونم بدونِ شما نمی‌شه . صبر کردم. تحمل کردم تا درستون تموم بشه و منم بتونم یه کارِ درست وحسابی داشته باشم تا دیگه بهونه‌ای نباشه. خیلی سخت بود ولی تا حالا صبر کردم الان هم هر چی بگی میگم چشم . تا هر وقت بخوای بازهم صبر می‌کنم فقط تو رو خدا نگو نه . و فرشته ساکت و غمگین شاید اصلاً حتی یک درمیان حرفهای علی را نمی‌شنید و علی همچنان گفت و گفت که فرشته از جا بلند شد و بدونِ گفتنِ کلامی به طرف درِ پذیرایی راه افتاد. _فرشته خانم ؛ خواهش می‌کنم حداقل روی حرفام فکر کن. و آن شب فرشته بود و سجاده و راز و نیاز "خدایا! خودت می‌دونی چی می‌خوام. کمکم کن" اصلاً نمی‌تونست برای زندگی مشترک به کسی جز فرهاد فکر کند. "ولی این محله خیلی بزرگ نیست و حتماً تا حالا به گوشِ فرهاد رسیده که برای من چند خواستگار آمده ؛ اگر اوهم به من فکر می‌کرد تا حالا آمده بود جلو . چطوری می‌تونم بفهمم که منو دوست داره یا نداره ؟وای اصلاً شدنی نیست این پسره هم که اصلاً دست بردار نیست. مامانش هم که موقع رفتن گفت: _فردا شب با آقامون خدمت می‌رسیم مگه من جواب دادم اینا چی می‌گن؟ خدایا! خودمو به خودت می سپرم به دادم برس" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
این بار انگار فرهاد هم آرام‌تر بود و اضطراب و نگرانی قبل را نداشت. انگار حال و هوای این امامزاده به هردو آرامش داده بود. حالا فرشته هم آرام‌تر از دفعه قبل دوست داشت صحبتهای فرهاد را بشنونه. _نگران نباشید با فرزاد هماهنگ کردم. شرمنده بی‌خبر شد این دفعه .ولی دلم می‌خواد به همه حرفهام گوش کنید. اجازه می‌دهید بقیه‌اش را بگم؟! فرشته به یادآورد روزهایی را که با دیدنِ او قلبش به تپش می‌افتاد . گونه‌هایش سرخ می‌شد و زبانش بند می‌آمد . سالهایی که عشقِ فرهاد بی‌خوابش کرده بود و آرزوی وصلش شده بود مشغله ذهنش ولی الان از آن عشق و آن خواستن چیزی در وجودش نبود. ولی حق را به فرهاد می‌داد که بگوید هر آنچه در دلش است. آنچه از عشقِ پنهانی که خودش سال‌هاست مخفی نگه داشته. همان طور که به دیوار امامزاده تکیه داده بود. سر به زیر و با حیا گفت: بفرمائید. و دلِ فرهاد به این کلام قوت گرفت و گفت: فقط قول بدهید هرجا دوست نداشتید بشنوید بهم بگید. دلم نمی‌خواد مثلِ دفعه قبل حالتون بد بشه وکلامش تعجب فرشته را بیشتر کرد. و آهسته گفت: یعنی این قدر براتون مهمه؟! _بله سلامتی و خوشی شما برای من از هرچیزی مهمتره دلیل این سکوتِ چند ساله‌ام هم فقط همین بوده حالا اگر اجازه بدهید این سکوتِ چند ساله را بشکنم و بگم هر آنچه به من از غمِ دوری از شما گذشت. صدای فرهاد آرام و آهسته شد و نفسِ عمیقی کشید . سرش را به دیوار تکیه داد و انگار در گذشته فرو رفت. _یکی دوباری که آمدم دیدنِ فرزاد وقتی مجروح بود. وقتی می‌دیدم هنوز ازدواج نکردی خیالم راحت می‌شد و از دیدنت شاد می‌شدم. ولی بازهم نمی‌تونستم چیزی بگم . اهلِ گناه و بی‌حیایی هم نبودم. می‌خواستم همه چیز از راه درست پیش بره هرچند دلم بی‌قراری می‌کرد ولی سعی می‌کردم صبور باشم و به خدا توکل کنم. بالاخره سربازیم تمام شد. وقتی برگشتم. تصمیم گرفتم یک کارِ درست وحسابی دست‌وپا کنم تا بتونم یه زندگی خوب برات بسازم. رفتم تهران پیشِ داداشم یک کارِ خوب پیدا کردم. خواستم کمی پس انداز کنم در حالی که دلم اینجا بود. بعد از چند ماه که برگشتم. داشتم زمینه‌سازی می‌کردم که مامانم را آماده کنم بیاد خواستگاری ولی هنوز اسمت را نگفته بودم. که دیدم توی ماشین علی هستی با خواهرش. همان جا داغون شدم. دلم هری ریخت. سریع رفتم سراغِ مادرم و فهمیدم بله با علی نامزد کردی علی دوستم بود با هم توی بسیج و مدرسه کلی خاطره داشتیم. دیگه هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد. دیگه نتونستم برگردم تهران. وقتی فرزاد آمد مرخصی به سراغش رفتم و با هر زبانی که بود و با بدبختی فهمیدم که از علی چقدر راضی هستی و همدیگر را دوست دارید همه دنیا روی سرم خراب شد برای من همه چیز تمام شد. دیگه پاک ناامید شدم. دنیا روی سرم خراب شد. بدبخت شده بودم بدبخت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490