#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_3
با خوشحالی از دفتر استاد تهرانی بیرون آمد. که صدای کسی به گوشش خوردکه داشت با منشی صحبت می کرد.
_یعنی کار تمام شد؟
_بله فرم و قرارداد را براشون بردم.
_ای دادِ بیداد. پس ملکوتی چی می شه؟
خیلی به این کار احتیاج داشت. باید هزینه درمانِ مادرش را بده.
_نمی دونم.
صدا آشنا بودو صحبتها غریب.
به طرفِ صدا برگشت. مهندس سخائی بود از اساتید دانشگاه.
سلام داد و استاد جوابش را داد.
خواست از دفتر بیرون برود که حسِ کنجکاوی رهایش نکرد. باید ازحرف های استاد سر در می آورد. به سمت استاد برگشت و گفت:
_ببخشید استاد می شه چند لحظه وقتتون را بگیرم؟
استاد سخائی نگاهی به ساعت کرد وگفت:
_بله بفرمایید.
امید نگاهی به منشی انداخت که کنجکاوانه نگاهشان می کرد وگفت:
_می شه لطف کنید و با من بیرون بیاید؟
استاد کیفش را برداشت و گفت:
_ برای چند دقیقه وقت دارم.
روبروی ساختمان فضای سبزی بود. با چند نیمکت.
روی نیمکت نشستند و امید پرسید:
_ببخشید من صحبتهای شما را با منشی شنیدم. ولی درست متوجه نشدم. شما در باره این پروژه صحبت می کردید؟
و برگه ها را به استاد نشان داد.
استاد برگه ها ی قرار داد را گرفت. با تأسف گفت:
_بله. همین پروژه که من قولش را به ملکوتی داده بودم. ولی ظاهرا انصراف داده.
برام قابل قبول نیست. من می دونم که جوان شایسته ایه و توی کار خودش بی نظیره. از طرفی به خاطر هزینه درمان مادرش سخت به این پول نیازمنده.
اصلا نمی تونم این قضیه را برای خودم
حل کنم. چرا انصراف داده؟
امید از حرف های استاد به فکر فرو رفت.
با خودش گفت:"محسنی که من دیدم؛ اصلا مثل آدم های محتاج و درمانده نبود. برعکس خیلی هم آرام و امیدوار بود"
باید از کار محسن سر در می آورد.
"حتما اشتباهی پیش آمده یا سوء تفاهم شده "
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_3
وقتی وارد اتاق شدند، زهره که معلوم بود 2 سالی از فرشته بزرگتره، پرسید:
_فرشته جان شما چند تا خواهر و برادرید؟
فرشته با لبخند گفت:
_ما دو خواهریم و یه برادر هم دارم. فرزاد رفته سرکار. پدر هم سر کاره.
دیشب که اسباب کشی داشتیم، بودن ولی برای امروز باید میرفتن سرکار؛ پدرم که راننده اتوبوسه . اصلا مرخصی نداره.
فرزاد هم تازه کار پیدا کرده ، فقط جمعهها خونه است. من و فریبا هم که فعلا خونهایم.
زهره گفت:
_درست مثل ما؛ منم یه خواهر و برادر دارم، خواهرم لیلا ازدواج کرده و دو تا بچه داره.
برادرم هم حامد که سربازه، منم بچه آخریام در خدمتم.
فرشته گفت:
_زهره جون واقعا خوشحالم همسایهای مثل شما داریم.
و هر دو با هم خندیدند و مشغول مرتب کردن اتاق شدن.
همینطور که مشغول بودن، صدای اذان مسجد بلند شد و فرشته سریع چادر و سجادهاش را برداشت و گفت:
_ببخشید زهره جون برم نماز و از اتاق خارج شد.
وقتی به اتاق برگشت، با تعجب دید زهره آلبوم رو برداشته و ورق میزند.
زهره با دیدنش لبخند زد و گفت:
_قبول باشه. ببخشیدا دیدم آلبومت اینجاست برداشتم.
_اشکال نداره.
_ممنونم. فرشته جون. این آقایی که اینجاست داداشته؟
_ببینم… آره خودشه داداش فرزاد گلم.
_به به! چقدر هم خوشتیپه.
_چی؟
برای فرشته این حرف خیلی عجیب بود!
آخه توی خانوادهی آنها اصلا چنین حرفایی نبود.
با خودش گفت:
_"یعنی خیلی راحت به یه پسره نامحرم نگاه کرد و بعد هم ازش تعریف کرد؟! واقعا که"...
زهره که تعجب فرشته رو دید، سریع آلبوم رو جمع کرد و گفت:
_وای فکر کنم مامانم داره میره...
و از اتاق بیرون رفت.
فرشته همچنان در تعجب بود که فریبا صداش کرد...
_فرشته بیا ناهار حاضره.
آن شب
همگی دور سفره شام نشسته بودند. مامان به بابا گفت:
_باید به فکر ثبتنام فرشته باشیم.
_ اتفاقا چند خیابون اونطرفتر یه دبیرستان دخترانه دیدم.
_خوبه؛ پس بهتره فردا یه سری بزنیم.
صبح روز بعد مامان و فرشته به همراه زهره و مامانش برای ثبتنام رفتند.
بین راه زهره مرتب حرف میزد و از خاطراتش میگفت و اهالی محل و مغازهدارها رو معرفی میکرد.
و مادراشون هم گرم صحبت بودند.
ولی فرشته نمیدانست این راهی را که می رود، قراراست در آن اتفاقی بیفتد که مسیر زندگیش رو عوض خواهد کرد .
و بزرگترین انتخاب زندگیش در این مسیر اتفاق بیفتد و او را از این سرخوشی و خوشحالی دور کند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_3
برای فرشته روزها به سختی سپری میشد.
فرزاد علی را برای انجام آزمایشهای مختلف به تهران میبرد.
مامانش و زهرا نمیگذاشتند فرشته و بچهها تنها بمانند.
ـ فرشته مادر جون بیا این چادر نمازها را بدوز.
ـ چشم مادر ولی این که پارچهاش کمه.
ـ آخه برای خودم نیست که، میخوام برای جشنِ تکلیفِ سمیه و سمیرا بدوزم.
ـ وای اصلا حواسم نبود. این وروجکهای عمه کِی به تکلیف رسیدند؟!
ـ مثل اینکه یادت رفته
این وروجک ها فقط چند ماه از طاهره کوچکترند.
ـ اره مامان راست میگی
ولی این روزها اصلا حواسم به هیچی نیست.
مامان جان اگه علی طوریش بشه چه کار کنم؟!
مامان فرشته را در آغوش گرفت و بوسهای به سرش زد وگفت:
ـ عزیزم اینقدر بیتابی نکن
ان شاءالله عملش به خیر میگذره و حالا حالا سایهاش بالا سرتون میمونه.
جای پدرت خالی
اگر الان بود برای همهمون پشت گرمی بود.
ولی پدرت هم خیلی زود منو تنها گذاشت.
هرچی بهش گفتم خودت را باز نشسته کن حرف گوش نکرد.
آخرش هم همون اتوبوسش شد قاتلش.
-الهی فدات شم مامان جان
میدونم توی این دو سال چی کشیدی
منم دلم برای بابام تنگ شده
خیلی خیلی......
زهرا با سینی چای از آشپز خانه آمد و با دیدنِ حال و روز آن دو سینی را زمین گذاشت و گفت:
ـ تو را خدا بس کنید شما ها.
مامان جان شما باید به فرشته دلگرمی بدی. آخه این چه حالیه؟
عصرِ آن روزِ پائیزی فریبا هم به جمعشان پیوست.
ـ زهرا جان با اجازهات من دخترهای گلت را میبرم بیرون .
بهار و طاهره را هم میبرم .
ـ پس ما چی مامان؟
ـ حسن جان شما با حسین کمک مامان جون به باغچه رسیدگی کنید.
ـ فریبا جان زحمتت میشه.
ـ چه زحمتی؟
جشنِ تکلیفِ دردونههای داداشمه
میخوام براشون کادو بگیرم
فرشته تو نمیآیی؟!
ـ نه حوصله ندارم
میمونم خونه. شاید علی زنگ بزنه
ـ باشه من طاهره را میبرم
مامان جون چیزی لازم نداری؟
ـ نه عزیزم ممنون.
صدای زنگِ تلفن بلند شد و فرشته سراسیمه به سمتِ گوشی رفت .
ـ الو
ـ سلام فرشته خوبی؟
ـ سلام زهره ممنون
خدا را شکر
ـ میخواستم با مامانم برم مسجد
گفتم با هم بریم.
ـ مسجد برای چی؟
ـ ای بابا حواس نداریها ختمه دیگه.
ـ اهان اصلا یادم نبود .
باشه بیا با هم بریم. مامان و زهرا هم میان.
همگی آماده شدند و با صدای زنگ در به حیاط رفتند.
ـحسین جان اگه بابا زنگ زد بپرس کِی بر میگردند.
ـ چشم .ولی مامان خودش گفت که فردا بر میگردند.
ـ اره راست میگی عزیزم
بعد از سلام واحوالپرسی به سمتِ مسجد راه افتادند.
زهرا گفت:
ـ این بنده خدا خیلی زجر کشید .
این چند سال هم از دوری ِبچههاش
هم از بیماری. خدا رحمتش کنه
زهره گفت:
ـ اره این آخری ها دیگه توان راه رفتن هم نداشت. براش پرستار گرفته بودند.
ولی خوب پسرهاش برگشتند و پیشش بودند.
-اِه چه خوب حدِاقل آخرِ عمری پیشش بودند.
فرشته که توی حالِ خودش بود توجهای به حرفهاشون نداشت .
دلهره و نگرانی از حال و روزِ مهربان همسرش که این روزها در مرزِ مرگ و زندگی بود.
واقعا زجرش میداد.
هنوز به مسجد نرسیده بودند. که در دلش غوعایی شد.
" وای اگه عملِ علی خوب پیش نره .
اگه علی از پیشم بره و تنهام بذاره. یعنی یه روز هم ختم برای علی به پا بشه. نه نه
خدایا! من طاقتش را ندارم. خدایا! علی رو ازم نگیر. تحملِ دوریش رو ندارم"
زهره به بازوش زد و گفت: کجایی دختر
ـ رسیدیم. زشته یه تسلیت بگو.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490