#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_34
امید با تعجب پرسید: "مگه ماه رمضونه؟"
محسن خندید و گفت: "نه؛ برای سلامتی مادرم نذر کردم."
استاد تهرانی به خاطر تعارفی که برای خوردن کرده بود، عذرخواهی کرد.
محسن گفت اشکالی ندارد. بعد عذرخواهی کرد و برای صحبت با مادرش از اتاق خارج شد.
امید و استاد پشت میز نشستند و مشغول خوردن شدند. دقایقی نگذشت که محسن به اتاق برگشت و رو به آنها گفت: "مادرم سلام رسوندن. راستی امید جان به خاطر اون روز تشکر کردن و همیشه دعاگوی شمان."
هنوز حرفش تمام نشده بود که تلفن همراهش زنگ خورد. باز هم عذرخواهی کرد و گفت: "ببخشید خواهرم هستن باید جواب بدم، با اجازه" و در حالی که از اتاق خارج می شد، تماسش را جواب داد. امید می شنید که محسن چگونه با او مهربانانه حرف می زند و لابلای صحبت هایش قربان صدقه بچه خواهرش می رود. آخر هم می خندد و چند دقیقه بعد در حالی که هنوز لبخند روی لبش مانده به اتاق برمی گردد.
امید چایش را سر کشید و با لبخند گفت: " یعنی تو دایی هستی!؟"
محسن با شوخی جواب داد: "آره اگر خدا قبول کنه، چیه بهم نمیاد؟"
استاد لبخندی زد و گفت: "خدا حفظش کنه، منم یه خواهرزاده کوچیک دارم. حالا چند سالشه؟"
محسن گفت:" دوسالشه. با وجود اینکه سنش کمه، خیلی خوش زبونه. متاسفانه از ما دورن. به خاطر همین دلم براش خیلی تنگ می شه. چند ماه یک بار می بینیمش."
بعد گوشی اش را روی میز گذاشت. امید لقمه آخرش را به دهان گذاشت و دست هایش را از گرد سبوس بربری پاک کرد و بعد از برخاستن استاد، از جا بلند شد و با هم سر پروژه برگشتند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_34
صدای تعارف کردن و خوشوبش از بیرون می آمد که درِ اتاقش باز شد.
و زهرا خانم وارد شد و فرشته سریع بلند شد و سلام کردو سرش راپائین انداخت.
_فرشته جون مادر چرا نمیآیی بیرون؟
دیگه شرم و حیا به فرشته اجازه نمیداد چیزی بگوید.
_ببین عزیزم تا تو نخوای که اتفاقی نمی افته. حالا این بنده خداها به خاطر تو اومدند .بیا یه سینی چایی بیار .
دو دقیقه بشین بعد خواستی برگرد اتاقت .
بریم؟
_نه من چایی نمیارم .
_خب باشه. بریم؟ میوه بیار.
_نه من میوه هم نمیارم .
_باشه عزیزم همین طوری بیا فقط یه لخظه بیا و برگرد.
و بعد دستِ فرشته را گرفت و راه افتاد
وفرشته که نمیدانست باید چه کار کند. با اجبار و اکراه و باری از غم که در دلش بود دنبال زهرا خانم راه افتاد .
وقتی وارد پذیرایی شدند.
زهرا خانم با صدای بلند گفت:
_این هم عروس خانم.
و همه نگاه ها به سمتِ فرشته برگشت.
بابا کنارِ پدر علی نشسته بود و علی هم کنارِ حامد بود. این طرف مامان کنار مادر علی بود و فریبا هم در آشپزخانه بود.
و فرشته سلام داد و سربهزیر ایستاده بود که فاطمه (خواهر علی )
جلو آمد و دست فرشته را گرفت و صورتش را بوسید .و گفت:
_بهبه عروس خانم .
و فرشته را برد کنار خودش نشاند و با ذوق نگاهش میکرد.
و دل در دل علی نبود .
و از دور زیر چشمی به فرشته نگاه میکرد.
و مادرش که انگار قند در دلش آبشده بود ؛ البته فرشته سربهزیر و غمگین بود. که فاطمه گفت:
_عزیزم چقدر باحیا؛
شنیده بودم خیلی محجوب و خوبی ولی دیگه این همه حیا هم زیادیه ها
سرت و بلند کن عزیزم اطراف رو هم یه نگاهی بکن.
ولی فرشته با دنیایی غم با خودش میگفت
"من که نمی خوام تا اینجا اومدنم هم به احترامِ بزرگترهاست
دیگه برای چی سرم رو بلند کنم
من جوابم منفیه"
همینطور فاطمه و مادرش داشتند. قربان صدقه فرشته میرفتند که فرشته ببخشیدی گفت و بلند شد؛ به اتاقش برگشت و به صورت معصومِ بهار که خواب بود خیره شد.
"خوش به حالت که از دنیا بیخبری
کاش من هم هیچوقت بزرگ نمیشدم
کاش توی دنیای بچگی میموندم
کاش من هم مثل این شهیدها، الان شهید شده بودم.
این چه بد بختیه که گرفتار شدم دیگه تحمل ندارم"
آخر شب مهمانها رفتند و فریبا به اتاق آمد.
_فرشته تو چته؟
اینا خیلی خانواده خوبی بودند.
علی هم پسر خوبیه.
حامد باهاش کلی صحبت کرد.
میگه جوونِ قابل اعتمادیه .
مامان و بابا هم که از خانوادهاش خوششون اومده .
بعد نگاهی به چهره غمگینِ فرشته کرد و گفت:
_منم مثلِ تو بودم ولی آخرش چی؟
باید بری سرِ زندگیت .
چه کسی بهتر از علی.؟
ولی فرشته چیزی برای گفتن نداشت.
_فرشته جان من میرم ولی خوب فکرات رو بکن میام دوباره.
فرشته را با کوله بارِ غم و درد تنها گذاشت و دوباره فرشته بود و سجاده.....
تنها همدمش، و تنها کسی که از رازش خبر داشت یگانه پروردگارش بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_34
و بعد با لبخند به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_البته یه دوستِ خوب که چند سالی از هم دور بودیم.
فرهاد جان از خاطراتت که چیزی به ما نگفتی ولی امروز که اینجایی میخوام برای بچهها یه خاطره خوب بسازی
باید با ما فوتبال بازی کنی
آخه تیمهامون جور نبود و بازیمون خوب نشد
_آخه دیگه خیلی مزاحمتون شدم بهتره برم .
_ای بابا قدیم ا اینقدر تعارفی نبودی
ول کن این حرفها رو
یه امروز را با ما باش
_چشم هرچی شما امر بفرمایید
فرشته متعجب از رفتارهای فرزاد و اصرارش برای ماندن فرهاد بود.
و هر چه وجودِ فرهاد را کنارِ خودش بیشتر حس میکرد.
گذشته برایش نمایانتر می شد.
میترسید از اینکه آن حسِ عاشقانه سالها پیش دوباره به سراغش بیاید و او را درتصمیمش متزلزل کند اما انگار فایدهای نداشت و همه چیز دست به دست هم داده بود تا او دوباره به زندگی برگردد و فرهاد بعد از سالها رنج وسختی آن روز کنارِ خانواده آنها یک روزِ شاد را تجربه میکرد.
بچه ها از بودنش خوشحال بودند و مخصوصا حسین که مجذوب اخلاقِ خوشِش شده بود.
که یکباره مادرش را صدا زد: مامان جان ما با عمو فرهاد میریم کنارِ رودخانه .
وقتی فرشته برگشت، دید حسین و طاهره دستِ فرهاد را گرفتند.
و فرزاد هم دستِ دختران خودش را گرفته و با هم به طرفِ رودخانه میروند.
ناگهان دلش فرو ریخت و گفت:
_وای اگر بچهها بهش علاقه پیدا کنند من جوابِ علی را چی بدم؟!
_مادر جان تو داری بیخودی خودت را اذیت می کنی .
ببین چقدر خوشحالند
مگر تو خوشحالیشون را نمیخوای؟!
این مدت که پدرشان رفته
فقط تو ماتم گرفتی و این دوتا طفلِ معصوم غصه خوردند.
واقعا علی خدا بیامرز اینو می خواست؟!
فکر نمیکنی تو خیلی خود خواهی؟!
این بچهها حقِ زندگی دارند.
برادرت هم مگه چقدر توان داره؟!
مرتب باید غصه شما را بخوره .
نگاه به ظاهرش نکن
من میدونم بچهام چه غمی توی دلشه
فرشته جان مادر من نمیگم کاری را که دوست نداری انجام بده نه ولی حداقل به دیگران هم فکر کن.
همین فرهادِ طفل معصوم من که از دلش خبر ندارم .
ولی دارم میبینم چطوری برات بال بال می زنه .
خوب حدِاقل یه فرصت بهش بده .
یه کم در موردش فکر کن.
خدای نا کرده فردا که موهات سفید شد و تنها ماندی حسرتِ این روزها را نخوری.
و فرشته دیگر جوابی نداشت.
در آن هوای خنکِ پائیزی کنارِ آن امامزاده و رودخانه کوچک، فرشته به حرفهای مادرش میاندیشید و با خود مرور میکرد.
خاطراتِ آن سالهایی که دل به فرهاد بسته بود و دعای شب و روزش رسیدن به او بود.
ولی آن موقع شرایط فرق داشت.
آیا الان هم ، با گذشتِ این سالها با سختیهایی که فرهاد کشیده و قضیه اعتیادش وغیره..
آیا باز هم می توان عاشقِ او شد؟!
آیا میتوان با داشتنِ دو فرزند ویادِ علی در سینه ،
عشق را دوباره تجربه کرد؟!
اینها حرفِ دل فرشته بود که توان گفتنش را نداشت و سخت عذابش میداد.
شاید لازم بود دوباره فکرکند و از طرفی وصیت و اصرارِ علی روزهای آخر برای ازدواجِ مجددش.
کدام راه درست بود و چه باید میکرد؟!
درسته فرهاد از خودش خیلی گفته بود.
ولی فرشته هنوز سؤالهای زیادی در موردش در ذهن داشت .
شاید زمانی فقط چهره زیبای فرهاد، او را جذب کرده بود و سالها کودکانه عاشقش بود ولی الان بعد ازگذشتنِ این سالها، که تجربه های زندگی او را پخته بود و مادرِ دوفرزند بود.
دو امانت از علی باید عاقلانه فکر کند و عاقلانه تصمیم بگیرد .
چه باید کند؟!
آیا الان حقش نبود به پاسِ دینداری و ایمان و پاکدامنیش،
بعد از زندگی با یک رزمنده، پرستاری از یک جانباز، و تحملِ شهادتش،
الان دیگر یک زندگی به دلخواهش داشته باشد؟!
آیا فرزندانش حقِ داشتنِ یک پدرِ دیگر را نداشتند؟!
آیا فرزندانش حقِ شاد بودن نداشتند؟!
همه این افکار ذهنِ فرشته را درگیر کرده بود و کلافه و سر درگم
آرزو می کرد
"کاش هیچ وقت فرهاد برنگشته بود"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490