eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
هر چقدر تعارف کرد، محسن قبول نکرد تا امید او را برساند. از او جدا شد و تمام راه را تا خانه به کارهایش فکر می کرد. هرچند این نماز اول وقت و روزه گرفتن، او را یاد پدربزرگ می انداخت؛ اما بالاخره باید یک جوری به او می فهماند که این کارها فایده ای ندارد. چه دلیلی دارد وقتی این همه بلا و نداری و مریضی سرت ریخته، باز هم عبادت کنی!؟ اتومبیلش را پارک می کرد که متوجه خودروی پدرش شد. نمی دانست باید از آمدنش خوشحال باشد یا ناراحت. کلید در را چرخاند و وارد شد. از شنیدن سر و صدا، خشکش زد. پدرش بلند بلند فریاد می زد و معلوم بود که باز از جایی عصبانی است. آرزو کرد کاش جایی را می داشت و دیگر به این خانه برنمی گشت؛ ولی فعلا چاره ای نداشت. آهسته و با احتیاط قدم برداشت. گوشش را تیز کرد تا بفهمد این بار علت عصبانیتش چیست. صدا در سالن می پیچید و واضح نبود. کلافه شد و پوف کرد. با بی میلی وارد سالن شد. مادر روی مبل نشسته بود و پدر با عصبانیت فریاد می زد: "به من چه ربطی داره که کجا می ره کجا میاد!؟ وسط یه جلسه مهم، زنگ زده میگه منو حلال کنید. چه گرفتاری شدیما. تو فک و فامیلات این یکی دیگه نوبرِ والا. " ِامید سلام کرد و او تازه متوجه آمدنش شد. به سمتش چرخید، پوزخندی زد و گفت: "هه! بفرما خانم، آقا مهندستو تحویل بگیر." این را گفت و با سرعت پله ها را بالا رفت. مادر بلند شد و لبخندی زورکی زد؛ اما غم و اندوه از چهره اش می بارید. جلو آمد و از امید خواست پشت میز بنشیند تا ناهارش را بیاورد. امید بدون آنکه توجهی کند، نفسش را با حرص بیرون داد و با عجله از پله ها بالا رفت. وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. چقدر درد آور بود، زندگی با مردی که فقط خودش را می دید و منافعش را. گویا نبودنش خوش آیندتر بود. باز هم سردرد همیشگی به سراغش آمد. آخرین دانه قرص را از برگه اش جدا کرد و ته حلقش فرستاد. لباس هایش را گوشه ای انداخت و روی تخت دراز کشید. کف دست هایش خیس عرق شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
آن روزفرشته دیگر نتوانست چیزی بخورد.. ودستش به هیچ کاری نمی رفت . "خدایا چرا اوضاع اون جوری که آدم می خواد پیش نمیره . خدایا خودت بهم وعده دادی من باید چه کار کنم؟ راهنماییم کن. من به تو و وعده ه ات امیدوارم. خدایا خودت می دونی چقدر برام سخته . با یه نامحرم حرف بزنم ، چقدر برام سخته به یه نامحرم نگاه کنم. ولی چطور شد ، گرفتارِ این عشق شدم؟ وچطوریه که نمی تونم فرهادو فراموش کنم ؟ خدایا می دونم پدرومادرم صلاحِ من و می خوان .می دونم نگرانِ آینده من هستند . ولی من چی؟دلِ من چی؟ من نمی تونم روی حرفشون حرف بزنم . تاحالا هم کوچکترین بی احترامی بهشون نکردم .اصلا نمی تونم . خدایا پس چه کار کنم؟اینا دارند واسه خودشون می برند ومی دوزند، هرچی من می گم ؛ کسی توجه نمی کنه؛ خدایا خودم وبه خودت می سپرم." دلشوره واضطراب راحتِ جانِ فرشته را گرفته بود . هر چه مامان اصرار کرد . نتوانست غذا بخورد. ومنتظر بود .با نگرانی ودلواپسی، تا که خدای مهربان برایش جه رقم می زند؟ بعداز آن همه دعا و التماس وزاری. که صدای زنگ در،دلشوره و نگرانی ودلواپسیش رازیاد تر کرد. _فرشته پاشو زشته سریع آماده شو بیا بیرون از اتاقت . اینا به خاطرِ تو دارند میان، _باشه چشم. تا مامان رفت درراباز کند، فرشته چادرش را سر کرد واز اتاق بیرون آمد . این بار فاطمه بودو علی وعلی یک دسته گل بزرگِ گل رزِ سرخ در دستش بود ، وبا دیدنِ فرشته گل از گلش شکفت . سلامی کرد و سرش را پائین انداخت ، وفاطمه بالبخند جلو آمد و فرشته را بوسید . ومادر تعارفشان کرد : _بفرمایید بنشینید . _من که می شینم حاج خانم ممنون ، ولی اجازه بدید این بچه ها برن صحبتهاشون رو بکنند ، ِخب داداش دیگه نشین، برید .... وعلی با اجازه ای گفت ؛ وبه حیاط رفت . _فرشته مادربرو علی آقا رو منتظر نذار. وفرشته مات ومبهوت وغمگین راه افتاد. روی همان تخت در حیاط نشستند . _ببخشید فرشته خانم :من توی این مدت متوجه شدم که شما خیلی باحیا وبا ایمان هستید، این رفتارهای شما رو هم دلیلِ برحیا شما می دونم .خیلی هم خوبه ، ولی به خدا دیگه دارم نگران می شم ، 3 ساله که منتظرم شرایطم جور بشه بیام خواستگاری ... برام خیلی سخته اگه بخواید:جواب رد بهم بدید. تاحالا هم که سکوت کردید... بهتون قول می دم هرچی بگید بینِ خودمون می مونه فقط یه چیزی بگید. البته مامانم می گه ازروی حجب وحیاست که چیز ی نمی گید. وبراتون سخته .... ولی باید منم تکلیفم معلوم بشه ،امروز نتونستم برم سرِ کار دیشب تاصبح نتونستم بخوابم . وعلی می گفت وفرشته همچنان سر به زیرو ساکت بود وباخودش می گفت: "باید یه چیزی بهش بگم که بره ودیگه نیاد . ولی چی بگم داره این طوری التماس می کنه ، آخه چطوری دلش رو بشکنم ، به امید کی فرهاد .... که نمی دونم اصلا دوستم داره یانه ؟ اصلا به من فکر می کنه یانه؟ چی باید به این جوون بگم چطوری ناامیدش کنم؟" وهر چه باخودش تلاش کرد نتوانست چیزی بگوید. وبدونِ کلامی از جایش بلند شد . که علی گفت: _فرشته خانم من ناامید نمی شم ، باز هم میام .... می دونم خدا کمکم می کنه وبالاخره راضی می شید. وبعد بالبخند ، واما سربه زیر گفت : _تا حالا هرچی از خدا خواستم بهم داده . میدونم این بارهم خدا ناامیدم نمی کنه. "وای این پسره چه اعتماد به نفسی داره !چی بهش بگم ؟بگم خدای تو خدایِ منم هست . ومنم مطمئنم خدا دعام ومستجاب می کنه . ولی هیچی نتونست بگه ورفت ... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
بالاخره بچه‌ها اجازه دادند که فرزاد و فرهاد با هم صحبت کنند. بعداز شام، فرهاد از همه خدا حافظی کرد و فرشته به رسمِ مهمان نوازی از آشپزخانه بیرون آمد و کنارِ در ایستاد. آخرین لحظه، فرهاد نگاهی به او انداخت و آهسته گفت: خداحافظ و فرشته سر به زیر وآرام جوابش را داد و او رفت. بچه‌ها و فرزاد تا توی کوچه همراهیش کردند که برگشتشان طول کشید و زهرا بیرون رفت و برگشت و گفت: فکر کنم رفتند تا درِ خونه‌اش برسونش. هیچ کس بیرون نیست و به آشپزخانه رفت و مشغولِ جمع و جور کردنِ ظرف‌ها شد. صدای درِ حیاط بلند شد و فرشته چادرش را سر کرد و برای باز کردن در رفت. در را که باز کرد بچه ها هرکدام چیزی دستشان بود و با سرعت به دنبال یکدیگر به سمتِ خانه دویدند. فرزاد هم با لبخند وارد شد. فرشته خواست در را ببندد که فرزاد مانع شد و گفت: فرشته جان صبر کن. نگذاشتم فرهاد بره هنوز یه حرف‌هایی واسه گفتن داره. خواستم ازت اجازه بگیرم . اگر میشه فردا صبح بیاد و بقیه حرفهاش را بهت بگه . الان هم منتظرِ جوابِ تو، بیرون منتظره و فرشته کلافه نگاهش را به زمین دوخت وگفت: نمی دونم داداش .خودم هم نمی دونم _قربونت برم .فقط به حرف‌هاش گوش کن. بقیه‌اش با خودت مطمئن باش هر تصمیمی بگیری، من پشتت هستم نگران هیچ چیز هم نباش. _چشم داداش هرچی شما بگی _الهی فدای تو خواهر مهربون ودل رحمم برم. صدای زنگ در که بلند شد فرشته چادرش را مرتب کرد. نگاهی به مادرش انداخت، که سرش را به نشانه تایید تکان داد و با اضطراب بیرون رفت . فاصله تا درِ حیاط برایش فرسنگ‌ها شد و نگرانی وجودش را گرفت. نکند با نگاهم به چشمانش بیفتد و دل از کف بدهم. "خدایا! چه کار کنم؟! خدایا! الان نه. الان فقط بچه‌ها برایم مهم هستند . ولی چه کنم که فرهاد دست بردار نیست. چند بار جواب منفی بدهم. می‌ترسم. با این آمدن و رفتنش، دوباره برگردد؛ همان عشقِ چند ساله‌ام. خدایا! چه کنم؟!" در را که باز کرد؛ فرهاد با دسته گلی پشتِ در بود. سلام داد و گل را به طرفش گرفت و فرشته سر به زیر و متعجب، گل را گرفت. سلام داد و گفت: ممنونم زحمت کشیدید. هنوز دلش رضا نبود و نگران بود که دلش کار دستش بدهد و آینده چه خواهد شد؟! صدای بسته شدنِ در او را به خود آورد. بفرمائید گفت و به سمتِ خانه اشاره کرد که فرهاد گفت: اگر ممکنه همین جا روی تخت بنشینیم. _بله بفرمائید. من الان بر می‌گردم. گل‌ها را داخل برد. چای ریخت. نگاه نگرانش را به مادرش دوخت . مادر که نگرانی را در او میدید. با لبخند گفت: توکلت به خدا باشه دخترم. فرهاد پسرِ خوبیه. بچه‌ها هم که دوستش دارند. ان شاءالله که خیره نفسِ عمیقی کشید و با سینی چای به حیاط برگشت. فرهاد هنوز ننشسته بود و منتظر ایستاده بود که سینی چای را روی تخت گذاشت و گفت: بفرمائید. _ممنون چرا زحمت کشیدید؟ و از صدایش مشخص بود او هم هنوز نگران است و استرس دارد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490