#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_37
چشم هایش را بست اما حوصله خوابیدن هم نداشت. بر لبه تخت نشست و آرنج هایش را روی میزکنسول کناری اش تکیه داد.
به تصویر خودش در آینه نگاهی انداخت.
احساس کرد که چقدر خسته و درمانده است.
تا کِی باید این همه بدبختی می کشید؟
تاکِی باید رفتارهای تحقیر آمیز پدرش را تحمل می کرد؟
یادِ محسن افتاد. با وجود اینکه وضع مالی و زندگیش خوب نیست و مادرش مریضی سختی دارد، چطور می تواند این قدر آرام باشد !؟
پوزخندی زد و با خودش گفت، پس خدایی که او این همه به خاطرش سختی می کشد، چرا کمکش نمی کند؟ بی خودی خودش را اذیت می کند؛ آدم باید همه تلاشش را برای زندگی خوب بکند. همه چیز بستگی به خود آدم دارد. خدا دیگر چیست!؟:
زیر لب گفت: "اصلا همه این چیزا کشکه، دروغه."
یکباره لشکری از خاطراتِ تلخ گذشته، به مغزش هجوم آورد. چشمانش را بست. گویی دسته ای مگسِ مزاحم، در مغزش سرود پیروزی می خواندند.
دستش را مشت کرد. بالا برد و با حرص پائین آورد.
صدای خُرد شدنِ آینه و فریادی که از درد کشید، درهم پیچید.
خیسی دستش بیشتر شد و کف دستش گرمی خون را احساس کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_37
باز آن شب فرشته بود وسجاده ورازو نیاز با رفیق تنهایی هایش.
ولی از پچ پچ های مامان وبابا فهمیده بود که اینها اصلا دست بردار نیستند .
وفرشته دختری نبود که بتواند،
روی حرفِ پدر ومادرش حرفی بزند.
با خودش می اندیشید،
"تازه بایستم که چی؟
چی بگم؟
بگم من عاشقِ پسری شدم که حتی چند ماه یک بارهم نمی بینمش..
اصلا نمی دونم من و می خواد یانه ؟
پدرومادرم خوشبختی منو می خوان می دونم..
هرکس هم که با رضایت پدرومادر ازدواج کرده خوشبخت شده ،همه اینا رو می دونم .علی پسرِ خوبیه .خانواده اش خوبند .با ایمانه،با اخلاقه، همه چی درست....
ولی فرهاد وچه کار کنم؟"
صبح سرِ سفره صبحانه، مامان گفت:
_فرشته خانواده آقای رسولی
قراره فردا شب بیان وحرفهامون رو بزنیم .تو که حرفی نداری؟
_چی؟برای چی بیان؟!
واز آشپزخانه بیرون رفت.
ولی آن روز فریبا آمد و
دوباره با مامان مشغولِ تمیز کردنِ خانه شدند .
با چه ذوق وشوقی ....
وفرشته با دلشوره وناراحتی دستش به کار نمی رفت .
"خدایا خودم رو به خودت سپردم ،
من دیگه کاری از دستم نمیاد ."
تمام روز را در اتاقش با بغض نشست.
هیچ کاری ازدستش نمی آمد ،
حتی نتوانست کلمه ای با علی صحبت کند.
خانواده هم که سکوت وجوابِ منفی اش را پایِ حیا یِ بی اندازه اش گذاشته بودند.
هیچی، هیچی ،
داشت عروس می شد .
_فرشته خوبی؟
_سلام تو کِی اومدی ؟
_یعنی نفهمیدی ...!یه ساعته دارم با مامانت وفریبا حرف می زنم.
_نه...
_حالا چرا ماتم گرفتی ؟بابا دلمون گرفت .پاشو ببینم والا من اون موقع از خدام بود برام خواستگار بیاد ،
حالا توناز گذاشتی .
بیا برات کتاب آوردم .کتاب که دیگه دوست داری.
_زهره دلت خوشه ها....
_می خوای بریم بیرون یه هوایی به سرت بخوره ؟بهار رو می بریم گردش خوبه؟
_نه خیلی ممنون حوصله ندارم.
_باشه پس من می رم .
این کتاب رو حتما بخون خیلی به دردت می خوره ....
کارها رو که ریختی سرِ مادرت وفریبا
حد اقل خودت یه کار مثبت انجام بده؛
_حوصله کتاب خوندن هم ندارم ،
_فرشته یه چیزی بهت بگم؛
_بگو
_زیبا را یادته توی مدرسه؟
_آره یادمه،
_یادته عاشقِ یه پسره شده بود ؟
پسره اصلا خوب نبود ،
ولی هرچی پدرومادرش گفتند. گوش نکرد .اون موقع پسر عموش هم خواستگارش بود .ولی زیبا دو تا پایش رو کرد توی یه کفش و گفت :همین ومی خوام که می خوام.خلاصه پدر مادرش مجبور شدند رضایت بدن ازدواج کنه ،
الان 2 ساله برگشته خونه ی باباش ...
توی دادگاه ها اسیره
فقط 6 ماه زندگی کردند.
مثل اینکه پسره عاشقِ یکی دیگه شده بود و حسابی زیبا را اذیت می کرده .
آخرش هم زیبا مجبور می شه بر گرده خونه باباش ..
الان هم پسره حاضر نیست طلاقش بده .وهر روز توی دادگاه ها اسیره
بنده خدا ها آبروشون رفت.
یادته فرشته ؛
چه قدر همه بچه ها بهش می گفتند :
این پسره لیاقت نداره ،مواظب خودت باش .گوش نداد ....
خیلی دلم براش می سوزه ،چند روز پیش که دیدمش ، خیلی لاغر شده بود .
می گفت کاش حرفِ پدرومادرم را گوش می دادم .
الان پسر عموش ازدواج کرده ،
تازه یه پسرِ تپل وخوشگل هم داره
ولی طفلک زیبا ....
فرشته حواست باشه ،
پدر ومادر که بدِ بچه شون رو نمی خوان، مطمئن باش که اگه ذره ای علی ایراد داشت ؛اصلا اجازه نمی دادند پا توی خونه تون بذاره .اشتباه نکن فرشته، مثلِ زیبا کم نیستندا،
حواست جمع باشه.
_می گی چه کار کنم؟
_هیچی فقط عاقلانه رفتار کن.
این قدر هم خودت وخانواده ات رو اذیت نکن . وهمچنین این علی آقای بدبخت و دق نده،راستی این کتاب رو هم حتما بخون .آئینِ همسر داریه به دردت می خوره .
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_37
بالاخره آرام شروع کرد.
ببخشید فرشته خانم دردِ دلِ من زیاده ولی چارهای نیست
دلم میخواد همه چیز را راجع به من بدونید.
هرآنچه که به من گذشته بی کم و کاست تا تصمیمِ درستی بگیرید.
شاید هم توقعم زیاده که شما به پیشنهادم فکر کنید ولی باور کنید. من بدونِ شما نمیتونم دوام بیارم.
دیگه نمیتونم.
توی تمامِ این سالها هرچه کردم نتونستم فراموشتون کنم. نتونستم با آرامش زندگی کنم
شاید خیلی خود خواهم. ولی ازتون خواهش میکنم به پیشنهادم فکر کنید.
بعد از مدتها من این چند روز احساسِ خوشبختی میکنم کنارِ شما وخانوادهتان .
حس میکنم خانواده نداشتهام را پیدا کردم.
به منم حق بدید.
منم حقِ داشتنِ یه زندگی خوب را دارم.
منم حق دارم بعد از این همه سختی بالاخره رنگ آرامش بدم به زندگیم.
وقتی فهمیدم علی شهید شده خیلی ناراحت شدم. قسم میخورم که از ناراحتی خوابم نمیبرد.
چون شما باهاش خوشبخت بودی.
از آن روز به بعد خواب و خوراک ندارم.
فکر اینکه از نبودتش چقدر دارید درد میکشید. واقعا داغونم میکرد.
یه شرکت توی تهران زدم و چند تا کارمند دارم. ولی دلم اینجا بود.
خانه پدری را چند وقت پیش فروختیم و یه مقداری هم به من سهم الارث رسید که با کمکِ فرزاد یه باغچه اینجا خریدم که یک ویلای نقلی هم داره.
درسته کارم تهرانه ولی دوست دارم اینجا بمونم .
تازه برادرم هم هوای شرکت را داره .
البته آنجا هم یک آپارتمان کوچک دارم. که فعلا توش زندگی میکنم ولی اگر شما قبول کنی، هر چی شما بگی.
فرشته با تعجب پرسید:
_ببخشید پس دیشب کجا ماندید؟
_شاید باور نکنید ولی اینجا فعلا جایی را ندارم چون هنوز ویلا را تحویل نگرفتم.
_پس چه کار کردید؟
از اینکه فرشته بالاخره لب به سخن گشوده بود وگویی نگران فرهاد شده بود.
خوشحال شد. این یعنی، میشه امیدواربود. لبخندی زد و پرسید: نگران شدید؟!
فرشته لب گزید و چیزی نگفت و از سؤالش پشیمان شد.
_نگران نباشید. غیر از فرزاد دوستان دیگهای هم دارم.
ان شاءالله همین روزها ویلا را هم تحویل میگیرم.
فقط مانده از بابتِ شما خیالم راحت بشه.
شما که نمیخواهید من را ناامید کنید.
قول میدهم هرشرطی بگذارید. قبول کنم.
هرچی که شما بگید.
درسته یک مدت زندگی بهم پشت کرد و من هم نادانی کردم و به خدا پشت کردم ولی الان همه چیز را لطفِ خدا میبینم.
بهتون اطمینان میدم که واجباتم و فرامینِ خدا، همه را با دل و جان انجام میدم.
واقعا توی روزهای بیکسی و بدبختیهام، خدا را به وضوح حس کردم و تنها خدا بود که به دادم رسید.
نمیدانم شاید تمامِ این اتفاقها دست به دستِ هم داد تا من خدایم را بهتر بشناسم
و بهش نزدیکتر بشم.
هر چه بود خدارا شکر میکنم بابتش.
لحظهای سکوت کرد.
دوباره ادامه داد: شما حرفی برای گفتن ندارید؟
و بعد دوباره با لبخند گفت: میدونید که سکوت علامتِ رضاست
فرشته با تعحب نگاهش کرد
_نه. یعنی اشتباه برداشت نکنید.
_پس این سکوتِ شما چه معنایی داره؟!
میدونید دلم میخواد جواب مثبت بشنوم. فقط و فقط مثبت.
نمیدونم اگر دوباره ازتون دور بشم باید چه کار کنم؟!
باور کنید دیگه توانش را ندارم و دوباره سکوت کرد.
و امیدوار بود که فرشته سخنی بگوید و دلش قرص شود به سخنِ او، و امیدوار شود به آیندهای سراسر خوشبختی
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490