eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
آن شب هم تا نزدیکی های صبح بیدار بود لابلای صفحات اجتماعی چرخ می زد و بی هدف وقتش را می گذراند؛ چاره ای نداشت خوابش هم نمی برد. گاهی روی تخت می افتاد و گاهی در اتاق قدم می زد. گاهی هم کنارِ پنجره، به آسمان پر ستاره چشم می دوخت و آه می کشید. صدای جیرجیرک ها و به هم خوردنِ شاخه های نازک درختان، که نسیم آرام بازیشان می داد، تنها آهنگِ دلنشینی بود که او را کمی از افکارِ پریشان، دور می کرد. گوشش را به آوازِجیرجیرک ها سپرده بود. چراغِ اتاق خدمتکارشان، نادر، روشن شد. او و همسرش مژگان، در اتاق کوچکی، کنار ورودی باغ، زندگی می کردند. با تعجب نگاهی به ساعت انداخت و با خودش گفت: "این وقت شب چی شده که بیدار شدن؟ نکنه اتفاقی افتاده باشه!؟" با نگرانی و دقت بیشتری نگاه کرد. قلبش به تپیدن افتاد و استرس وجودش را گرفت. منتظر بود که سر و صدایی بشنود، تا به کمک نادر برود. ولی بعد از نیم ساعت، چراغ خاموش شد. کم کم قلبش آرام شد ولی هنوز متعجب بود. نگاهی به آسمان انداخت. تا روشن شدنِ هوا یک ساعتی مانده بود. به کلی خواب از سرش پریده بود. منتظر ماند تا هوا روشن شود و نادر برای انجام کارها بیرون بیاد. باید سر از کارش در می آورد. یک مرتبه به یادِ دستور پدرش افتاد. کلافه شد و انگشتان دستش را لابلای موهایش فرو برد. قرارش با محسن و استاد تهرانی چه می شد؟ بعد از آن همه ماجرا، چطور می توانست این پروژه را از دست بدهد؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سریع پتو روی فرشته انداخت و رفت تا برایش دارو و جوشانده بیاورد. با داروها و جوشانده‌ی مامان، حال فرشته بهتر شده بود، ولی هنوز تب و سرگیجه داشت. پتو را دورِ خودش پیچیده بود و عرق می‌ریخت. ولی هنوز تنش می‌لرزید و در اتاقش بود، که مامان وارد اتاق شد. _فرشته مادر بهتری؟ _ممنون بهترم. _خانم رسولی و فاطمه اومدن. می‌تونی بیای بیرون؟ دوباره یادِ دیشب افتاد و انگشتر. "ای وای، حالا چه کار کنم"؟ _باشه مامان میام تمامِ توانش را جمع کرد ولی نتوانست از جایش بلند شود و دوباره در رختخواب ماند. این بار صدای فاطمه آمد. _ای وای فرشته جان این چه حالیه؟ تو که دیشب خوب بودی! ای وای تنت چقدر داغه! _سلام فاطمه جان چیزی نیست. _یعنی چی چیزی نیست؟ باید بریم درمانگاه. یاالله پاشو آماده شو! و از اتاق بیرون رفت. _مامان، فرشته اصلا حالش خوب نیست. تبش خیلی بالاست، باید ببریمش درمانگاه. _ای وای! خدا مرگم بده چی شده بچه‌ام؟ فاطمه سریع برو خونه به علی بگو ماشین رو بیاره، زود باش دخترم. مامان گفت: _نه حاج خانم، تو رو خدا زحمت نکشید. عصری باباش میاد می‌بریمش. الآن بهش دارو دادم. خدا رو شکر بهتره. _ای بابا، الآن وقتِ تعارف نیست که. کاش صبح زودتر می‌گفتید. علی امروز شیفتِ عصر می‌ره شرکت، خونه است الان. و خودش بالای سرِ فرشته رفت. _اِی وای چقدر این بچه تب داره؟! _سلام، چیزی نیست خانم رسولی بهترم. دارو خوردم تا شب خوب می‌شم. _یعنی چی؟ دیگه با این وضعت هم تعارف می‌کنی؟ دیگه تو دخترِ خودمی، مگه می‌شه تو رو تو این وضع رها کنم؟ الآن علی و فاطمه میان، پاشو تو رو خدا آماده شو بریم درمانگاه. با آمدنِ فاطمه، مامان هم آماده شد و به کمکِ فاطمه، فرشته را بلند کردند و بیرون بردند. علی در ماشین منتظر بود. با دیدنِ حال و روزِ فرشته سریع از ماشین پیاده شد و درِ عقب را باز کرد. _سلام! ای وای این چه وضعیه؟ چرا زودتر نگفتید که بیام بریم درمانگاه؟ _سلام پسرم. آخه راضی به زحمت نبودیم. _حاج خانم شما رحمتید. سریع پشتِ فرمون نشست و حرکت کرد. با زحمت چشم‌هایش راباز کرد و با زحمت آب گلویش راقورت داد. هنوز تب داشت و می‌لرزید. نگاهی به اطرافش کرد. مادرش با دیدنِ چشم‌های بازِ فرشته خوشحال شد. _دخترم بهتری؟ _بله ممنون بهترم. _خدارو شکر. سِرمت هم تمام شده الآن میرم پرستار رو صدا می‌کنم بیاد سِرم رو بکشه. از اتاق خارج شد و پشتِ سرش علی به اتاق آمد. فرشته سربه‌زیر انداخت و سلام کرد. _سلام خوبی؟ بهتر شدی؟ فرشته با زحمت توانست جواب دهد. _ممنونم خوبم. _فرشته تو چِت شده؟ دیشب احساس کردم حالت خوب نیست، خیلی نگرانت بودم تا صبح نتونستم بخوابم. صبح به مامان گفتم با یه بهونه‌ای بیاد حالت رو بپرسه. فرشته به خدا من طاقتِ ناراحتیت رو ندارم. تو رو خدا مواظب خودت باش. فرشته سربه‌زیر و با تعجب گوش می‌کرد! تا حالا با هیچ نامحرمی این‌طوری صحبت نکرده بود و تا حالا چنین حرفایی نشنیده بود. هیچ کس این‌طوری به او ابراز علاقه نکرده بود، چون به کسی اجازه نداده بود که این‌طوری صحبت کند. حتی امیر! ولی الآن علی به عنوانِ نامزدش به خودش اجازه می‌داد که راحت ابرازِ علاقه کند. هر چه علی بیشتر می‌گفت، فرشته از عشقِ پنهانیش، ناامیدتر می‌شد. انگار باید تسلیم این سرنوشت می‌شد. _فرشته تو رو خدا خیلی مواظبِ خودت باش. کاش این یک ماه هر چه زودتر تموم بشه، تا خودم همیشه ازت مراقبت کنم. فکر کنم تا این یه ماه تموم بشه، من جون بِسر بشم. خیلی داره بهم سخت می‌گذره. بعد از سه سال که تونستم بهت برسم، باید یه ماه دیگه هم دوریت رو تحمل کنم. باور کن فرشته خیلی برام سخته... کاش می‌تونستم خودم ازت پرستاری کنم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سر از سجده برداشت اتاق روشن شده بود و علی وارد اتاق شده بود. با تعجب گفت: _تو؟! اینجا؟! و بغض امانش نداد و اشک‌هایش روی گونه‌هایش لغزید. و علی با لبخند نزدیک شد . کنارش نشست و مهربان پرسید: _چرا گریه می‌کنی؟ و فرشته نمی‌توانست جواب بدهد که او ادامه داد: فرشته جان یادته بهم چه قولی دادی؟ یادته قول دادی گریه نکنی؟ یه قول دیگه هم دادی. یادته؟ قول دادی تنها نمانی الان وقتشه نمی‌خوام ناراحت ببینمت. تو لایقِ یه زندگی خوب هستی . اگه می‌خوای از دستت راضی باشم . به قولت عمل کن. یادت نره بلند شد و رفت. فرشته همچنان اشک می‌ریخت که احساس کرد دستی بر روی شانه‌اش او را تکان می‌دهد. برگشت به سمتش که مادر با لیوانی آب کنارش نشسته بود و او را صدا می‌کرد و تکانش می‌داد. به خودکه آمد روی سجاده بود و اشک می ریخت. مادر او را در آغوش گرفت و بوسید . _چی شده عزیزِ دلم؟ _مامان علی اینجا بود _عزیزم خودت را ناراحت نکن . این لیوان آب را بخور . بعد بگو ببینم چی می‌گفت؟ لیوان آب را از مادرش گرفت جرعه‌ای نوشید . کمی آرام شد. به اطراف نگاه کرد. بچه‌ها نگران جلوی درِ اتاق ایستاده بودند. آغوشش را باز کرد. هر دو را در آغوش گرفت و بوسید و قربان صدقه‌شان رفت. _مامان جان چی شده؟ چقدر بابا را صدا می‌کردی توی خواب. _مامان بابا چی می‌گفت؟ _عزیزهای دلم چیزی نیست. نگران نباشید . آن روز دوباره فرشته سکوت کرده بود. نزدیک عصر که شد همه با هم سرِ مزار ِعلی رفتند. شبِ جمعه بود و هر کس با خیراتی کنارِ عزیزش آمده بود. دیسِ حلوا و خرما را روی مزار گذاشتند و بعد از دقایقی همه رفتند. کنارِ مزارِ بابا بزرگ و فرشته تنها کنارِ علی ماند. چادرش را روی صورتش کشید . دستش را روی سنگ مزار گذاشت و آهسته با علی نجوا کرد. "علی جان چرا؟! این چه خواسته‌ای است که از من داری؟! باور کن برام سخته بچه‌ها، خودم چه کار کنم؟! نگاهی به عکسِ علی روی سنگ انداخت. ولی انگار او حرفهایش را می‌شنود که لبخندی روی لبانش نشست. باورم نمیشه تو داری لبخند می‌زنی؟! و لبخندِ علی کِشدارتر ش و او متعجب می‌نگریست که بچه‌ها با سر و صدا آمدند. _مامان جان خوبی؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490