#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_45
به خودش آمد. خجالت زده از جا بلند شد.سلامی کرد و دست داد.
محسن لبخند زد و گفت: "خب نقشه هارو دیدی، کارم چه طوره به نظرت؟"
امید نگاهی به سیستم انداخت و گفت: "شرمنده شدم، امروز دست تنها موندی."
محسن لبخندی زد و گفت: "اشکالی نداره پیش میاد. اتفاقا تنهایی خیلی بهتر می شد کار کرد"
دوباره خندید و به چشم های متعجب امید نگاه کرد و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:"جدی نگیر رفیق. مگه تنها می شه کار کرد؟ آدم فکرش بالا نمیاد!"
امید اصلا نمی توانست این مقدار آرامش و خوش رویی محسن را هضم کند. اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت؛ غرورش هم اجازه نمی داد چیزی بپرسد.
مشغول به کار شدند، یک ساعت نگذشته بود که محسن نگاهی به ساعت کرد وگفت: "فکر کنم برای امروز کافیه. بهتره بریم بقیه ش بمونه واسه فردا."
امید از پنجره بیرون را نگاه کرد، هنوز هوا روشن بود و تا غروب زمان زیادی مانده بود. یاد کارهای پدرش افتاد، نگران بود نکند فردا هم ادای جدیدی دربیاورد و مانع آمدنش شود. خواست بگوید یک ساعت دیگر هم بمانند که صدای زنگ گوشی اش بلند شد. با دیدن نام مادرش روی صفحه تلفن، تازه یادش آمد که باید برگردد؛ حرف محسن را تایید کرد. سریع بلند شد و همانطور که کتش را بر می داشت، تماس را وصل کرد و گفت:" بله مامان. دارم میام. تا آماده شی من رسیدم."
نگاهی به محسن انداخت و دوباره به خاطر دیر آمدنش عذرخواهی کرد و گفت جلوی در منتظر می ماند تا او را برساند؛ اما محسن لبخند زد و باز هم بهانه ای آورد و از او تشکر و خداحافظی کرد.
با خیال این که زهرا را خواهد دید، سوت زنان و سرمست ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
از دور محسن را دید و به تیپ ساده و مرتبش خیره شد. یک جوان نسبتا خوش رو با ریش و یقه و مچ های بسته، سر به زیر و با طمئنینه می رفت. با خودش فکر کرد چقدر همیشه از این جور آدم ها بدش می آمده! اما انگار محسن با آن چیزی که قبلا فکر می کرد تفاوت داشت. هرچه بود باید او را از این تفکر عصر حجری بیرون می کشید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_45
در جدالِ بینِ دل و عقل، این عقلِ فرشته بود که پیروز شد و فرشته برای رضای خدا پا روی دلش گذاشت.
با این که فراموش کردنِ فرهاد برایش خیلی سخت بود و هر لحظه چشمانِ سبز رنگ فرهاد و صورت کشیده و جذابش جلوی چشمانش ظاهر میشد؛ تصمیمِ مهمِ زندگیش را گرفت.
چشمهایش را بست و روی هم فشار داد.
"خدایا! کمکم کن فراموشش کنم.
خدایا! کمکم کن برای علی همسری باشم وظیفه شناس. اون چیزی که تو میپسندی .
خدایا! فقط به امید خودت"
از اتاق بیرون آمد به طرفِ باغچه رفت و بعد از مدتهاامروز هوای مطبوع و رایحه دل انگیزِ این صبح زیبا را احساس کرد .نفسِ عمیقی کشید و کنارِ گلهای باغچه نشست .
چند روزی می شد که انگار اصلا این گلها و درختها را ندیده بود.
این همه زیبایی کجا بود ؟که از دیدِ فرشته پنهان بود .
حالا از تصمیمی که گرفته بود راضی بود.خدا را شکر کرد و از جا بلند شد.
شیرِ آب را باز کرد و شروع کرد به آب دادنِ گلها و درختهای باغچه .
مادر و فرزاد از پشتِ پنجره نگاه میکردند و از این که امروز حالِ فرشته خوبه خوشحال بودند.
شبِ مهمانی فرارسید و همه خانواده به همراه فریبا و حامد و بهار به خانه آقای رسولی رفتند.
بعد ازشام و پذیرایی خانمها گوشهای از پذیرایی بودند و آقایان گوشه ای دیگر.
که فاطمه درِ گوش فرشته گفت:
_فرشته میای بریم اتاقهاتون رو ببینی
فرشته آروم لبش رو گاز گرفت و گفت:
_نه زشته من نمیام.
_یعنی چی؟ تو خونه خودت رو هم نمیخوای ببینی.
بعد با صدای بلند گفت:
_با اجازهتون من و فرشته می ریم حیاط.
و دستِ فرشته را گرفت و با خودش برد .
در حیاط راه پلهای بود که به طبقه دوم میرفت.
_خب عروس خانم بریم ببینم از خونه خودت خوشت میاد یا نه؟
یک اتاق کوچک و یک پذیرایی جمع وجور و یک آشپزخانه کوچک.
طوری طراحی شده بود که به دو طرف پنجره داشت و از یک طرف فضای حیاط و باغچه ودرختان و از طرفِ دیگر؛ فضای کوچه نمایان بود.
_حالا قراره داداش تا عروسی یه رنگی هم به دیوارها بزنه.
خوبه فرشته؟ خوشت میاد؟
و فرشته باشرم و آهسته گفت:
_آره خوبه ممنون.
_ببین فرشته من فقط 2 سال از تو بزرگترم .تو رو خدا با من راحت باش.
به خدا دلم میگیره این جوری حرف میزنی .قرارِ بیای اینجا با هم زندگی کنیم .تو رو خدا خجالت رو بگذار کنار.
و فرشته با لبخندی جوابِ مهربانیاش را داد.
وقتی برگشتند به اتاق ؛
مادر علی به فاطمه اشارهای کرد و فاطمه به اتاق رفت وقتی برگشت .
سینی در دست داشت که با گلهای رز تزئین شده بود و جلوی فرشته گذاشت و گفت:
_بفرمایید این هم کادوی عروسِ گلمون که داداش زحمت کشیده.
_فرشته جان مادر قابلِ شما را نداره .
باز کن ببین خوشت میاد. سلیقه علی آقاست .
ولی فرشته سرش را بلند نکرد .
سر به زیر گفت:
_ممنونم دستتون درد نکنه.
فاطمه گفت:
_اینم کارِ خودمه .
و جعبه کوچک را برداشت و باز کرد.
یک پلاک و زنجیر ریز نقش که طرحِ ماه و ستاره داشت .
مادرِ فرشته از خانم رسولی و علی آقا تشکر کرد ولی فرشته هنوز سر به زیر بود و گونه هاش سرخ شده بود.
که فاطمه با اجازهای گفت و از زیرِ روسری زنجیر را به گردنِ فرشته قفل کرد.
ولی سختترین لحظهبرای فرشته ؛ لحظه ی خدا حافظی بود.جلوی درِ حیاط یک لحظه نگاه فرشته ؛
برای اولین بار، در نگاه علی گره خورد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمتِ_45
چادرش را مرتب کرد و به سمتِ مادرش رفت که فرزاد با سرعت به طرفشان آمد.
_سلام مامان جان فدات بشم.
میدونستم این دعاهای تو معجزه میکنه و پیشانی مادرش را بوسید و بدونِ معطلی به اتاق ِفرهاد رفت.
_داداش قربونت برم
به طرفش رفت و آرام پیشانیاش را بوسید.
_الهی فدات بشم .
تو که منو کشتی.
این چه کاری بود مردِ مؤمن .
دیگه داشتم قبضه روح میشدم.
وای خدایا! شکرت.
نمیدونی چقدر خوشحالم.
ما هم جبهه بودیم این هم تیر و ترکش ولی از این کارها نکردیم
این بیهوشی و این حرفها دیگه چی بود؟
_ببخشید داداش باعثِ ناراحتیتون شدم
شرمنده
_ولش کن بیخیال فدای سرت.
حالا خودت چطوری؟!
و نگاهی به سِرم توی دستش انداخت.
_خدارا شکر .
نمیدانم چی شد اصلا نفهمیدم.
فقط میدونم داشتم میآمدم خانه شما.
دیگه هیچی یادم نیست.
_عزیزم خانه ما همیشه درش به روت بازه.
ولی چرا عجله داشتی؟!
به خاطرِ سرعتِ زیاد ماشین چپ کرده.
البته اینو بگما خدا خیلی بهت رحم کرده.
که توی اون دره سقوط نکردی.
خیلی جای بدی بود.
_خدارا شکر.
نمیدونم چی بگم
شرمنده شماها شدم زحمت افتادید
_ای بابا ولش کن اصلا.
راستی من هیچ شماره و آدرسی از برادرت نداشتم که بهشون خبر بدم.
تازه میخواستم تحقیقاتِ محلی راه بندازم که خدا را شکر خودت به هوش آمدی
_ممنونم از زحماتتون .
واقعا نمی دونم از شما و خانوادهتون چطوری تشکر کنم.
ولی متاسفانه برادرم برای یه سری کارهای مربوط به شرکت به خارج از کشور رفته.
چند روزِ دیگه برمیگرده.
_خوب پس داداش مهمان خودمونی
_باعرضِ شرمندگی....
چند روزی که فرهاد بیمارستان بود.
حامد و فرزاد به نوبت پیشش میماندند.
فرشته و بقیه هم هرروز عصر به ملاقاتش می رفتند.
بچهها هم که خیلی اصرار داشتند.
عمو فرهاد را ببینند با خودشان می بردند.
بچهها دورِ فرهاد را میگرفتند. سؤال پیچش میکردند.
فرشته کناری سر به زیر می ایستاد و چیزی نمیگفت.
حالِ فرهاد هر روز بهتر میشد و پزشکش می گفت که "خدا را شکر رو به بهبوده ولی زمان میبره تا بتونه به درستی روی پاهاش بایسته و راه بره.
و فعلا مجبوره روی ویلچر باشه تا بهبودی کامل به دست بیاره"
آن روز بعد از وقت ملاقات همه از اتاق بیرون رفتندکه فرزاد، فرشته را صدا زد و گفت :
_تو بمون. خودم بعدا میرسونمت.
وقتی همه رفتند.
دستِ خواهرش را گرفت او را به راهرو برد.
_ببین خواهرِ گلم.
خودت میدانی که فرهاد منتظرِ جوابِ توئه .
عجله کردن و تصادفش هم به همین خاطر بوده.
حالا که اینجاست دلش میخواد تکلیفش روشن بشه.
دیشب کلی با هم حرف زدیم.
همه شرایطِ تو را هم قبول داره.
خدا را خوش نمیاد بلا تکلیف بمونه.
من میرم توی حیاط یه هوایی بخورم.
دلم میخواد بری پیشش و حرفِ دلت را بزنی.
هر شرطی هم خواستی براش بگذار.
هر سؤالی داری .
بیرو دروایسی بپرس ولی تکلیف ِخودت و این بنده خدا را روشن کن.
باز هم میگم هر تصمیمی بگیری خودم پشتت هستم.
_آخه داداش...
_دیگه آخه نداره.
_راستش برام سخته خودت میدونی.
من تا حالا با یه نامحرم چشم تو چشم صحبت نکردم
_خدای ناکرده قصدِ بدی که ندارید.
باید سنگهاتون را با هم وا کنید.
حالا صحبتهاتون را بکنید .
محرم هم میشید...
_اِه داداش!
_شوخی کردم گلم.
پاشو برو که منتظرته و پیشانیاش را بوسید و به طرفِ حیاط راه افتاد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490