💞بعد از ازدواج
وقتی متوجه شدید که به اصطلاح همسرتون
رفتارش و اخلاقش صد در صد باب میل شما نیست،
به جای نا امید شدن و ابراز پشیمانی کردن از ازدواجتون،
به فکر راهکار باشید.
💞یک خانم هوشمند،
سعی می کنه با کمک گرفتن از مشاور
راهکار صحیح را به کار بگیره.
و با بلا بردن سطح اطلاعاتش، زندگی را به نحو احسن اداره و مدیریت کنه.
💞در مورد
تفاوت طبع و مزاج ها،
ابتدا دقت کنید که طبع و مزاج را درست تشخیص بدید
و
بعد با یک برنامه اصولی اصلاح مزاج برای هر دوتون،
مزاج ها را به هم نزدیک کنید
تا
دلهاتون به هم نزدیک بشه😍❤️
💞مثلا
اگر خانم احساس می کنه کمی سرد مزاج است
و
برعکس همسرش گرم مزاجه
باید در تغذیه شون دقت کنه
آقا را کمی خنک کنه
و خودش را کمی گرم کنه
تا هر دو به تعادل برسند.
اینطوری زندگی شیرین تر مییشه💞
بحث یه کم کارشناسی شد😊
از این ساده تر نتونستم بیان کنم.
امیدوارم متوجه شده باشید.
ان شاءالله موفق باشید🌺
سلام گلم
می تونه از تفاوت طبع و مزاج تون باشه
معمولا گرم مزاج ها خوش مشرب تر هستند و بیشتر صحبت می کنند
و به اصطلاح برون گرا هستند
و سرد مزاج ها درون گرا
به همین دلیل خیلی مهمه که طبع و مزاج زوج ها شبیه هم باشه
اما
#راهکار
باید تمرین کنید
و البته برای شروع صحبت کردن از دوست داشتنی های همسرت بگید
تا ایشون از هم کلامی با شما لذت ببره
سعی کنید اطلاعاتتون را در مواردی که همسرتون دوست دارند را بالا ببرید تا حرفی برای گفتن داشته باشید
مثلا
اگر فوتبال دوست دارند در این زمینه اطلاعاتتون را بالا ببرید و در موردش با او صحبت کنید.
و به همین ترتیب ادامه بدید...
سلام علیکم وقت بخیر.
ممنون از لطف شما.
گلم انتخاب همسر مراحل خودش را دارد
و حتما باید ملاک ها یتان را اولویت بندی کنید
و بعد با خواستگار مطرح کنید.
بحث نماز نخواندن ، معمولا آقایان از راحت طلبی نماز نمی خوانند.
ولی اگر در اعتقادات ضعیف باشد، مسئله فرق می کنه.
خیلی مهمه که زوجین اعتقادات شبیه هم داشته باشند تا در تربیت فرزند و مراحل زندگی به مشکل و اختلاف بر نخورند.
پس
باید حتما دقیق بررسی شود و مشاوره هم انجام بدید.
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
نظرات، پیشنهادات و سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
یا ناشناس 👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
#فرشته_کویر
#قسمت_11
قلبش به در و دیوار سینهاش میکوبید و در برزخی گرفتار شده بود که نمیدانست چه کند. احساسی که در سینهاش لانه کرده بود یک طرف، و حس تعلق قلبیش به خدای مهربان یک طرف.
این خانه قدیمی ساخت ،و زیبا، طوری طراحی شده بود که اتاق فرزاد دری به حیاط داشت. فرزاد مهمانش رابه اتاقش برد و فرشته گوشه پرده را رها کرد. به دیوار تکیه داد و آهسته روی زمین نشست. هنوز در بهت و سرگردانی بود که در اتاق باز شد و فریبا میانهی در ایستاد و گفت:
_فرشته معلومه چه کار میکنی؟
_هیچی دارم درس میخونم.
_آره منم باور کردم.
_چند بار صدات کردم . حواست کجاست؟ حداقل کتاب رو درست توی دستت بگیر. دارم چایی درست میکنم. مامان و بابا که رفتند ملاقات حامد. چند دقیقهی دیگه بیا برای فرزاد و مهمانش چایی ببر.
_کی؟ من؟
_آره دیگه، خودت رو لوس نکن زود بیاییها.
و از اتاق بیرون رفت و فرشته را با دریای طوفان زدهی قلبش تنها گذاشت...
چند دقیقهای نگذشته بود که صدای فریبا بلند شد.
_فرشته بیا دیگه.
چادرش را سر کرد و از اتاق بیرون رفت. سینی چای آماده دست فریبا بود. با دستانی لرزان سینی را گرفت و چشمانش را از فریبا دزدید. میترسید چشمانش بالاخره رسوایش کنند.
خیلی خوب بود که فریبا همیشه سرش به کار خودش بود.وتوجه ای به اطراف نداشت.
پشت در اتاق ایستاد و آهسته به در زد. صدای گفتوگوی فرهاد و فرزاد از پشت در میآمد.
فرزاد در را گشود. در حالی که هنوز داشت با فرهاد صحبت میکرد و حواسش به او بود، فرشته سر به زیر سینی چای را طرف فرزاد گرفت. فرزاد تشکری کرد و سینی را گرفت و برگشت به سمت فرهاد، که فرشته طاقت نیاورد و چشمانش بیاختیار به سمت فرهاد چرخید. یک لحظه چشمان میشی رنگش به چشمان سبزرنگ فرهاد گره خورد ولی سریع برگشت و به اتاقش رفت.
"خدایا! کمکم کن نذار اینجوری گرفتار بشم. خدایا! برای من چه تقدیری نوشتی؟خدایا! چه کار کنم؟"
دست و دلش میلرزید و فقط مبهوت و نگران به کتابهایش خیره شده بود، که صدای فرزاد از حیاط آمد و بعدصدای بسته شدن در به گوشش رسید.واین یعنی رفتند .
فرشته نفسش را که انگار تا به حال در سینهاش حبس بود، رها کرد و نفس عمیقی کشید. هنوز به لحظه نرسیده بود که صدای زنگ در بلند شد.
"یعنی فرزاد برگشته؟! نکنه از رازم خبردار شده؟ نکنه رسوا بشم؟ راستی فرزاد که کلید داره"...
از جا بلند شد. چادرش را سر کرد و به سمت حیاط رفت و با دیدن زهره پشت در جا خورد.
_زهره تویی؟
_پس میخواستی کی باشه؟ اومدم با هم درس بخونیم.
_تو اگه درسخون بودی دو سال رد نمیشدی.
_خب تو هم دیگه، فقط ریاضیام ضعیفه. حالا بیام تو؟
_آره ببخشید، بفرما.
_فرشته همین جا کنار باغچه بشینیم؟
_مگه نیومدی درس بخونی؟
_چرا خب همینجا میخونیم.
_باشه، پس برم برات چایی بیارم.
فریبا که داشت سینی چای رااز اتاق فرزاد میبرد، نگاهی به آنها انداخت و زهره فوری سلام کرد. فریبا جوابی داد و به آشپزخانه رفت.
_خب چه خبرا؟ میبینم مهمون داشتید.
_مهمون؟
_آره دیگه، فرهاد رو میگم. راستی فرشته میدونی برادرش از تهران برگشته؟ چقدر عوض شده. وای چه قدی داره...
_چی میگی زهره؟ زشته! تو که تا حالا عاشق فرزاد بودی!
_ول کن فرشته با اون داداشت. اصلا محلم نمیذاره. چند بار توی کوچه دیدمش سلام کردم، سرش رو هم بلند نکرد. ولی فرشته پرویز یه چیز دیگه است؛ خدا کنه از من خوشش بیاد.
_وای زهره آرومتر. اگه فریبا بفهمه از این حرفها میزنیم، پوست سرم رو میکنه.
اصلا تو چرا صبر نداری تا یه خواستگار خوب برات بیاد و ازدواج کنی؟
_نه نه! من اصلا دلم نمیخواد اونجوری ازدواج کنم. آدم باید عاشق شوهرش باشه. باید با یکی ازدواج کنه که دوسش داره. نه هر کی اومد خواستگاری و اصلا نمیدونی کی هست؟! مثل خواهر من.
_مگه خواهرت شوهرش رو دوست نداره؟!
_چرا، ولی تازه حالا که چند ساله دارن زندگی میکنن و دو تا بچه دارن. ولی وقتی احمد آقا و خانوادش اومدند خواستگاری، ما اصلا اونا رو نمیشناختیم. از آشناهای شوهرعمهام بودند.
اونا گفتند خوبه و مامان و بابا هم قبول کردند. لیلای بیچاره هم که 15 سالش بود رو به زور راضی کردند و رفت سر زندگیش. اون که راضیه، ولی من اصلا ازدواج اینجوری رو دوست ندارم. آدم باید عاشق بشه. باید دو نفر از ته دل همدیگر رو بخوان و بعد با شور و عشق با هم ازدواج کنند.
فرشته باشنیدن این حرفها آتش درونش شعلهورتر میشد و درونش رو میسوزوند.
"کاش هیچوقت با زهره آشنا نمیشدم. کاش هیچوقت به این محله نمیاومدیم. کاش"...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490