👶🌾🐣
#داستان
#خاطرات_مامان
قسمت اول: #رویا
〰〰〰〰〰〰❣
بچه داشت یکسره گریه میکرد و من ، رویای احساسی، داشتم چشم توی چشم نگاهش میکردم و لذت می بردم . اون توی بغل من بود و باقد شصت سانتیش، توی آغوش من، پاهاشو به دلم میکوبید.قربون گریه های نازت برم که آهنگ گریه هاتو سالها انتظار کشیدم.پستونکش رو آروم گذاشتم توی دهنش و نگه داشتم تا کم کم خوابش ببره.سرش رو چسبونده بود بهم و با چشمهای نخودیش داشت مظلومانه نگام میکرد.
خدایا! مژه های به این کوچولویی!صورت هلویی و موهای کرکی روچجوری به وجود میاری؟قربون قدرتت برم که به منم بچه دادی.رفتم توی اتاق تا بذارمش توی ننوش. یه کوچولوی دیگه از راه دورصدام کرد مامان بیا تموم شد؛ و من متعجب به سمت صدا رفتم در اتاق رو باز کردم؛ اون توی بالکن بود و زیر پاش یه صندلی کوچولو گذاشته بود تا روی رخت آویز برام لباس پهن کنه. خدایا!من دوتا بچه دارم؟!
@astanehmehr
ادامه👇〰〰〰〰〰〰
ادامه ی قسمت اول
#خاطرات_مامان
صدای یکی دیگه اومدکه اونم بلند صدام می کرد مامان بیا تموم شد. اون یکی روی صندلی کودک بود و در دستشویی نیمه باز بود. وای خدایا! من سه تا بچه دارم؟! چقدر شیرین بود، من دیگه تنها نبودم.
ناگهان صدای محکم درب واحد بغلی اومد و من رو از خواب بیدار کرد.خدایا بازم که فقط خوابش رو دیدم. چه شیرین وچه عجیب! من هیچ وقت توی خوابهام چند تا بچه نداشتم کاش بیشتر باهاشون بودم.
باز شوهر حورا پله ها رو تند تند میرفت پایین .چقدر این مرد همیشه عجله داره. صدای گوشیم دراومد. احسان بود؛ مثل همیشه پیامک داده بود همسر گلم چطوره؟ جوابشو نوشتم حتما الان داره پشت گوشیش لبخند عاشقونه میزنه. صدای زنگ اومد. حورا بود.عصبانی و دلشکسته و پریشون! درمونده بودو اومده بود برام تعریف کنه که چه میثم بدجنسی داره. چقدر این دختر ستم کشیده ست؛ نه مثلش رودیدم نه شنیدم. حیف اون دسته گلی که خدا به اینا داده!
📝 نویسنده : مطهره پیوسته
🎨 تصویرگر:معصومه آیدین از کشورترکیه
کپی با ذکر نام نویسنده وتصویرگر بلامانع است.
@astanehmehr
#خاطرات_مامان۲۱
#ویارهای_عجیبم
مامان نگران کرونای بابا بود و روزی چندبار بهش زنگ میزد و ازش تست تنفس میگرفت.
بابا کله شق بازی درمی آورد و اصلا دکتر نمیرفت میگفت هروقت خیلی حالش بدبشه حتما میره. چند روز گذشته بود ولی هربار ازش میپرسیدیم بهتره یانه میگفت چمیدونم همونجوری هستم.
بابا هر روز بدتر میشد و مافقط میرفتیم آب هویج و سوپ براش می بردیم.
اعصاب بابا بهم ریخته بود و میگفت انقد غذا براش نبریم.
خلاصه همش دلشوره داشتم و اخبار کرونا بهم اضطراب می داد.به خدا میگفتم خدایا منو برای بچم و بچم رو برام نگهدار.🤲
هم خوشحال بودم هم نگران.
بابا با فاصله چندمتری از ما می اومد دم در و ماسک زده و الکل بدست سوپش رو برمی داشت و می برد.
میگفت کلی ظرف توی خونه تلمبار شده و وسط هر جملش ده بار سرفه میکرد.
یه شب ترس عجیبی بدلم افتاد و نصف شب گریه ام گرفت. مثل بچه ها شده بودم و به احسان میگفتم من قورمه سبزی میخام و واقعا هم شدیدا بوی قورمه سبزی توی سرم میپیچید.😇😇
احسان که خوشحال بود فوری لباس پوشید و سوار ماشین شد رفت تا برام قورمه گیر بیاره.رفت تا یکساعت هم توی خیابونها با مغازه های چلوخورشتی و رستورانهای بسته مواجه شد و اومد خونه.
وقتی رسید من داشتم گریه می کردم و مثل بچه ها پا می کوبیدم که غذامو بیارین دلم قورمه میخاد😳
خودمم نمیدونستم چرا اینجوری شده بودم بخاطر غذا گریه میکردم و لج کرده بودم.
احسان اومده بود با یه پرس غذا که قیمه بود.
انقدر ناراحت شده بودم که نگو.😔 اصلا باورم نمیشد بجای قورمه سبزی باید قیمه بخورم.
دوباره گریه کردم که نمیخام و فقط قورمه سبزی بهم برسونید😐😁
مامان بنده خدا متعجب نگام میکرد و انگار مرضی گرفته باشم برام غصه میخورد و میگفت ناراحت نباش الان برات میپزم.
گریه من هم قطع نمیشد. خلاصه راه افتادیم و سوار ماشین احسان شدم رفتیم سمت جاده تهران که از رستورانهای بین راهی قورمه سبزی گیر بیاریم .
اونشب قورمه سبزی رو توی یه رستوران بین راهی زشت خوردم.اولش خیلی خوشمزه بود و با حرص و ولع خوردم ولی وقتی رفتیم که برگردیم خونمون توی جاده همه رو بالا آوردم. مدام دلم بهم میریخت و خودم رو لعن میکردم که غذای توراهی نامناسب رو خورده بودم.
خلاصه بساط جدید ویارهام پهن شده بود و من هرشب هوس غذایی میکردم که نه دسپخت من باشه نه مامان. یک شب قورمه سبزی و یک شب قیمه.یک شب مرغ و یک شب املت قارچ😳
قابل پیش بینی هم نبود و من ناگهان همه رو غافلگیر میکردم و از این بابت هم خیلی عذاب وجدان داشتم😢
دلم نمیخواست اصلا از این اداها داشته باسم.من همچین رویایی نبودم و از این بابت خجالت زده بودم.
✍مطهره پیوسته
🤰🏻🐣🤰🏻🐣🤰🏻🐣🤰🏻🐣
@astanehmehr
#خاطرات_مامان۲۲
#لذتدورانبارداری
ویار پشت ویار.حال بد و دل بهم خوردگی کم بود که تنفسم هم دچار مشکل شده بود و نفس تنگی می گرفتم.
منی که این همه ذوق بچه داشتم به روزهایی فکر میکردم که آزادانه مینشستم پشت کامپیوتر و بازی می کردم.به زمانهایی که آشپزی میکردم و از طعم خوش غذاها لذت میبردم.به حرم رفتنام و قدم زدنام فکر میکردم .به یکباره همچی بهم ریخته بود.
همه تصوراتم از بارداری و بچه چیزهای لذت بخش و شیرین بود اما واقعیتی که الان دامنم رو گرفته بود یجورایی عذاب بود.
بعضی روزها که خیلی حالم بد بود و ضعیف بودم باخودم میگفتم چه خوب شد ۵سال تنفس کردم... بعدش یاد نمازها و چله م میفتادم و معجزه خدارو شکر میگفتم.
باباحمید بنده خدام حال بدش بدتر شده بود و مامان که هنوزهم بخاطر فرار بجا و بهنگامش خدارو شکر میکرد میگفت چه شانسی آوردم موقعی که موهاشو کوتاه میکردم ازش کرونا نگرفتم .
دل کوچیکش برای حمیدیش تنگ بود ولی به روی خودش نمی آورد که اینجاست و از بابا دور افتاده و ازش مراقبت نمیکنه. میگفت چه به موقع باردار شدی مادر.من اینجام میتونم کمکت کنم😄👌
کم کم بابا داشت به جزء دورافتاده خانواده تبدیل میشد که با کارهای من درآوردی و خوددرمانی های شگفت انگیز حمیدگونه کروناش رو خوب کرد الحمدلله.
بابا دلش برای ماتنگ بود و مامان فقط چند روز یکبار با ماشین احسان میرفت دم در خونه و با ماسک و دستکش همونطور که توی ماشین از پشت شیشه بسته دست روی دست بابا میگذاشت اونو ملاقات میکرد تا بابا از غصه دق نکنه.😐 وقتی میرفتیم و از بابا خداحافظی می کردیم کوچه بعدی به احسان میگفت نگه دار.
اول فکر کردیم دلتنگ شده یا میخاد بیخیال کرونا بشه و بره خونه ولی مامان گفت احسان جان بدو مادر این الکلو بزن به شیشه ماشینت پدرزنت دست کشیده بود روش😆😐
بابا کاملا بهبود پیداکرده بود ولی مامان حرفی از رفتن نمیزد میگفت دکترای تلویزیون میگن تا دوهفته بعد از بهبودی هم کروناییها ناقلند😄
خدارو برای داشتن نعمت مادر تشکر میکنم و مامان اون دوهفته رو پیش ما بود و غرغرهای من رو تحمل میکرد.
موقع رفتن اکراه داشت بره.برای همین به بابا گفت زنگ بزنه۴۰۳۰ و بگه بیان خونه رو ضدعفونی کنن😅✋😕
بعد از ضدعفونی مامان رهسپار خونه شد و از ما دل کند.
قربونش برم دامنش رو اینجا جا گذاشته و هر روز میبینم و یادش میکنم.
منی که اینهمه ذوق بچه دار شدن داشتم حالا حال نداشتم قدم از خونه به بیرون بزارم و سیسمونی بخرم.کرونا هم که مزید برعلت بود و واویلا.
✍ مطهره پیوسته
🍼🧸🐣🍼🧸🐣🍼🧸🐣
@astanehmehr
#خاطرات_مامان۲۳
#پایاننهماهانتظار
مامان هرروز بهم زنگ میزد و از احوالم میپرسید اما رغبت نمی کردند بیان خونمون.
اولش نفهمیدم چرا.به مامان بابا میگفتم بیاین نترسین من کرونا نمیگیرم لااقل بافاصله از هم باشیم و همو ببینیم چند دقیقه، اما بعد فهمیدم مامان میترسه خودش کرونا بگیره😂
به من میگفت مادر شماهاجوونید من پیرشدم سنی ازم گذشته از پس این مرض برنمیام بزار بمونم نوه م رو ببینم.
حالا بماند که همسایه ها از لحاظ کرونایی اوکی بودند فقط من کرونام خطرناک بود.
اون روز هم زنگ زده بود و بهم میگفت ناهار خورشت الومسما درست کرده با سالاد کاهو و سس نارنج . باورتون نمیشه از دهنم آب آویزون میشد و مغزم سوت می کشید و میگفتم خب ولش کن مامان از خاله سمانه چه خبر باز مامان ول نمیکرد و از اینکه خورشت رو یه بشقاب کشیده و برای زهراخانم همسایه برده برام میگفت😐😐😐
خلاصه ما تا آخر بارداری نه از ویار ونه مامان خوردیم و نه درست حسابی دیدیمشون.
دوران بارداری من دوران غربت و مشقتم بود.شاید فقط دو یاسه بار شد که رفتیم از راه دور دم در خونه مامان اینا دیدیمشون.بابام سرش و رو تکون میداد و دورتر از دید مامان اشاره میکرد که ایشون نمیزاره بیایم خونتون😄
فقط یبار خیلی لذت بردم اونم روزی بود که ریحانه و حورا اومده بودند در خونم و با شادی و خوشحالی از تغییر رفتار میثم میگفتند و از اینکه خودش رو اصلاح کرده شاد بودند.
اومده بودند خونه و مثل اینکه برادرای حورا حساب میثم رو گذاشته بودند کف دستش و یک هفته اونو توی خونه مادرزن ادب کرده بودند.😄👏👏
من هم خیلی از پیوند دوباره اونها خوشحال بودم.انشالله که همه خوشحال و موفق باشند و دو روز دنیا با دل خوش زندگی کنند🤲
اما... هیچ کس حال بدم رو نمیدونست و واقعا نمیتونست درک کنه که چه روزهای عجیبی رو میگذرونم.
یروز گوش درد یروز دلدرد یروز سردرد .ویار و دل بهم خوردگی هم تا روز آخر زایمان باهام بود که بود.
باورم نمیشد این روزها رو تجربه میکردم .هم سخت بود و هم لذت بخش.جزء آرزوهای دست نیافتنیم بود که بهش رسیده بودم.
هر روز توی بارداری یه بلایی سرم می اومد و از همون اول مامان باهرتلفن ازم میپرسید بچه خوبه؟ نیفتاده؟😒
تااینکه روز بدنیا اومدن بچم وقتی میرفتم اتاق زایمان بهم گفت که اصلااا فکر نمیکرده بچه ی شکمم تااینجا برسه و زنده بمونه😄
حتی لحظه ای که بچه خوشگل و نازم رو آوردند دستم دادند مامان تو دست و پاهاش دنبال عیب و ایراد میگشت و انگار که بچم پولشو دزدیده باشه چپ و راستش میکرد.😂😂
خلاصه استرسهای مامان تموم شد و من برخلاف انتظار همه یکماه زودتر پسرکوچولوم رو بدنیا آوردم.
شب آخری که بچه داشت خودشو برای بدنیا اومدن آماده می کرد با احسان رفتیم رستوران دل به دریا زدیم و گفتیم بریم یه دلی از عزا دربیاریم.احسان میگفت الان هیچکس بخاطر کرونا تو رستورانها پیداش نمیشه و میکروب و ویروس ندارن😉
کباب کوبیده مشتی زدیم و من با اون کباب فرداش فشارم رفت بالا و اقا محمدجوادجان تشریفش رو آورد.❤️❤️😍😍😍🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اون شب توی بیمارستان من درد میکشیدم و پرستارا که با اصول علمی پیش میرفتند دردم رو باور نمیکردند چون میگفتند خط درد توی آزمایشم وجود نداره و بهم میگفتن لوسی😔
من تا خود صبح ناله کردم و اونا تا خود صبح گفتند نه عزیزم بچت یماه دیگه میاد این دردت طبیعیه درد اصلی نیست بخاطر فشارخون بالاته😞
ولی خب جزو نوادر شدم و فردا ساعت یه ربع به چهار محمدجواد بغلم بود و می خواست شیر بخوره.😊😊
✍ مطهره پیوسته
🐣🍃🐣🍃🐣🍃🐣
@astanehmehr
#خاطرات_مامان۲۴
#حس_مادری
یه موجود کوچولو دادند بغلم.لحظه بدنیا اومدن پسرم خیلی احساسی بود .همه پرستارا و خانم دکتر تحت تاثیر قرار گرفته بودند. بچه رو بغلم گرفته بودم و حاضر نبودم بدم ببرن چکش کنن. فقط سرشو میبوسیدم و میخواستم نگهش دارم.
به خودم میگفتم حتی یه لحظه نمیزارم کسی بغلش کنه.
فقطه فقطه فقط خودم بغلش میکنم و به همه میگم که محمدجواد خیلی شیرمیخوره.اصلا دست هیچکدومتون نمیدم.
ولی از همون لحظه شروع شد پرستارا گرفتن بردنش به دست و پاش جوهر زدند ازش آزمایش گرفتند تست ریه بردند بعدم که بردند واکسنش زدند.
نمیزاشتن بچم دو ساعت از شروع نفسش بگذره.داشت تا قبل از این توی شکم مادرش خوابشو میکرد بابا ول کنید چکارش دارید😔
میگفتن باید تیروئیدش رو چک کنیم.ریه ش شاید کامل نباشه.
من که تا لحظه های بعد از تولدش شاد و مسرور بودم حالا غصه میخوردم و هی استرس میکشیدم.
مدام سرم میچرخید اینور و اونور تا بچمو یه دقیقه ببینم.
کلافه شدم آخرش آوردنش گفتن بیامامانش شیرش بده.
بغلشکردم مث جوجه های رنگی لطیف و بی جون بود.فقط دو کیلو بود.توی دستام گم میشد.انگشت من چقد گنده بود.کل صورت بچم به درازای انگشتم وسعت نداشت.
مامان خیلی خوشحال بود هی تلاش میکرد بچم موفق بشه شیر بخوره.
اون شب توی بیمارستان هنوز بستری بودم.
پرستار یه سرنگ کوچولو اورد با شیرخشک و داد به مامان.
میگفت مام بزرگ جون لطفا با سرنگ بهش شیربده تا وقتی یاد بگیره از مامانش شیر بخوره ضعف نکنه.
مامان بچه رو بغل نمیکرد میگفت کوچولوئه میترسم بیفته.خودم بغلش میکردم آخجون..😍😍😍
مامان چندبار با سرنگ بهش شیر داد ولی محمدجواد دوست نداشت یا اینکه میریختش از دهن بیرون.خلاصه هی تلاش میکردیم شیرمادر نمیخورد...😞
دستاشو نوازش کردم خدایا این چوب کبریتا رو تو خلق کردی گذاشتی روی دستای این بچه؟!
خدایا این صورت کوچولو رو تو انقد ظریف درست کردی که کل صورتش اندازه گردی کف دستمم نیست؟
خدایا چقد این بچه لطیفه مث پر می مونه.
یعنی من میتونم این جوجو رو بزرگش کنم.این کچل پر وزن رو میتونم پرورشش بدم.خدایا بچم رو چقد دوس دارم ، چقد ازت ممنونم.
داشتم نازش میکردم که حس کردم بچم تنش یخه
به مامان گفتم : گفت یا حضرت عباس گفتم یچیزی میشه ها.خداااا پرستار بچمون از دست رفت...
میزد توی سرخودش و فک میکرد با همین یه جمله من بچم دارفانی رو وداع میکنه
پرستار هل زده اومد تو اتاق و بچه رو بغل کرد برد.گفت قندش افتاده.
من واقعا کوپ کردم گفتم دیدی همه دلخوشیهای من امید و آرزوهای من پرپر شد😭
پرستارا فقط رفتند و هیچکس جواب درست درمون نمیداد بفهمیم چیشده.
مامان اشک میریخت و گوشیشو برداشته بود داشت به احسان و خاله سمانه و بابا و هرکسی که میشناخت گزارش لحظه به لحظه میداد.
خلاصه دیدم مامان قطع امید کرده و داره حلوا میپزه راه افتادم رفتم دنبال بچم.
از تخت زدم بیرون و سرمم رو درآوردم. درد داشتم ولی درد بچم جگرسوز بود.
احسان که داشت از خونه برامون فلاسک آبجوش میاورد توی راه مامان خبرش کرده بود و سراسیمه داشت میومد سمت اتاق ما.
دیدمش گریه ام گرفت .دستمو گرفت باهم رفتیم ایستگاه پرستاری.پرستار گفت نترسیدخطر رفع شد. ماشالله به خانم باهوشتون که حس کرد بچه سردشه. چون نتونسته خوب شیر بخوره قندش افتاده ،به محمد جوادتون سرم قندی زدیم الان بهترمیشه
خلاصه رفتیم اتاق ایزوله عیادت محمدجواد.
دیدیم بله یه پر گوشت مامان جون رفته زیر سرم😢😢
✍مطهره پیوسته
🍃👶🏻🍃👶🏻🍃👶🏻🍃👶🏻
@astanehmehr
#خاطرات_مامان۲۵
#حسپدرمادری
به دست کوچولوی بچم سرم وصل بود. گریه میکردم.
دکتر اومد میخندید میگفت واه واه چه لوسی تو ،چجوری زایمان کردی نازک نارنجی.
بچت سالمه کامله نیاز به بستری هم نداره این خوشحالی داره خانوم خانوما
اصلاً زائوهای ما همینن تا شوهرشونو میبینن شروع میکنن به ناز کردن😁
راست میگفت من مامان بودم باید این بچه بازیها رو میذاشتم کنار.☺️
خلاصه از اون روز بزرگترین آتو رو دست مامان داده بودیم و تا۱۵سالگی بچم هر اتفاقی برای محمدجواد می افتاد مینداخت تقصیر روز اول تولدش که قندش افتاده بود😄
تازه همشم میگفت خاله سمانه شاهده من بهش زنگ زده بودم گفته بودم الان قند بچه افتاده😂
محمدجوادم اسمشو باخودش آورده بود .
من و احسان سر اسمش کلی فکر کرده بودیم و ۳دوره اسم عوض کردیم. سهیل،معین،علیرضا... اما وقتی این پسر شب شهادت امام جواد بدنیا اومد خود به خود محمدجواد شد.
یاد هدیه خدا به امام رضا افتادم و دلم شاد شاد بود. کوچولو رو بغل کردیم و دلخوش راه افتادیم از بیمارستان رفتیم به خونمون .
خونه کوچولویی که قرار بود گریه ها و خنده های محمدجواد توش بپیچه.
نذاشتم مامان خریدهای بیهوده سیسمونی رو انجام بده.تختی که مسلما بچت توش نمیخوابه.کمدی که وقتی کمد دیواریم جا داره،خریدنش کاربیهوده ایه،لباسها و کفشهایی که برای سن بالاترش خریده میشه و معمولا تبدیل میشه به کادو برای بچه های فامیل😉
چون بچت همش میخاد باسلیقه خودش براش خرید کنی و خیلی از اسباب بازیهایی که بخاطر در دسترس بودن به سن واقعی بازی کردنشون نرسیده خراب میشن و بچت میشکندشون...
مامان پول خریدهای سیسمونی رو بهمون داده بود و ماهم گذاشتیم در جریان رشد بچه خرید کنیم.
یه ننو و کالسکه خریده بودیم با لوازم اولیه و چند دست لباس و پوشک💐
ساعت۳رسیدیم خونه
محمدجواد جون به خونه خوش اومدی😍
بابای احسان بخاطر پسر بودن نوه ش جلوی پامون خون ریخت و قربونی کرد حیف من و احسان ازش نخوردیم چون عقیقه بچم بود😐😃مامانش هم بشدت خوشحال بود و بچه رو ازم گرفت تو بغلش و تا ساعت ۴بچه رو نمیداد شیرش بدم.
نمیدونم چرا هی تو گوش محمدجواد میگفت گلپسرم میدونی پسرمنی ،مال مامانت نیستی😳😐
این چه وضع نازکردن بچه بود😉😄
خواهر احسان هم میخندید و میگفت مامان اتفاقا شکل خودتم هست.
مامانم لباشو جمع کرده بود و چشاشو ریز کرده بود تا جواب دندان شکن ارائه کنه که بابا با عکس بچگی خودش سر رسید و اونو کنار صورتش گرفت و گفت ببینید کوپ بابابزرگشه😅 مادر احسان گفت:حاج آقا گوسفندشو ما دادیم اونوقت مفت مفت شکل شماشد؟
خدایی محمدجواد سایز کوچیک و بی ریش سبیل بابابود.
✍مطهره پیوسته
🎊🎈🪁🍼🎊🎈🪁🍼
@astanehmehr
#خاطرات_مامان۲۶
خلاصه روزهایی که آرزو داشتم از راه رسیده بود و مابچه داشتیم.به اندازه یه مدیرکل باد به قبقب انداخته بودم و پله های خونه رو بچه به بغل می اومدم.دلم می خاست حالا برعکس قدیما که من همسایه هارو بچه به بغل میدیدم و حسرت میخوردم اوناهم بیان و ببینن من یه دسته گل دارم. هیچ کس اون موقع بیرون نیومد😐ولی خب روزای بعد دارم براشون😄 حورا و ریحانه اولین دستپاچه هایی بودند که اومدند بچه رو ببینن😁.چقدر از بابت باهم بودن مجدد این خانواده خوشحال بودم.
مامانم رفته بود تو اتاق خواب و خوابیده بود.بنده خدا بابت بیداری شب قبل توی بیمارستان خسته بود. انقد خسته که خودم اون روز ناهارو بارگذاشتم.
خلاصه حورا مدام تشکرمی کرد و برام دعامی کرد که مشکلش رو حل کردم. منم خندم میگرفت چون حقیقت این بود که من داشتم اقدامات جدایی این دونفرو فراهم میکردم نه اینطور که حورا تشکرمیکرد و منو عامل صلح و آشتی شون میدونست😊 ریحانه داشت لپ میزد و خندون بود، خداروشکر، خدا از سر تقصیراتم بگذره😕
بخاطر زایمان سختم کمی اذیت بودم ولی مامان که خواب بود پاشدم از میوه ها و شیرینی که احسان روی اُپن چیده بود برای مهمونام آوردم.
حورا یه لباس سرهمی حوله ای برای محمدجواد آورده بود، زمینه سفید با خرسای رنگی رنگی.
همه ی لذت بچه داری یطرف، این لباسای کوچولو و خوش طرح و رنگ یطرف.چقد همه چیز لذت بخش بود.🥰
اون سه روز اول مشکل لپی پیدا کرده بودم.از بس خوشحال بودم و بهمه چیز دنیا لبخند میزدم عضلات صورتم یکسره به حالت خنده قرار داشت و واقعا لپم میلرزید و ضعف کرده بود.خدایاشکرت🙏
مژده خواهر احسان روز سوم از کرج اومده بود دیدن محمدجواد ، پریسا اون یکی خواهر احسان هم که هر روز می اومد عمه بازی،اومده بودند خونمون.
مامان هنوز حال نیومده بود و مدام تیکه تیکه میرفت و میخوابید و صدای بلند خروپفش مهمونا رو میخندوند.
مژده تا محمدجوادو دید قهقهه ای سر داد و گفت: وای حاج آقا کوچولو شده که منظورش باباحمیدم بود.😉کیف کردم مژده ناخواسته پرونده کلکل مادرحمید ومادرمنو با این حرفش بسته بود.
عمه جون برای بچم یه پلاک طلا آورده بود که روش و ان یکاد نوشته بود.
خودم هم از کنار حرم برای محمدجواد و ان یکاد استیل خریده بودم و طواف داده بودم و بهش وصلش کرده بودم .بچم شده بود نخودی محفل و از این بغل به اون بغل میشد.
باز پاشدم شیرینی و میوه آوردم و چای دم کردم😐 خدایا ممنون چه روزای خوبی.
پریسا خواهر احسان کمک کرد و غذای ناهار اون روز رو گذاشت.
مامان ساعت۱۲ ونیم بیدار شد و شیطون رو لعنت میکرد که انقد میخوابه😂 بنده خدا نه حال می اومد و نه میتونست بیدار باشه . همچنان خمیازه میکشید و با تعریفای خوشمزش از روز زایمان من بقیه رو میخندوند. مامان خیلی خوش زبونه.خدا برام حفظش کنه.
پریسا خیلی اون روز کمک کرد حتی یبار هم جای محمدجوادو عوض کرد🙊 مدام هم انگار بیمار باشه بچه رو ناز میکرد و میگفت : ممدی جواد پسر عزیزجون چطوره؟ یعنی پسر مامان خودش
نمیدونم اینا چرا اصرار داشتند به بچه القا کنن مادر خودشون بچه رو بدنیا آورده😒
عصری مادرشوهرم هم اومد و ماجرای اون با مامان رو تعریف کنم...
عزیزخانم مادرشوهرم به محض ورود به خونمون شعرمیخوند ماشالله ماشالله.کوررررر بشه چش حسودا.بتتترکه دل سیاه بخیلا. بچم ماه شب چهارده ست. ممدی جواد ممدی آقا بیا بغل عزیز پسر عزیزجون.
به پریسا گفت دست از ناز کردن دخترش نیلا بکشه و بره اسپند حسابی دود کنه.روم نمیشد بگم اسپند و دودش برا بچم که نارس بدنیا اومده بده و این کارو کردند.انقد غلیظ بود خودشونم سرفه میکردن و بجای کور کردن چش حسود و بخیل که احتمالا مامان من بوده خودشون به سرفه افتاده بودند.مامان بچه رو ازش گرفت و گفت ننه عزیز این دود برای من خوب نیست میشه ولم کنی من برم بغل مادرجونم.
بچه تو دوتا دستای پرغضب این دو مادر بکش و واکش میشد و خدا رحم کرد قبل از آسیب دیدن ،مادراحسان کوتاه اومد و باگفتن اصل ننجون شمایی بچه رو ول کرد.😤
مامان بچه رو برد تو اتاق و بهونه عوض کردن لباس محمدجوادو گرفت. از اونجایی که لباس عوض کردن محمدجواد کار حساس و ترسناکی بود رفتم ازش گرفتم و خودم تن بچم کردم.مامان غرمیزد و میگفت به اینا نهیب بزن انقد اینورا نیان.بهشون بگو مامان جون انقد زحمت نکشید اینجا نیاین.مامانم هست😕
حالا من داشتم با حرص و زحمت لباس تن بچه می کردم که مادر شوهرم اومد تو اتاق و گفت مادر بده بچه رو تا لخته ببرمش حمومش بدم🤣 و مامان من مث بمب ترکید و گفت مگه نگفتین ننجون اصلی منم خودم میبرمش چراشما؟!!
من به این بکش واکش باتعجب نگاه میکردم و می دیدم که بچه لختم هی نیم متر به شرق و نیم متر به غرب کشیده میشه.اون وسط من مراقب بودم که گیره ناف بچم آسیب نبینه😔
از اونجایی که مامان عرضه حموم بردن بچه رو نداشت به پریسا گفت پری خانوم بیامادر این بچه رو نگه دار.
انگار هی سرمیخوره😱
@astanehmehr
#خاطرات_مامان۲۷
#بیخوابیهایشبانه
احسان مرد تقریبا خشک و سنگینی بود.همش فکر میکردم توی برقراری ارتباط با بچه هم سنگین باشه ولی همون شبای اول از شادی پرکشیدم ، احسان مث بچه ها ذوق کرده و با شربت خوردن محمدجواد داشت کیف میکرد و ازش فیلم میگرفت😁 اول خداروشکر کردم که به کمک پروردگار لایق پدرمادر شدن شدیم و احسان رو به این لذت رسوندیم و دوم خدارو سپاسگزار بودم که همچین شوهرهمراهی بهم داده ؛ همسری که مث بچه ها شده بود و برای موجودی که هنوز حرف و صدامونو نمیفهمید دست میزد و تشویقش میکرد قطره شو بخوره.
امان از ماجراهای این شربت...
محمد جواد از شب سوم شروع کرد به بدقلقی و دلدرد و تا چهارماه نخوابید. بی تربیت ...
شب اولِ دلپیچه هاش هی نازش کردیم بوسش کردیم دلشو مالیدیم.لای پنبه و آخ آخش میکردیم.محمدجواد تا خود صبح علافمون کرد و یه لحظه چشم روهم نذاشت که هیچ، صدای گریش هم کم نشد. یکسره گریه میکرد. نه شیر میخورد نه توی بغل آروم میشد نه روی پا. مامان چند بار پاشد و اومد نالان و پریشان قربون صدقه بچه میرفت و انگار بچه بیماری لاعلاج داشته باشه میگفت ببرید پیگیری کنید دنبالشو بگیرید این بچه یچیزیش هستا 😐 نمیدونم مامان چه اصراری داشت بچمو که نارس بود ناقص فرض کنه.احسان گفت شما بخواب مامان جون نگران نباشید خوب میشه بچه نوزاد همینه دیگه😁😐 مامان گفت اخه بااین وضعیت که نمیتونم بخوابم مادر.
احسان گفت: نگرانی نداره بخوابید ما دوتا بامحمدجواد بیداریم شما که کاری نمیتونید واسش بکنید در اتاقو ببندید راحت بخوابید.
مامان گفت:خب مادر منم دارم همینو میگم صدا زیاده نمیشه خوابید بیچاره همسایه هاتون😕😅
اونشب با قطره چکان به بچه دارو دادیم .
نچ نچ دهنش صدا میداد انگار که ترش بود. ساکت شده بود و از شربتش خوشش اومده بود.😊
صبح شد و ما ناباورانه به ساعت نگاه میکردیم
یعنی چه. ساعت حقیقتا ۶ بود...
بنده خدا احسانم که باید الان میرفت سرکار بدون اینکه ساعتی بخوابه. محمدجواد با اون جثه فسقلی واقعا یه موجود زنده،نیازمند و مظلوم بود که نمیتونست بگه کجاش درد میکنه و من و احسان غصه شو میخوردیم. امان از دست ما بچه اولی ها که با بچه گریه هم کردیم... صبح که احسان پاشو گذاشت بیرون پسره ی کوچولو گرفت خوابید. نگاش کردم و با لب و لوچه آویزون گفتم با بابا دشمنی داشتی؟!😕
ساعت هفت و بیست دقیقه بود.
گفتم تا بچه خوابه منم بخوابم رفتم دراز کشیدم و له له بخواب رفتم. مامان بیدارم کرد و گفت مادر بیا صبحونه بخور. چه زود گذشته بود یعنی چند ساعت خوابیده بودم؟؟ ساعت۷وسی دقیقه بود! گفتم مامان ول کن ده دقیقه فقط خوابیدم.🥴 دستمو گرفت و گفت تنبلی رو بزار کنار خواب درست حسابی که نکردی بیا برات املت با رب درست کردم بخور جون بگیری. خلاصه نتونستم حریفش بشم. تندی دوتا لقمه بزور خوردم و رفتم افتادم خوااااابیدم.😴چقدر خواب لذت بخشه..
۴۵دقیقه بعد مامان صدام کرد و گفت مامان جون شویدخشکت کجاست میخوام شویدپلو با ماهیچه برات بزارم. اصلا نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم با چشای بسته گفتم یادم نمیاد. مامان رفت. یهو تا چشمام بسته شد محمدجواد گشنش شده بود. درازکش بلد نبودم شیربدم. نشستم و با بی نفسی بهش شیر دادم. دوباره خوابید و منم افتادم. ساعت نه و نیم شده بود.گوشی تلفن خونه با زنگش بیدارم کرد. 🥴الحمدلله محمدجواد بیدار نشده بود. احسان بود عذرخواهی کرد و گفت کدپستی خونه رو براش بخونم که میخواد بره کارای شناسنامه محمدجواد رو انجام بده.خوندم و زود رفتم بخوابم که دیدم دستای محمدجواد تکون میخوره😬چشاش باز باز بشاش و شاداب دستاشو بحالت پروندن پشه دور صورتش میچرخوند🤔😆
و این یعنی خداحافظ خواب کوفتی من🥺
✍مطهره پیوسته
🐣🌸🐣🌸🐣🌸🐣
@astanehmehr
#خاطرات_مامان۲۹
#جیغهایناتمام
تو همون سکوت بی حرکت موندیم تا اعجوبه قرن تغییر وضعیت نده. سکوتش عجیب بود از کنار تخت خودمون رو به بالای سرش آروم آروم رسوندیم و دید زدیم. داشت دست و پاشو تکون میداد و نمی گفت بابا مامانی دارم...😃
خدایا چه آروم بود.داشتیم لذت می بردیم و نگاش میکردیم.دیگه محمدجواد اون بدجنسه ی ماجرا نبود و داشتیم بیخودی توی سکوت قربون صدقش میرفتیم .حتی سعی میکردیم صدای تخت اون رو از این وضعیت در نیاره که یهو زنگ خونمون رو زدن.😮😳
بهم نگاه کردیم یادم اومد بابا شلوارش رو پوشیده بود که بیاد اینجا..... یعنی واقعا این کارو کرده بود؟!
از چشمی در نگاه کردم خودش بود باباحمیدمن.
وای صدای محمدجواد بود که داشت غر میزد. بابا گفت نمیام تو😁😳
باتعجب گفتم پس چرا زنگ زدین بابا.
گفت:چرا اماده نشدید؟
گفتم نه. .. من نمیام خونه شما.خونه خودم راحت ترم باباجون.
بابام گفت نه اومدم سوارتون کنم با ماشین بریم دور بزنیم
گفتم ساعت یک و ده دقیقه شبببب؟! بریم گردش...😬😬
گفت آره هیچ بچه ای تو ماشین بیدار نمی مونه همه باتکون ماشین میخابن.😌
گفتم خب ماهم ماشین داشتیم نیازی نبود اینهمه راه بیاین.
دیدیم محمدجواد که شده همون بچه ده دقیقه پیش. باباهم که کوتاه نمیاد و دم درمنتظر ماست لباس عوض کردیم و مهمان گردش شبانه پدر شدیم.
خلاصه باباهم باما تا ساعت۲ونیم علاف خیابونا بود در حالیکه محمدجواد به هیچ عنوان آروم نگرفت😢
دیگه دلم برای حنجره محمدجواد میسوخت.😔بابا خداحافظی کرد و نیامد تو خونه. باز ما موندیم و بچه جیغجیغومون.🤯
بله محمدجواد داشت نقشه شومش رو برای اهالی ساختمون اجرا میکرد و بیداری دسته جمعی رو برای همه رقم میزد.گفتیم دوباره روی زمین رهاش کنیم ساکت میشه.این فن رو زدیم اما فایده نداشت . رفتم که کمد بهم ریخته رو سروسامون بدم و از فاجعه دربیارم که فکر پلید بذهنم زد.😏😏
دیدم کمد خالیه به احسان گفتم بیاد تخته طبقه دوم رو دربیاره تا بتونیم بریم توی کمد و صدای بچه رو اونجا به حداقل برسونیم. احسان موافق بود و امتحان کردیم.سه تایی توی کمد رفتیم و در رو نیمه بستیم.
حالا چه حکمتی داشت اقا محمدجواد آروم شد و خوابید.
محمدجواد برام حکم رادیو خرابی رو داشت که نمیشد ولومش رو پایین اورد.برای حملش تا گهواره ش احتیاط کردیم که رادیوش کار نیاد.خدایاشکرت.🤲بریم بخابیم که یکساعت دیگه باید برای نمازصبح بیدارشیم.
✍مطهره پیوسته
⛈👶🏻⛈👶🏻⛈👶🏻
@astanehmehr
#خاطرات_مامان۳۰
#شیطنتهای شیرین
از اون شب تا مدت40 پنجاه شب این روش جواب میداد و محمدجواد در کمد بعد از نیم ساعت چهل دقیقه میخوابید بقول احسان اکسیژنش کم میشده و بیهوش میشده که میخوابیده😁
بعد از اون مدت وقتی بزرگتر شد دیگه کلکمون جواب نمیداد و با پاهاش به در میکوبید
قشنگ فهمیده بود اونطرف رهایی از خوابه و اینطرف خواب😐
جالب بود انقد که از این بچه شیطنت می بارید توی خواب هم میخندید و مارو گول میزد گاهی فکر می کردیم بیدارشده و عزا میگرفتیم.اما خلاصه خوابهای نیم ساعته ش بعد از هر دوساعت تلاش به نتیجه میرسید و نیم ساعتی میخوابید.توی اون نیم ساعتها منم میخوابیدم و اما لذتش بعد از نیم ساعت که برام مث دو دقیقه بود برباد میرفت😂
یادم می اومد سال گذشته این موقع چه بساط سکوتی توی این خونه برپا بود و صدای پای مورچه رو میشد شنید.یادش بخیر از بیکاری رمان مینوشتم و اوقات فراغتم رو بازی رایانه ای انجام می دادم.مرحله آخر بازی بودم که محمدجواد لگد محکمی بهم زد و مجبورم کرد از جام پاشم.جاش بد بود و من غرق بازی نفهمیده بودم😕
اما بازم الان که لحظه ای وقت نمیکنم موهامو شونه کنم به اون دلتنگی و غربت بیهوده می ارزه.خدا قسمت همه ی ارزومندا کنه😉
محمدجواد توی روز غرغر میکرد و اواز میخوند.تازه قد یه سنجاب کوچولو بود که برام آواز خوندنش رو به نمایش میذاشت. این بچه ی نود و نهی بااین سنش
یه بازی بلد بود 😳 به ولله... از توی اتاق که میرفتم اشپزخونه صدام میکرد و میگفت هااااا
اولین بار گفتم باخودش داره صدا در میاره اما بعد دیدم واقعا داره منو صدا میکنه. گفتم هاااا
دوباره گفت هاااا... و این شد بازی مامان و پسرش.🌸
وقتی احسان می اومد خونه پاهاشو پرواز می داد انگار که داشت شنا میکرد.ذوق می کرد و لبخند میزد با دهنش فوت میکرد و صدای دهنش خنده دار میشد.یبار هم انقد که باهاش حرف زدیم و عروسک بازی کردیم سنجاب کوچولومون واقعا حرف زدو در جواب احسان که میپرسید من کی یم گفت عبابا😍😍😍ماهم کلی برای بچه سه ماهه دست زدیم و جیغ کشیدیم باور نکردنی بود هم حرف زدن احسان هم مشت کوبیدن میثم به دیوار اتاقمون😬
بیچاره حورای عزیزم ...
نمیخواستم تعریف کنم اما باید بدونید که دوباره رفته خونه پدرش.دوباره میثم کارهای بیهوده و عجیبش رو از سر گرفته بود و چندین روز بعد از تولد محمدجواد بودکه ریحانه و حورا رو برای دیدن پدر و مادرش به شهرشون برده بود و هیچ نمی رفت دنبالش.هر دفعه حورا زنگ میزد و می پرسید میثم به خونه میاد یانه.ما می دیدیم که میاد و فرداش انگار نه انگار میره سرکار و اخر شب باز میاد خونه. اما خبری از اومدن حورا و ریحانه به خونه نبود . از حورا می پرسیدم چرا نمیاد دنبالتون میگفت بخدا نمیدونم ابجی. هیچ دلیلی نمی بینم.میگفت حتی همه بهش تلفن می کنیم اما اون جواب تلفن مارو نمیده.
خلاصه کلا موجود عجیبی بود . در عین حال بسیار محترم و مظلوم هم بنظر می رسید و گرم سلام و احوالپرسی میکرد.😕
خیلی از دیوار کوبی میثم خجالت کشیدیم ساعت ده و نیم شب بود. محمدجواد تازه سروصداش گرفته بود و تصمیم گرفتیم تو هوای خوش اول تابستون بریم کالسکه سواری.آرزویی که در گذشته با دیدن هرکسی با بچش در سرم می پروروندم. چه لذتی داشت اولین بار ما و کالسکه سواری بچمون و اون غروری که از داشتن بچه در وجودمون موج میزد. همه چیز لذت بخش بود ولی نه در اون حد که بشه شغل شبانمون و آقای معتاد رو مجبورشیم هرشب به گردش با کالسکه ببریم بیرون.😭
✍ مطهره پیوسته
🥳⛄🥳⛄🥳⛄🥳⛄
@astanehmehr
#خاطرات_مامان۴۴
#خریدبا۲قلوها
محمدجواد و مبینا و محمدرضا باهم دوست بودند.دوقلوها دستاشونو سمت هم میگرفتند و میخواستن همدیگرو نازی کنند. 😌 خدایا اینا از محبت چی سرشون میشه. ۳تا جوجه داشتم که هنوز غرغروشون محمدجواد بود.🤨اخمویی که از خواب بیدار میشه تا شب پنج شش بار گریه بیخودی میکنه و از دار دنیا شکایت داره. محمدجواد حرف میزنه و برخلاف رویای دوسال پیش اصلا نمیگه گشنمه🤔
دلم میخواد این جمله رو یبار ازش بشنوم😤 هنوز هیچ غذایی نمیخوره و تنهاچیزی که میده پایین پودر چاق کننده و شربت اشتهاست.... خرید بیهوده
مبینا و محمدرضا میشینن و دائما اسباب بازیهای مختلف توی دهنشونه.دوتا تپلی که از لحظه چشم باز کردنشون میخندن و ذوق میکنن و لپشون چال می افته.☺
محمدرضا خود خود احسانه و مبینا شکل مادر احسان. دقت که میکنم میبینم من نقشی در شکل گیری چهره فرزندانم ندارم.به ولله یکی این بچه ها رو تو خیابون بامن ببینه میگه لابد زندایی بچه هاست🤷♀
اونروز رفتیم کالسکه برای بچه ها بخریم چون واقعا بغل کردنشون یه جاهایی سخته.من که باید محمدجوادو همه جا بغل کنم چون بشدت وابسته منه و توی ارتباط برقرار کردن هم گریه ش میگیره
حالا که دستام بسته بود باید کالسکه محمدجواد رو برای کمک برمی داشتیم. جوادجان خسیس بود و کالسکه ش رو نمیداد بچه ها بشینن . هروقت دلمون میخواست قدم بزنیم بریم پارک هوا بخوریم خودش کالسکه رو هل میداد و می برد و نمیذاشت ملعبه ش رو بچه ها صاحب بشن. همیشه گول این ماجرارو میخوردیم و بچه های دوقلو رو مامان بابا بغل میکردیم و با ماسک می بردیمشون پارک .... و اما محمدجواد همیشه همون ابتدای راه کم میاورد و کالسکه رو ول میکرد و بغل میخواست میومد بغلم و ما بچه هارو توی کالسکه ش میذاشتیم.بداخلاق مامان میزد زیر گریه که چرا بچه ها توی کالسکه ش هستند.هم بغل هم گریه هم جیغغغ. خدایا کی میشه این عقل بگیره😄
کالسکه محمدجواد رو توی دیوار فروختیم چون دوقلوها هم بزرگ شدند و دوتایی یکجا نمیتونن توی کالسکه تکنفره باشن.
خلاصه رفتیم بازار
توی راه که مجبور بودم برای نگهداری از بچه هام همیشه پشت بشینم دلگیرم میکرد.چند وقت بود که توی ماشین کنار احسانم نبودم. کناره گوش احسان موهای سفید زده بیرون.خدایا برام نگهش دار.😍
من با غرغرو جان رفتم توی مغازه ها و قیمت میگرفتم و احسان با بچه ها توی ماشین بود.
مگه چقد میتونستیم مزاحم مادر و مادرشوهر بشیم که بچه ها رو نگه دارن و ما بریم خرید.اصلا راضی نمیشدم کسی رو اذیت کنم.خصوصا که با مامان تلفنی حرف زده بودم که میخوام برم خرید و اصلا تعارف نکرده بود بچه ها رو ببرم پیشش😐میگفت پا درد داره و داره پماد می ماله
وسط بازار بودیم که مامان رو دیدم. از دیدن مامان تعجب کردم و رفتم توی مغازه که منو نبینه.گفتم شاید خجالت زده بشه و مثلا بخواد مجبور بشه چیزی رو الکی بگه.عدل همون موقع پسرکوچولوی غرغروم که فقط چند کلمه رو بلدبود داد زد عزیز بیا.عزیزجون
مامان شنید و با لبهای خندون رسید بما. محمدجواد رو بغل کرد و بوسه بارونش کرد. با باباحمید اومده بودند اونجا تا دمپایی بخرن. دمپایی دستش بود و من ته دلم دلگیر بودم. چرا مامانم نمیخواست کاری برای من انجام بده.اشک چشمای مامانم جاری شد و رفت سراغ ماشینمون تا دوقلوها رو که ۴روز بود ندیده بود ببینه. گفتم مامان پات بهتره گفت الحمدلله.
پرسید خونه ما نمیاین گفتم فعلا که میخام کالسکه بخرم.باز مامان نگفت بعد از خرید بیاین منتظرتونم😕 گفتم پیش ما بیاین و گفت انشالله
زود خداحافظی کردند و رفتند. داشتم کالسکه های زیبا رو میدیدم و حالم گرفته بود.چرا مادرم مثل زنعموها رفتار میکرد.فامیل بود ولی دورررر.
بیخیال شدم و به احسان گفتم سرمه ای بگیرم یا طوسی؟ عکسهایی که گرفته بودم رو نگاه کرد و گفت سورمه ای بگیر چون طوسی شاید چرک بشه
گرفتم و اوردمش صندوق عقب گذاشتم.بچه هام برام ریسه میرفتند.صورت منو که میدیدند انگار زعفرون میخوردند😍
قربون بچه هام و احسان برم
توی ماشین بودم که حال بغ کرده منو احسان فهمید. چقدر درک این مرد بالاست گفت چرا دمغی؟ گفتم دلم میخواست مامان بگه بدویین شام بیاین خونمون
چرا نگفت؟
احسان گفت شام میبرمتون بیرون چطوره؟ گفتم نه و گفت حتما باید بریم
خلاصه رفتیم رستوران و کباب خوردیم😉
محمدجواد یه بند انگشت هم نخورد ولی ده ماهه های مامان سرهم نزدیک دو سیخ خوردند😍😍
✍ مطهره پیوسته
🐌🐬🐌🐬🐌🐬🐌🐬
@astanehmehr
#خاطرات_مامان۴۵
#عمل_جراحی
صبح برف قشنگی حیاط رو سفید کرده بود😍
گفتیم حتما عصری میریم پارک برف بازی
احسان گفت به مامان اینا هم زنگ میزنه که همه باهم بریم پارک
با نگاه معنی داری چشمامو چرخوندمو گفتم خودت زنگ بزن به باباحمید
همین کارو کرد و بابا پشت تلفن گفت نمیتونن بیان.😔 باز دلم گرفت تلفن رو برداشتم به مامان زنگ زدم و گفتم چقد شماها لوسین چرا نمیاین بریم برف ببینیم.😊 دوتا عکس بانوه هاتون بگیرین برگردین. صدای مامان گرفته بود گفتم آهاااان مامان دعوا کردین؟
بیخیال بریم آشتی هم میکنین.🥰
اما صداش ناله خفیفی داشت پرسیدم چیزی شده؟ مامان گفت نه خوبم الان خوبم .با تعجب گفتم مگه چی شده بودی؟ خلاصه دخترخالم اومد پشت خط و فهمیدیم که مامان عمل مهمی داشته و برای اینکه من رو ناراحت نکنه و نگران نشم با فامیلا رفته بیمارستان و عملش رو انجام داده..😢
اون دمپایی رو هم بخاطر تکمیل لوازم بستری خریده بودند.گفتم الهی بمیرم الکی نبود مادرم دیروز اشک به چشماش بود و از دیدن بچه هام تو بازار ذوق کرد.
مامانم بستری بود و من کباب میخوردم😭
رفتیم عیادت مامان و برف بازی رو بیخیال شدیم
کاش مامان هم مثل من چندتا بچه می آورد که اینجور وقتا غمخوار و مهربوناش چندتا باشن.چقد دلم سوخت که نتونستم برم کمک مادرم
رفتیم ملاقات و بچه ها با احسان توماشین موندن
پریسا خواهر احسان خیلی اصرار میکرد که کمکم کنه ولی خب اونم بچه داشت و نباید مزاحمش میشدم. الان باید خواهر جوونی می داشتم که می اومد خونم مهمونی و هم کمک کارم میشد و هم با بچه هام بازی می کرد
خواهر خوبی که میتونستم در کنارش باشم و براش جبران کنم
خونواده قشنگه که زیاد باشه ولی همینم شکر
خدا پدرومادرم رو برام نگه داره
ساعت 3 بود از پله های بیمارستان رفتم بالا به اتاق مامان رسیدم گریم گرفت مامانم پف داشت و معلوم بود چقدر درد کشیده
بنده خدا دخترخالم خستگی تو چشاش پیدا بود.صورتش رو بوسیدم و گفتم بره تا من خودم پیش مامانم بمونم
گفت برو جمع کن خودتو لوس.تو ی دقیقه دیگه اینجا باشی شوهرت زنگ میزنه بیا به بچه شیر بده
نفهمیدم تیکه انداخت یا داشت بازم مهربونی میکرد ولی چشاش بدجنسی رو تراوش کرد😁
گفتم الهی بحق پنج تن سال دیگه همین موقع بیایم همین بیمارستان بالاسرتو تا سه قلوهات رو ببینیم😉😂
بله البته از جمله منم معلوم نبود بدجنسیه یا مهربونی😁👌
مامانم دستش به پهلوش بود و هرازگاه آخ میگفت بابام بعد از من رسید و رفته بود توی ماشین با بچه ها خوش و بش کرده بود
به محض رسیدنش بجای اینکه احوال مامان رو بپرسه یکراست رفت کنار تخت مامان و گوشیش رو باز کرد و شروع کرد نشون دادن یک سری عکس به مامان
مامان هم تو همون بیحالی گفت عینکش رو بهش برسونم تا بتونه عکس رو خوب ببینه
بالاخره ته کمد اهنی کنار تخت توی کیف مامان عینکو پیدا کزدم و دستش دادم. گفتم لابد عکسایی که از بچه هام الان گرفته رو داره نشون مامان میده
مامان چندتا عکسرو که دید یهو غضب کرد و گفت خب حالا میون هیرو ویر این عکسا رو کجای دلم بزارم
بابا میگفت ببین این بازیگره رو با این دختره ازدواج کرده
این همونه که توی فلان سریال بازی میکرد
مامان گفت خب به من چه
بابا گفت خیلی هم دلت بخاد بخاطر تو قبل از اینکه بیام نشستم سرچ کردم که ببینی خوشحال بشی
مامان گفت خب حمیدجون این الان به چه درد من میخورد؟من الان کمپوت میخام الان دلداری میخام الان درد دارم
بابا گفت خب فهمیدم وایستا...
عینکش رو محکم کرد دوتا عکس جلو عقب زد و رسید به یه عکس دیگه
گفتم این دیگه حتما عکس مبینا و محمدرضا و محمدجواده
که بابا گفت بیا ببین سپاه چکار کرده
موشک دور برد رو امروز امتحان کردیم با موفقیت خورد به هدف
اینم ببین رئیس جمهور رفت کوبا قرار داد بست
مامان قرمز و پف کرده محکم عینکشو کشید و دراورد وگفت حمید برو بیرون😬
برو تا جیغم پرستارا رو خبردار نکرده برو
بابا نرفت و از اینکه پیش ما اینجوری شده بود گفت توی خونه عاشق اطلاع رسانی منه ها عیب نداره الان عمل کرده اعصابش بهم ریختست
مامان گفت تو خونه هم همش حرص میخورم اگر میبینی توپ و تشر نمیرم بخاطر اینه که تو گوشم پنبه میکنم
بابا تعجب زده میخواست قهرکنه بره که مادرشوهرم و پریسا اومدند و همچی خداروشکر تموم شد😄
بعد از مرخص شدن مامان آوردیمش خونه ما
تا بچیک هفته پیشم بود و خیلی خوش گذشت
برام لذت بخش بود که همه باهم در کنار هم بودیم
بابا ظهرا می اومد و معمولا بعد از شام میرفت خونه
انقد بودن با بچه ها براشون جالب بود که تصمیم گرفتند خونشون رو بفروشن و ماهم پولامونو بزاریم خونه دو طبقه بخریم و این دو روز دنیا رو باهم باشیم😍
✍ مطهره پیوسته
🐞🌸🐞°•♡•°🐞🌸🐞
@astanehmehr
#خاطرات_مامان۴۶
قسمت آخر
🍃
مامان تصمیم خودش رو گرفته بود که خونه رو بفروشه باباهم موافق بود.ماهم بدمون نمی اومد همه باهم در کنار هم باشیم. این شد که خونه مامان و بابا یک هفته بعد رفت تو لیست فروش بنگاههای شهر...
محمدها و مبینا رو مامان بابا نگه میداشتند و من و احسان دنبال خونه با شرایط ایده ال میگشتیم.این بین هم که کسی میخواست خونه مامان اینارو ببینه فوری برمیگشتیم تا مشتریها رو ببینیم . این وسط دوقلوهاهم شیرشون رو میخوردن
چقدر عیالوار شده بودیم من مامانتر از مامانم بودم و چهار نفردیگه تحت مسیولیت و همراهی من بود و در خودم قدرت و صلابت حس میکردم.از اینکه تکیه گاه احسان بودم و به وجودم برای رفع چالش امروز نیاز داشت بخودم می بالیدم و از طرف دیگه که بچه هام منو انقد میخواستند که با دیدن ناگهانی من ذوق میکردند سرشار از عشق میشدم.
خدایا شکرت هم منو واسشون و هم اونهارو برام سلامت و شادمان نگه دار🤲
یه خونه تمیز دو طبقه توی محله خوب پیدا کردیم که کوچک و شیک بود.75متر خونه توی هر طبقه بود و حیاط کوچکی هم داشت. حالا خونه رو پیدا کرده بودیم و منتظر بودیم همزمان خونه رو بفروشیم.خلاصه این اتفاق هم افتاد و باید تا یکماه دیگه خونه هامون رو خالی میکردیم که بهمنزل جدید بریم.
یه تعمیر مختصر توی واحد پایین لازم بود انجام بدیم و کابینت رو عوض کنیم.بالا نوساز و شیک بود. فقط مونده بود چک اخرو پاس کنیم تا بتونیم اثاث ببریم که مامان مث بچه ها نشست وسط اتاق و زد زیر گریه... که من نمیام خونه تازه و برای تعویض خونه کلا پشیمون شدم.😳😬
هرچی تلاش کردیم که تجدید نظر کنه نشد.واقعا مونده بودم چکار کنم.نمی دو نستیم چطوری بساط چیده شده رو برچینیم.
وقتی این خبر هولناک رو مادر شوهر و پدر شوهرم شنیدند نذاشتند با صاحب ملک درباره فسخ حرف بزنیم و گفتند خودشون تقبل میکنند تا خونه رو برای ما بردارند😍
مگه میشد ! ما در اوج ناباوری و قیمتهای گزاف خونه ها ،خونه دار بشیم؟
من طلاهامو گذاشتم وسط احسان هم از ماشینش گذشت . حاج اقا، بابای مهربونش نذاشته بود و ما هنوز مدیونشیم. پول بازنشستگیش و پس اندازش رو به ما داد و ماهم دو دونگ از خونه رو که معادل پولهاش بود بنامش کردیم😊 با اجاره دادن یکی از طبقات هم روی پولهامون گذاشتیم و همچیز جور شد
الکی الکی یه خونه رویایی اونم برای خود خودمون مهیاشد و فهمیدیم بچه چجوری روزیشو با خودش میاره😉💐
مامان ایناهم که منصرف شده بودند خونه رو نگه داشتند و مشتریشون هم انگار از خداشون بود قبول کرد. بنده خدا احسان الان با دوچرخه میره سرکار و یک کم از قبل لاغرتر شده. خدا برامون حفظش کنه❤️
و این هم اثاث کشی مجدد من... هم خنده دار بود هم عذاب آور. خدا پریسا رو واسم حفظ کنه که باز اومد کمکم.
خیلی روزهای قشنگی شده.من و بچه ها و شام شب ،هرشب روی پشت بومی که فرش و سماورش به راهه منتظر اومدن احسان هستیم و آسمون رو وجب میزنیم که بابا احسان بیاد ستاره هارو بشمریم و زیر باد خنک شبانگاهی توی پشه بند بخوابیم. خونمون کنار پارکه و بچه ها به ارزوهای قشنگ کودکیشون رسیدن. خواب بودم که با صدای مبینا بیدار شدم. صدام میکرد که برم بشورمش. بعد از انجام وظیفه رفتم توی اشپزخونه و زیر کتری رو روشن کردم. مثل همیشه اول صبح ساعت هفت محمدجواد جان من بیدار بود و صداش از توی تراس می تومد که داشت برای خودش خاطره تعریف میکرد و لباسا رو توی تراس روی بند اویزون میکرد. یادم اومد که دیشب اخر وقت توی لباسشویی لباس داشتم و در حین شیر دادن به هانیه خوابم برده بود و لباسها به دست فراموشی سپرده شده بودند.
رفتم بغلش کردم و دستاشو بوسیدم که کمک کارم بود. هنوز محمدرضا خوابه.خپل تنبل...
هانیه کیه؟
کادوی خونه نویی ما از طرف خداجون مهربونه که الان سه ماهشه😍
این دیگه شکل خودمه مث سیبی که از وسط نصف کنن😘
یادتونه اون وقتا که تو حسرت تست مثبت بارداری بودم امروزو خواب دیدم؟
دقیقا همین امروز رو تو رویای صادقه م دیده بودم. یکی داشت لباس رو بند مینداخت،یکی اونجا منتظر بود برم بشورمش.یکیشون خواب بود و یکیشونم که تو اون خواب قائم شده بود😉....
الهی
الهی همه خونه دار و بچه دار شن🌸🌸
دلا شاد و خونه ها پر از خنده و سلامتی باشه👍🤲🤲
✍ مطهره پیوسته
🐞🌸🐞°•♡•°🐞🌸🐞
@astanehmehr