دستگیری
شب شده بود. تو کوچه پس کوچههای حوالی حرم (کاظمین) دنبال یه جایی برای استراحت میگشتیم. یه چند تا مسافرخونه سر راهموندیدیم ولی باید هزینههامونو مدیریت میکردیم. رسیدیم به یه تفتیش. [تو پرانتز: یادم بندازین درباره تفتیش و ماشینای امنیتی عراقی بعدا براتون بگم.]
یه مرد نظامی عراقی شروع کرد به تفتیش مردا و کولههاشون. ظاهرا به خانوما کاری نداشت. ما هم سرمونو انداختیم پایین و از اون کنار رد شدیم. دو سه قدم جلوتر نرفته بودیم که یهو یه صدای نخراشیده با لحن عربی گفت: خاااانوم خانوم!
من و دوستم به روی خودمون نیاوردیم. دوباره با صدای بلند گفت: خانوم تعالی (یعنی بیا). برگشتیم نگاه کردیم دیدیم به ما داره اشاره میکنه. راستش یه خرده نگران شدیم. چون هم خیلی نزدیک گیت تفتیش بود و هم اینکه ظاهرش مثل نظامیهای عراقی بود. فکر کردیم چون تفتیش نشدیم از دستمون عصبانیه. یه نگاهی به گیت کردم. دیدم مردا هنوز تو تفتیشن. با احتیاط به سمتش رفتیم. با دستش به سمت دری در سمت راستش اشاره کرد و گفت: بفرما، تفضّل، استراحت.
یه نفس عمیق کشیدیم و با خوشحالی به آقایون اشاره کردیم که جا پیدا شد.
«سلام ای بابِ حوائجِ خواسته و حتی نخواسته…»
#خط_خون
#کاظمین
#بابالحوائج
#رزق_لایحتسب
╭─┅•◾◾◾•┅─╮
@ata_academy
╰─┅•◾◾◾•┅─╯