🌷🌷🌷
شاهرخ حر انقلاب اسلامی
☘قسمت بیست و سوم (کردستان)
🔸موقع ورود امام به ایران نزدیک می شد.
براي گروه انتظامات شــاهرخ و دوستانش انتخاب شده بودند.
بعد از ورود امام، شاهرخ هر روز براي ديدار ایشان به مدرسه رفاه مي رفت.
این چند ماه مدام شاهرخ در فضای کمیته و مسجد و ... بود.
حالا دیگر فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت فرا رسید.
خبر رسيد کردستان به آشوب کشيده شده، امام پيامي صادر کردند:
به ياري رزمندگان_در_کردستان برويد.
شاهرخ با شنیدن پیام امام ديگر ســر از پا نمي شناخت.
ســاعت ســه عصر (يکســاعت پس از پيام امام) شاهرخ با يک دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل #مسجد ايستاد. بعد هم داد مي زد:
#کردستان، بيا بالا، #کردستان ...!!!
ساعت چهار عصر ماشين پر شد. و به سمت سنندج حرکت کردیم.
نيروي ما تقريباً هفتاد نفر بود.
فرمانده پادگان سنندج وقتي بچه هاي ما را ديد گفت:
فرمانده شما كيه ؟! ما هم بلافاصله گفتیم:
آقاي شاهرخ_ضرغام.
اما #شاهرخ گفت:
چي ميگي ؟! من فقط مي تونم تيراندازي کنم. من كه فرماندهي بلد نيستم.
بعد با صحبت هایی که شد #شاهرخ را به عنوان #فرمانده انتخاب کردند.
☘ادامه دارد.
#رمان
@atash_bandegi
🕊 🕊🌷🕊 🕊