eitaa logo
عطش بندگی
174 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
987 ویدیو
29 فایل
خانم نحوی: مبلغ و مربی نهج البلاغه با ما همراه باشید با👇 ✔تفسیر قرآن،نهج البلاغه و روایاتی از معصومین ✔اخلاق،سبک زندگی اسلامی، مهدویت و مبحث جمعیت و فرزندآوری ارتباط با ادمین👇 @Nahvi52
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 شاهرخ حر انقلاب اسلامی قسمت بیستم و یکم (توبه) 🔹ســه روز از عاشــورا گذشته، شــاهرخ خيلي جدي تصميم گرفته بود. کار در کابــاره را رهــا کرد. فردا صبح هم رفتیم مشهد. وارد صحن اسماعيل طلا شدیم. يکدفعه ديدم کنار درب ورودي ، شاهرخ روي زمين نشست رو به سمت گنبد، خيره شد به گنبد و شروع کرد با آقا حرف زدن. مرتب مي گفــت: خدا! من بد کردم. من غلط کردم، اما مي خوام توبه کنم. خدايا منو ببخش ! يا امام رضا (ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشــک از چشمان من هم جاري شد. شاهرخ يکساعتي به همين حالت بود. خلاصه دو روز مشهد بودیم و بعد برگشتيم تهران. شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکارهاي گذشته را رها کرد. 🔸بهمن ماه بود و هر شــب در تهران تظاهرات بود. اعتصابــات و درگيريها همه چيز را به هم ريخته بود. از مشهد که برگشتيم. شاهرخ براي نماز جماعت رفت مسجد !! خيلي تعجب کردم. فردا شب هم براي نماز رفت. با چند تا از بچه هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت مي کرد. حضور با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبي براي دوســتاش بود. البته از قبل هم ميانه خوبي با شاه و درباريها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه فحش مي داد. ارادت به امام بعد از شناخت امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود و روي آن هم نوشته بود؛ ، فدايت شوم. . @atash_bandegj 🕊 🕊🌷🕊 🕊
🌷🌷🌷 شاهرخ حر انقلاب اسلامی ☘قسمت بیست و سوم (کردستان) 🔸موقع ورود امام به ایران نزدیک می شد. براي گروه انتظامات شــاهرخ و دوستانش انتخاب شده بودند. بعد از ورود امام، شاهرخ هر روز براي ديدار ایشان به مدرسه رفاه مي رفت. این چند ماه مدام شاهرخ در فضای کمیته و مسجد و ... بود. حالا دیگر فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت فرا رسید. خبر رسيد کردستان به آشوب کشيده شده، امام پيامي صادر کردند: به ياري رزمندگان_در_کردستان برويد. شاهرخ با شنیدن پیام امام ديگر ســر از پا نمي شناخت. ســاعت ســه عصر (يکســاعت پس از پيام امام) شاهرخ با يک دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل ايستاد. بعد هم داد مي زد: ، بيا بالا، ...!!! ساعت چهار عصر ماشين پر شد. و به سمت سنندج حرکت کردیم. نيروي ما تقريباً هفتاد نفر بود. فرمانده پادگان سنندج وقتي بچه هاي ما را ديد گفت: فرمانده شما كيه ؟! ما هم بلافاصله گفتیم: آقاي شاهرخ_ضرغام. اما گفت: چي ميگي ؟! من فقط مي تونم تيراندازي کنم. من كه فرماندهي بلد نيستم. بعد با صحبت هایی که شد را به عنوان انتخاب کردند. ☘ادامه دارد. @atash_bandegi 🕊 🕊🌷🕊 🕊