eitaa logo
عطش بندگی
174 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
987 ویدیو
29 فایل
خانم نحوی: مبلغ و مربی نهج البلاغه با ما همراه باشید با👇 ✔تفسیر قرآن،نهج البلاغه و روایاتی از معصومین ✔اخلاق،سبک زندگی اسلامی، مهدویت و مبحث جمعیت و فرزندآوری ارتباط با ادمین👇 @Nahvi52
مشاهده در ایتا
دانلود
نام: شاهرخ شهرت: ضرغام تولد: ۱۳۲۸ تهران شهادت: آبادان ۵۹/۹/۱۷ اينها مشخصات شناسنامه اي اوست. کسي که در سي و يک سال عمر خود زندگي عجيبي را رقم زد. از همان دوران کودکي با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوي پهلوانان را دارد. هيچ گاه زير بار حرف زور و ناحق نميرفت. دشمن ظالم و يار مظلوم بود. دوازده سالگي طعم تلخ يتيمي را چشيد. از آن پس با سختي روزگار را سپري کرد. در جواني به سراغ کشتي رفت. سنگين وزن کشتي مي گرفت. چه خوب پایه هاي ترقي را يکي پس از ديگري طي مي کرد. قهرمان جوانان، نايب قهرمان بزرگسالان کشتي فرنگي. همراهي تيم المپيک ايران و ... اما اينها همه ماجرا نبود. قدرت بدني، شجاعت، نبود راهنما، رفقاي نا اهل و... همه دست به دست هم داد انساني بوجود آمد که کسي جلو دارش نبود. هر شب کاباره، دعوا، چاقوکشي و ... پدر نداشت. از کسي هم حساب نمي برد. مادر پيرش هم کاري نمي توانست بکند الا دعا! اشک مي ريخت و براي فرزندش دعا مي کرد. خدايا پسرم را ببخش، عاقبت به خيرش کن. خدايا پسرم را از سربازان امام زمان-عج- قرار بده. ديگران به او مي خنديدند. اما او مي دانست که سلاح مؤمن دعاست. کاری نمي توانست بکند الا دعا. هميشه مي گفت: خدايا فرزند مرا به تو سپردم. خدايا همه چيز به دست توست. پسرم را نجات بده ! زندگي در غفلت و گمراهي ادامه داشت. تا اينكه دعاهاي مادر پيرش اثر كرد. مسيحا نفسي آمد و از انفاس خوش او مسير زندگي تغيير كرد. 🍃🍂@atash_bandegi🍂🍃
خورشید اولین زمستان بیست و هشت شمسی طلوع کرد. این صبح خبر از تولد نوزادی می داد که او را نامیدند. مینا خانم مادر مؤمن و با تقوای او بود و صدرالدین پدر آرام و مهربانش. دومين فرزندشان به دنيا آمده. اين پدر و مادر بسيار خوشحالند. آنها به خاطر پسر سالمي که دارند شکرگزار خدايند. صدرالدين شاغل در فعاليتهاي ساختماني و پيمانکاري است وهمیشه می گوید: اگر بتوانيم روزي حلال و پاک براي خانواده فراهم کنيم، مقدمات هدايت آنها را مهيا کرده ايم. او خوب ميدانست که؛ - صلی الله علیه و آله - مي فرمايد: عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است. روز بعد از بیمارستان دروازه شميران مرخص مي شوند و به منزلشان در خیابان پیروزی می روند. این بچه در بدو تولد بیش از 4 کیلو وزن دارد. اما مادر جثه ای دارد ریز و لاغر. کسی باور نمی کرد که این بچه، فرزند این مادر باشد. روز به روز هم درشت تر می شد و قوی تر. 🍃🍂@atash_bandegi🍂🍃
🌷🌷 قسمت هشتم (ورزش) 🔹توي محل همه شاهرخ را مي شناختند. خيلي قوي بود. اما براي اينکه جلوي کســي کم نياره رفت سراغ کشــتي. البته قبل از آن يکبار با پسر عموم رفت ورزشگاه. مسابقات کشتي را از نزديک ديد و خيلي خوشش آمد. براي شروع به باشگاه حميد رفت. 🔸زير نظر آقاي مجتبوي کار را شروع کرد. بدنش بســيار قوي بود. هر روز هم مشــغول تمرين بود. در اولين حضور در مسابقات کشتي فرنگي به قهرماني جوانان تهران در يکصد کيلو دست يافت. 🔹سال پنجاه در مســابقات قهرماني کشور در فوق سنگين جوانان بسيار خوش درخشيد. 🔸اون تمامي حريفان را يکي پس از ديگري از پيش رو برداشت. بيشتر مسابقه ها را با ضربه فني به پيروزي مي رسيد. 🔸 قدرت بدني، قد بلند، دستان کشيده باعث شد قهرمان بشه. 🔹 در مسابقات کشــتي آزاد هم شرکت کرد و توانست نايب قهرماني تهران را کسب کند. @atash_bandegi 🕊 🕊🌷🕊 🕊
... انصاری: شاهرخ حر انقلاب اسلامی قسمت_نهم (کاباره پل کارون) 🔹دیگه حالا شاهرخ جوانی بود که نسبت به نوجوانی درشت تر و برومندتر شده بود و گاهی با دوستاش به کاباره میرفت. 🔸 کاباره پل کارون، بالاتر از چهار راه جمهوري، نرســيده به چهــار راه امير اکرم بود. 🔹هميشــه هم، چهار يا پنج نفر به دنبال بودند. هميشه هم او رفقا را مهمان مي کرد. صاحب آنجا شخصي به نام ناصر جهود از يهوديان قديمي تهران بود. 🔸 يک روز بعد از اينکه کار ما تمام شد، ناصر جهود من را صدا کرد و خيلي آهسته گفت: 🔹اين جواني که هيکل درشتي داره اسمش چيه؟! چيکاره است ؟! گفتم : رو ميگي؟ اين پسر ورزشــکار و قهرمان گنده لات محل خودشونه، خيليها ازش حساب ميبرن، اما آدم مهربون وخوبيه. گفت: صداش کن بياد اينجا را صدا کردم، گفتم: برو ببين چيکارت داره ! آمــد کنار ميــز ناصر، روبــروي او نشســت. بعد بــا صداي کلفتــي گفت: فرمايش ؟! ناصر جهود گفت: 🔹يه پيشــنهاد برات دارم. از فردا شما هر روز مياي کاباره پل کارون، هر چي ميخواي به حســاب من ميخوري، روزي هفتاد تومن هم بهت ميدم، فقط کاري که انجام ميدي، اينه که مواظب اينجا باشي. @atash_bandegi 🕊 🕊 🌷 🕊 🕊
🌷🌷🌷 شاهرخ حر انقلاب اسلامی قسمت_یازدهم (کاباره پل کارون) 🔹عصر يكي از روزها پيرمردي وارد كاباره شد. قد كوتاه، كت و شلوار شیک قهوه اي، صورت تراشيده، كروات و كلاه نشان مي داد كه آدم با شخصيتي است. به محض ورود سراغ ميز ما آمد و گفت: آقا شاهرخ ؟! شاهرخ هم بلند شد و گفت: بفرمائيد ! پيرمرد نگاهي به قد و بالاي شاهرخ كرد و گفت: ماشــاءاالله عجب قد و هيكلي. بعد جلوتر آمد و ادامه داد: 🔸ببين دوست عزيز، من هر شــب توي قمار خونه هاي اين شــهر برنامه دارم. بيشــتر مواقع هم برنده ميشــم. به شما هم خيلي احتياج دارم. بعد مكثي كرد و ادامه داد: با بيشتر افراد دربــار و كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوي مي خوام كه دنبالم باشــه. پول خوبي هم مي دم. كمي فكر كرد و گفت: من به اين پولها احتياج ندارم. برو بيرون ! پيرمرد قمار باز كه توقع اين حرف رو نداشــت با تعجب گفت: من حاضرم نصــف پولي كه در بيارم به تو بدم روي حرفم فكر كن ! اما داد زد و گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اين طرفا نيا ! براي من جالب بود که چرا با پول قمار بازي مشکل داشت، اما با پول مشروب فروشي نه !! @atash_bandegi 🕊 🕊🌷🕊 🕊
شاهرخ حر انقلاب اسلامی قسمت_دوازدهم (کاباره پل کارون) سال پنجاه و شش بود. نزديک به پنج سال از کار در کاباره پل کارون مي گذشت. پيکان جوانان زيبائي هم خريد. وقتي به ديدنش رفتم با خوشــحالی گفت: ما ديگه خيلي معروف شــديم، شــهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم، مي خواد منو ببره کاباره ميامي پيش خودش، ميدوني چقدر باهاش طي کردم؟ با تعجــب گفتم: نه، چقدر ؟! بلند گفت: روزي ســيصد تومــن ! البته کارش زياده، اونجا خارجي زياد مياد و بايد خيلي مراقب باشم. شــب وقتي از کاباره خارج مي شديم تو حال خودش نبود. خيلي خورده بود. از چهار راه جمهوري تا ميدان بهارستان پياده اومديم. در راه بلند بلند داد مي زد. به شاه فحش هاي ناجوري مي دا . چند تا مأمور کلانتري هم ما را ديدند. اما ترســيدند به او نزديک شوند. شاه و خانواده سلطنت منفورترين افراد در پيش او بودند. @atash_bandegi 🕊 🕊🌷🕊 🕊
🌷🌷🌷 شاهرخ حر انقلاب اسلامی قسمت پانزدهم (ظاهر و باطن) 🔸شاهرخ دندانهاش را به هم فشار ميداد ، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روي ميز و با عصبانيت گفت: اي لعنت بر اين مملکت کوفتي !! بعد بلند گفت: همشــيره راه بيفت بريم. 🔹شــاهرخ همينطور کــه از در بيرون ميرفت رو کرد به ناصر جهود و گفت: زود بر مي گردم ! مهين هم رفت اتاق پشــتي و چادرش را ســرش کرد و با حجاب کامل رفت بيرون.بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتي از اين ماجرا گذشــت. 🔹 من هم شــاهرخ را نديدم، تا اينکه يک روز همديگر را ديديم. بعد از سلام وعليک، بي مقدمه پرسيدم: راستي قضيه اون مهين خانم چي شد ؟! اول درست جواب نميداد، اما وقتي اصرار کردم گفت: دلم خيلي براش ســوخت، اون خانم يه پسر ده ســاله به اسم رضا داشت .صاحــب خونه به خاطر اجــاره، اثاثهاش رو بيرون ريخته بــود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيروهوائي براشون اجاره کردم، به مهين خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربيت کن، من اجاره و خرجي شما رو ميدم !!! @atash_bandegi 🕊 🕊🌷🕊 🕊
🌷🌷🌷 (سال 1357) اوايل سال پنجاه وهفت بود که به کاباره ميامي رفت. جائي بسيار بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلي. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و آرام باشه. چون من مهمانهاي خارجي دارم. براي همين هم روزي سيصد تومن بهت ميدم. هم اونجا بود و پول خوبی هم می گرفت. در آن ايام آوازه شهرت تقريباً در همه محله هاي شرق تهران و بين اکثر گنده لاتهاي آنجا پخش شده بود. من ديده بودم، چند نفر از کساني که براي خودشان دار و دستهاي داشتند، چطور به احترام مي گذاشتند و از او حساب مي بردند. اصغر ننه ليلا به همراه دار و دسته اش را در يکي از دعواها به تنهائي زده بود. آنها هم با نامردي از پشت به او چاقو زده بودند. شاهرخ در آن ايام هر کاري که مي خواست مي کرد و کسي جلودارش نبود. عصر يکي از روزها شخصي وارد کاباره ميامي شد و سراغ را گرفت. گارسون ميز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار ميز ما نشست. بعد از کمي صحبتهاي معمول، گفت: من يک کار کوچک از شما مي خوام و در مقابل پول خوبي پرداخت مي کنم ! بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت: اين آدرس هتل جهانه، اين هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توي اين اتاق باید رو با چاقو بزنيد !! @ atash_bandegi 🕊 🕊🌷🕊 🕊
🌷🌷🌷 (سال 1357) چشمان يک دفعه گرد شد و با تعجب گفت: آدم بُکشم ؟! نه آقا اشتباه گرفتي ! آن مرد ادامه داد: نه، فقط مجروحش کنيد. اين يه دعواي ناموسيه، فقط مي خوام خط و نشون براش بکشيم. بعد دستش را داخل کيف بُرد و سه تا دسته اسکناس صد توماني روي ميز گذاشت و گفت: اين پيش پرداخته، اگه موفق شديد دو برابرش رو ميدم. در ضمن اگه احتياج بود، و دارو دسته اش هم هست. دوباره با تعجب پرسيد: شما از طرف کي هستين، اين پول رو کي داده ؟! اما آن آقا جواب درستي نداد. شب با احتياط کامل رفتيم هتل جهان، يک روز هم در آن حوالي معطل شديم. اما بهروز وثوقي عصر روز قبل از ايران خارج شده بود. یه روز چند تا از گنده لاتهاي شرق و جنوب شرق تهران و دعوت شدند ساواک. هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم. جلسه که شروع شد نماينده ساواک تهران گفت: چند روزي هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستيم. خواهش ما از شما و آدم هاتون اينه که ما رو کمک کنيد. توي تظاهراتها شما جلوي مردم رو بگيريد، مردم رو بزنيد. ما هم از شما همه گونه حمايت مي کنيم. پول به اندازه کافي در اختيار شما خواهيم گذاشت. جوايز خوبي هم از طرف اعلي حضرت به شما تقديم خواهد شد. @atash_bandegi 🕊 🕊🌷🕊 🕊
شاهرخ حر انقلاب اسلامی ☘قسمت بیستم (حُر) 🔹شاهرخ ادامه داد شما نمي داني توي اين کابارهها و هتلهاي تهران چه خبره، اکثر اين جور جاها دســت يهودي هاســت، نمي دونيد چقدر از دختراي مسلمون به دست اين نا مسلمونها بي آبرو ميشن. 🔸 شــاه دنبال عياشي خودشه، مملکت هم که دست يه مشت اسرائيل، اين وسط دين مردمه که داره از دست ميره. و وقتي بحث به اينجا رســيد حاج آقا داشــت خيره خيره تو صورت نگاه مي کرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که مي بينم ياد مرحوم طيب ميافتم. حاج اقا ادمه داد: 🔹طيب در روزگار خودش گنده لاتي بود، مدتي هم وابسته به دربار، حتــي يکبار زده بود تو گوش رئيس پليس تهران، ولي کاري باهاش نداشــتند. همين آقاي را بعد از پانزده خرداد گرفتند و گفتند: شــرط آزادي تو، اينه کــه به خميني دشــنام بدي، بعد هم بگي كه من از او پــول گرفتم تا مردم را به خيابانها بريزم، اما او عاشــق امام حســين (علیه السلام) و آزاد مرد بود. قبول نکرد. گفت: دروغ نمي گم. توي همين تهران هم رو به رگبار بستند. بعد ادامه داد: طيب اين درس عاشورا را خوب ياد گرفته بود که مرگ با عزت بهتر از زندگي با ذلت است. @atash_bandegi 🕊 🕊🌷🕊 🕊
🌷🌷🌷 شاهرخ حر انقلاب اسلامی قسمت بیستم و یکم (توبه) 🔹ســه روز از عاشــورا گذشته، شــاهرخ خيلي جدي تصميم گرفته بود. کار در کابــاره را رهــا کرد. فردا صبح هم رفتیم مشهد. وارد صحن اسماعيل طلا شدیم. يکدفعه ديدم کنار درب ورودي ، شاهرخ روي زمين نشست رو به سمت گنبد، خيره شد به گنبد و شروع کرد با آقا حرف زدن. مرتب مي گفــت: خدا! من بد کردم. من غلط کردم، اما مي خوام توبه کنم. خدايا منو ببخش ! يا امام رضا (ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشــک از چشمان من هم جاري شد. شاهرخ يکساعتي به همين حالت بود. خلاصه دو روز مشهد بودیم و بعد برگشتيم تهران. شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکارهاي گذشته را رها کرد. 🔸بهمن ماه بود و هر شــب در تهران تظاهرات بود. اعتصابــات و درگيريها همه چيز را به هم ريخته بود. از مشهد که برگشتيم. شاهرخ براي نماز جماعت رفت مسجد !! خيلي تعجب کردم. فردا شب هم براي نماز رفت. با چند تا از بچه هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت مي کرد. حضور با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبي براي دوســتاش بود. البته از قبل هم ميانه خوبي با شاه و درباريها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه فحش مي داد. ارادت به امام بعد از شناخت امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود و روي آن هم نوشته بود؛ ، فدايت شوم. . @atash_bandegj 🕊 🕊🌷🕊 🕊
🌷🌷🌷 (جایزه سر شاهرخ) قضیہ ڪلہ پاچہ و بریدنهاے فرماندهاے دشمن بد جورے باعث ترس ها شده بود. یکے از بچہ ها ڪہ اخبــار مهــم را از رادیو عراق می شنید و براے مےآورد یہ بار تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر مي شــہ !؟ با تعجب گفتم: نمي دونم، چطور مگہ !؟ گفــت: الان در مورد صحبت مي کردنــد ! با تعجب گفتم: خودمون ! فرمانده گروه پيشرو ؟! گفــت: آره حســابـے هم بہـش فحش دادنــد. انگار خيلـے ازش ترســيدند. گوينده مي گفت: اين آدم شبيہ ميمونه. اون آدم خواره هر کے سر اين جلاد رو بياره جايزه مي گيره ...!! چند روز بعد با رفتند براے شناسایے قرار بود عملیات بشہ. اونا چند ساعتے طول کشیده بود ڪہ رفتہ بودند و خبرے ازشون نبود. راديو هم اعلام کرد یکے از فرماند هان بہ نام را اسیر گرفتیم، همہ ے بچہ ها ناراحت بودند و از اونجایـے ڪہ براے سر جایزه تعین کرده بودند نگرانـے همہ بیشتر شده بود. بعد از چند ساعت صداے بچہ ها بلند شد. از شناسایـے برگشتند. صبح فردا جلســہ اے با حضور فرماندهان برگزار شد و در آخر قرار شــد در غروب روز نيروهاے فدائيان اسلام با عبور از خطوط نبرد در شــمال شرق بہ مواضع دشمن حمله کنند . ســہ روز تا شــروع مانده بود . شــب جمعہ براے به مقر رفتیم ، همہ نيروهايــش را آورده بود . رفتار او خيلے عجيب شــده بود . وقتے دعاے کميل را مي خواند بہ شدت گریہ مے کرد. دستانش را بہ سمت آسمان گرفتہ بود مرتب مےگفت: ... خيلے ســوزناك مي خواند. آخر دعا گفت: عمليات نزديڪہ، خدايا اگہ ما لياقت داريم ما رو پاک کن و رو نصيبمان کن. هم سرش را گذشت روی سجده و بلند بلند گریہ می کرد. بچہ هایـے ڪہ از گذشتہ خبر داشتند مانده بودند ڪہ دم مسیحایـے امام با چہ کرده است. صبح فرداش یکے از خبرنگاران تلوزیون بہ منطقہ آمد و با همہ مصاحبہ کرد. وقتے مقابل رسید از او پرسید چہ آرزویـے دارے؟ بدون مکث گفت: پیروزے نہائے براے رزمندگان اسلام و براے خودم. @ atash_bandegi 🕊 🕊🌷🕊 🕊