eitaa logo
داستان مذهبی‌و زندگی ائمه ع
967 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
40 فایل
☀اینجا اتفاقات مهم تاریخی و از زندگی اهل بیت ع رو یاد میگیری به صورت داستان و با سند معتبر😍 . . ارتباط با ما 👈 @yamahde_1 . لینک گروه مون 👇 https://eitaa.com/joinchat/272957452C63387cddc4 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤﷽🖤 داستان و واقعیت حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀 ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ  ☆🖤☆ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ                                                          🍃تا اينجا برايت گفتم كه دو نفر سراسيمه از سقيفه نزد عُمَر آمدند و او را از ماجراى سقيفه باخبر كردند. آنان به عُمَر گفتند: "اى عُمَر، چرا نشسته اى؟ مردم مدينه مى خواهند با سعد، بزرگ قبيله خزرج، بيعت كنند". وقتى عُمَر اين خبر مهم را مى شنود، باور نمى كند كه انصار اين قدر سريع براى خلافت، دست به كار شده باشند! عُمَر با عجله به خانه پيامبر مى رود، خوب است ما هم داخل خانه شويم، نگاه كن، عُمَر دست ابوبكر را گرفته است و از او مى خواهد كه بلند شود. ابوبكر به او مى گويد: ــ مى خواهى چه كنى؟ چرا اين قدر عجله دارى؟ ــ بايد با هم به جايى برويم، ما زود برمى گرديم. ــ كجا برويم؟ ما تا پيامبر را دفن نكنيم نبايد جايى برويم. ــ ما بايد هر چه زودتر خود را به سقيفه برسانيم. 💢نگاه كن، عُمَر و ابوبكر همراه با عدّه اى به سوى سقيفه مى روند. در سقيفه چه شورى بر پا شده است، همه انصار به توافق رسيده اند كه با سعد بيعت كنند. آنها دور سعد مى چرخند و شعار مى دهند، ظاهراً هيچ كس با خلافت سعد مخالف نيست. ابوبكر و عُمَر و همراهان او از راه مى رسند، آنها از ديدن اين همه جمعيّت كه در آنجا جمع شده اند تعجّب مى كنند. نگاه كن! ابوبكر كه از همه پيرتر است، جلو مى رود و چنين سخن مى گويد: "اى مردم مدينه! شما بوديد كه دين خدا را يارى كرديد، ما هيچ كس را به اندازه شما دوست نداريم، شما برادران ما هستيد. مگر نمى دانيد كه ما اوّلين كسانى بوديم كه به پيامبر ايمان آورديم. ما از نزديكان پيامبر هستيم. بياييد خلافت ما را قبول كنيد، ما قول مى دهيم كه هيچ كارى را بدون مشورت شما انجام ندهيم". ♦️مردم مدينه با سخنان ابوبكر به فكر فرو مى روند! آرى، در آن سال هاى اوّل كه حضرت محمد(ص) به پيامبرى مبعوث شد، اين مهاجران بودند كه به پيامبر ايمان آوردند! گويا دليل هايى كه ابوبكر آورده است همه را قانع كرده است، همه سكوت كرده اند، آرى، خليفه پيامبر كسى است كه زودتر از همه به پيامبر ايمان آورده و از خاندان پيامبر باشد، فقط او شايستگى خلافت را دارد. به راستى منظور ابوبكر از اين سخنان چه كسى است؟ نگاه كن، همه مردم، سكوت كرده اند و حق را به ابوبكر داده اند. ابوبكر، چه ماهرانه سخن گفت!! آرى، بعد از سخنان ابوبكر، ديگر حناىِ سعد هيچ رنگى ندارد، نگاه كن كه چگونه او و طرفدارانش شكست خوردند. مردم مدينه مى دانند كه همه آنها، ده سال بعد از بعثت پيامبر به او ايمان آورده اند، امّا مهاجران، در اوّل بعثت پيامبر به اسلام ايمان آوردند. اى ابوبكر! چه دليل هاى خوبى آوردى، ولى من از تو يك سؤال دارم، تو براى پيروزى مهاجران بر انصار به دو دليل اشاره كردى: اوّل: مهاجران به پيامبر زودتر ايمان آوردند. دوّم: مهاجران از خويشاوندان پيامبر هستند. با تو هستم، اى ابوبكر! به همين دليل هايى كه گفتى، فقط على (ع) شايستگى خلافت را دارد. 🍃مگر شما قبول نداريد اوّلين كسى كه به پيامبر ايمان آورد على (ع) بود؟ اگر شايستگى خلافت به فاميل بودن با پيامبر است على (ع) كه پسرعموى پيامبر است، به راستى كدام يك از شما مهاجران، پسرعموى پيامبر هستيد؟ آيا به ياد دارى كه پيامبر فقط با على (ع) پيمان برادرى بست؟ اى ابوبكر! بارها پيامبر فرمود: "على، برادر من در دنيا و آخرت است". به خدا قسم، امروز مى فهمم كه چرا پيامبر اين جمله را اين همه براى شما تكرار مى كرد. او مى دانست كه تو يك روز اينجا مى ايستى و براى خلافت، به اين دو دليل اشاره مى كنى! ⚫️آيا ابوبكر مردم را به سوى على (ع) دعوت خواهد كرد؟ به فرض كه اصلا كار به روز غدير خُمّ نداشته باشيم، اكنون با سخنان ابوبكر، خلافت و حقانيّت على (ع)ثابت شده است. امّا وقتى من به چهره ابوبكر نگاه مى كنم، مى فهمم او برنامه ديگرى در سر دارد. شايد بگويى چه برنامه اى؟ با من همراه باش. 💢آنجا را نگاه كن! يكى از بزرگان قبيله خزرج جلو مى آيد و با صداى بلند مى گويد: "به اين سخنان ابوبكر گوش نكنيد و فريب او را نخوريد. ما بوديم كه وقتى مردم مكّه، پيامبر را از آن شهر راندند به آن حضرت پناه داديم و با تمام وجود، او را يارى كرديم، براى همين، امروز، خلافت، حقّ ما مى باشد. اگر مهاجران سخن ما را قبول نكنند، آنها را از اين شهر بيرون مى كنيم". آنگاه، نگاهى به ابوبكر، عُمَر و طرفداران آنان مى كند و مى گويد: "به خدا قسم، هر كس با ما مخالفت كند با شمشيرهاى ما روبه رو خواهد بود". بار ديگر، هياهو به پا مى شود، همه، سخن اين گوينده را با فرياد خود تأييد مى كنند. نگاه كن! همه مهاجران ترسيده اند. همه چيز آماده است براى اين كه مردم با سعد بيعت كنند... ● ادامه دارد... 𝒿ℴ𝒾𝓃↷ ❥• @Atashe_entezarr313
🖤🥀🖤🥀 🥀🖤🥀 🖤🥀 🥀 ماجــرای ع مروان به خاطر كينه اى كه نسبت به اهل بيت(عليهم السلام) دارد، سعى مى كند براى تحريك امير مدينه، از راه ديگرى وارد شود. به همين دليل رو به او مى كند و مى گويد: "اى امير، اگر در اجراى دستور يزيد تأخير كنى، يزيد تو را از حكومت مدينه بركنار خواهد كرد". امير به مروان نگاهى مى كند و در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده است مى گويد: "واى بر تو اى مروان! مگر نمى دانى كه حسين يادگار پيامبر است. من و قتل حسين!؟ هرگز، كاش به دنيا نيامده بودم و اين چنين شبى را نمى ديدم". امير مدينه در فكر است و با خود مى گويد: "چقدر خوب مى شود اگر حسين با يزيد بيعت كند.😦 خوب است حسين را دعوت كنم و نامه يزيد را براى او بخوانم. چه بسا  او خود، بيعت با يزيد را قبول كند". سپس يكى از نزديكان خود را مى فرستد تا امام حسين(عليه السلام) را به قصر بياورد. شب از نيمه گذشته و فرستاده امير مدينه در جستجوى امام حسين(عليه السلام) است. و وارد كوچه بنى هاشم مى شود و به خانه امام مى رسد. درِ خانه را مى زند و سراغ امام را مى گيرد. امام، داخل خانه نيست. به راستى، كجا مى توان او را پيدا كرد؟ مسجد پيامبر در شب هاى پايانى ماه رجب، صفاى خاصّى دارد و امام در مسجد پيامبر، مشغول عبادت است.🕌 فرستاده امير مدينه، راهى مسجد پيامبر مى شود و پس از ورود به آن مكان مقدّس، بدون درنگ نزد امام حسين(عليه السلام) مى رود. امام در گوشه اى از مسجد همراه عدّه اى از دوستان خود، نشسته است. فرستاده امير رو به امام حسين(عليه السلام) مى كند و مى گويد: ــ اى حسين! امير مدينه شما را طلبيده است. ــ من به زودى پيش او مى آيم. امام خطاب به اطرافيان خود مى فرمايد: "فكر مى كنيد چه شده است كه امير در اين نيمه شب، مرا طلبيده است. آيا تا به حال سابقه داشته است كه او نيمه شب، كسى را نزد خود فرا بخواند؟". همه در تعجّب هستند كه چه پيش آمده است.🤔 امام مى فرمايد: "گمان مى كنم كه معاويه از دنيا رفته و امير مدينه مى خواهد قبل از آنكه اين خبر در مدينه پخش شود، از من بيعت بگيرد". آيا امام اين موقع شب، نزد امير مدينه خواهد رفت؟ نكند خطرى در كمين باشد؟ آيا معاويه از دنيا رفته است؟ آيا خلافت شوم يزيد آغاز شده است؟ يكى از اطرافيان امام از ايشان مى پرسد: "اگر امير مدينه شما را براى بيعت با يزيد خواسته باشد، آيا بيعت خواهى نمود؟"😳 امام جواب مى دهد: "من هرگز با يزيد بيعت نمى كنم. مگر فراموش كرده اى كه در پيمان نامه صلحِ برادرم امام حسن(عليه السلام)، آمده بود كه معاويه نبايد جانشينى براى خود انتخاب كند. معاويه عهد كرد كه خلافت را بعد از مرگش به من واگذار كند. اكنون او به قول و پيمان خود وفا نكرده است. من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد، چون كه يزيد مردى فاسق است و شراب مى خورد".🤮 مأمور امير مدينه، دوباره نزد امام مى آيد و مى گويد: ــ اى حسين! هر چه زودتر نزد امير بيا كه او منتظر توست. ــ من به زودى مى آيم. امام  از جاى برمى خيزد. مى خواهد كه از مسجد خارج شود، يكى از اطرافيان مى پرسد: "اى پسر رسول خدا، تصميم شما چيست؟" امام در جواب مى فرمايد: "اكنون جوانان بنى هاشم را فرا مى خوانم و همراه آنان نزد امير مى روم". امام به منزل خود مى رود. ظرفِ آبى را مى طلبد. وضو مى گيرد و شروع به خواندن نماز مى كند. او در قنوت نماز، دعا مى كند... به راستى، با خداى خويش چه مى گويد؟🧎 آرى، اكنون لحظه آغاز قيام حسينى است. به همين دليل، امام حركت خويش را با نماز شروع مى كند. او در اين نماز با خداى خويش راز و نياز مى كند و از او طلب يارى مى نمايد. ــ على اكبر! برو به جوانان بنى هاشم بگو شمشيرهاى خود را بردارند و به اين جا بيايند.😢 ــ چشم بابا! بعد از لحظاتى، همه جوانان بنى هاشم در خانه امام جمع مى شوند. آن جوانمرد را كه مى بينى عبّاس، پسر اُمّ البنين است. آنها با خود مى گويند كه چه خطرى جان امام را تهديد كرده است؟ امام، به آنها خبر مى دهد كه بايد نزد امير مدينه برويم. همه افراد، همراه خود شمشير آورده اند، ولى امام به جاى شمشير، عصايى در دست دارد. آيا اين عصا را مى شناسى؟ اين عصاى پيامبر است كه در دست امام است. امام به سوى قصر حركت مى كند، آيا تو هم همراه مولاى خويش مى آيى تا او را يارى كنى؟ ... ┄┅┅✿⚫️♡🥀♡⚫️✿┅┅┄ @Atashe_entezarr313 🔳کــانــالِ عَطـــــش اِنتـــــظار 🥀 🖤🥀 🥀🖤🥀 🖤🥀🖤🥀
داستان مذهبی‌و زندگی ائمه ع
🌷مهدی شناسی ۳🌷 ❓❓چه باید کرد؟؟؟ ◀️ﻭﻇﯿﻔﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﻋﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﯾﻦ،ﺧﺪﺍ،ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ
🌷مهدی شناسی ۴🌷  ◀️ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ،ﭼﻮﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ،ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺸﻨﺎﺳﯿﻢ. ◀️ﻧﻪ!ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎﻡ،ﻓﻮﻕ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﺎﺳﺖ.ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻨﺶ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺍﺭﺩ،ﮐﻪ ﻓﻮﻕ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ،ﺑﯽ ﺣﺠﺎﺑﯽ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﻓﻌﻠﯽ ﻭ ﺻﻔﺘﯽ ﺍﺳﺖ. ◀️ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺿﻼ‌ﻟﺖ ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﺖ.ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ،ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ،ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻥ،ﺑﻪ ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ.ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ،ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ... 🌹@Atashe_entezarr31
داستان مذهبی‌و زندگی ائمه ع
🌅🌌🌅🌌🌅 🌌🌅🌌 🌅🌌🌅 🌌 🌅  داستان #روی_دست_آسمان #خاطرات_غدیر_خم 💚 ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی الله
🌅🌌🌅🌌🌅 🌌🌅🌌 🌅🌌🌅 🌌 🌅  داستان 💚 ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی الله علیه و اله ) متن پیام چنین است: «تو همه واجبات دین را برای مردم بیان کرده ای، امّا هنوز دو واجب مهم، باقی مانده است، اکنون موقع آن است که آنها را برای مردم بیان کنی، آن دو واجب مهم، حج و ولایت علی (علیه السلام) می‌باشد». معلوم می‌شود که پیامبر در این سفر، دو برنامه مهم در دستور کار خود دارد. برای همین است که خدا از پیامبر خواسته است تا به همه مسلمانان خبر بدهد که برای این سفر آماده شوند. همسفر خوبم! از سفر علی (علیه السلام) روزها می‌گذرد، دل پیامبر برای او خیلی تنگ شده است. وقتی که گل نبود، باید گلاب را بویید، هر وقت که دل پیامبر، بی قرار علی (علیه السلام) می شود حسن و حسین را در آغوش می‌کشد. به راستی آیا تا به حال فکر کرده ای که چرا پیامبر این قدر علی (علیه السلام) را دوست دارد؟ آیا می‌خواهی تو را از راز آن باخبر کنم؟ راز این عشق مقدّس به شب معراج برمی گردد. آن شب که پیامبر به معراج رفت و هفت آسمان را پشت سر گذاشت و به ساحت قدس خدا رسید، صدایی به گوشش رسید، یک نفر پیامبر را با اسم صدا زد: «ای احمد! ». پیامبر لحظه ای به فکر فرو رفت، این صدا چقدر آشناست! این صدا که صدای علی (علیه السلام) است! پیامبر در حریم قدس خدا بود و هفت آسمان را پشت سر گذاشته بود. پس چرا صدای علی (علیه السلام) به گوش می‌رسید؟ اینجا بود که پیامبر گفت: «خدایا! آیا تو با من سخن می‌گویی یا علی با من سخن می‌گوید؟ ». 𝒿ℴ𝒾𝓃↷ ❥• @Atashe_entezarr313
داستان مذهبی‌و زندگی ائمه ع
💚🖤💚🖤 🖤💚🖤 💚🖤 🖤 داستان #شکوه_بازگشت حماسه #کربلا اتفاقات سفر کوفه و شام اسرای کربلا 💔 #قسمت_سوم
💚🖤💚🖤 🖤💚🖤 💚🖤 🖤 داستان حماسه اتفاقات سفر کوفه و شام اسرای کربلا 💔 اكنون ابن زياد منتظر است تا اسيران را نزد او ببرند. قصر آذين بندى شده و همه سربازان مرتّب و منظّم ايستاده اند. ابن زياد دستور داده است تا مجلس آماده شود و سرِ امام حسين(عليه السلام) را در مقابل او قرار دهند. عدّه اى از مردم سرشناس هم به قصر دعوت شده اند. ابن زياد روى تخت خود نشسته و عصايى در دست دارد. واى بر من! او با چوب بر لب و دندان امام حسين(عليه السلام) مى زند و مى خندد و مى گويد: "من هيچ كس را نديدم كه مانند حسين زيبا باشد".💔💔😭😭😭😭😭😭 انس بن مالك به ابن زياد مى گويد: "حسين شبيه ترين مردم به پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود. آيا مى دانى كه الآن عصاى تو كجاست؟ همان جايى كه ديدم پيامبر آن را مى بوسيد". ن آن روز نمى دانستم كه چرا پيامبر لب هاى حسين را مى بوسيد، امّا او امروز را مى ديد كه تو چوب به لب و دندان حسين مى زنى!😢😢 سربازان وارد قصر مى شوند: "آيا اسيران را وارد كنيم؟". با اشاره ابن زياد، اسيران را وارد مى كنند و آنها را در وسط مجلس مى نشانند. من هر چه نگاه مى كنم امام سجّاد(عليه السلام) را در ميان اسيران نمى بينم. گويا آنها امام سجّاد(عليه السلام) را بعداً وارد مجلس خواهند نمود. ابن زياد در ميان اسيران، بانويى را مى بيند كه به صورتى ناآشنا در گوشه اى نشسته است و بقيّه زنان، دور او حلقه زده اند. در چهره او ذلّت و خوارى نمى بينم. مگر او اسير ما نيست؟! او كيست كه چنين با غرور و افتخار نشسته است. چرا رويش را از من برگردانده است؟ ابن زياد فرياد مى زند: "آن زن كيست؟" هيچ كس جواب نمى دهد. بار دوم و سوم سؤال مى كند، ولى جوابى نمى آيد. ابن زياد غضبناك مى شود و فرياد مى زند: "اينان كه اسيران من هستند، پس چه شده كه جواب مرا نمى دهند". آرى! زينب مى خواهد كوچكى و حقارت ابن زيادرا به همگان نشان دهد.👌 سكوت همه جا را فرا گرفته است. ابن زياد بار ديگر فرياد مى زند: "گفتم تو كيستى؟". جالب است خود آن حضرت جواب نمى دهد و يكى از زنان ديگر مى گويد: "اين خانم، زينب است".💚 ابن زياد مى گويد: "همان زينب كه دختر على و خواهر حسين است؟". و سپس به زينب رو مى كند و مى گويد: "اى زينب! ديدى كه خدا چگونه شما را رسوا كرد و دروغ شما را براى همه فاش ساخت".😡😡 اكنون زينب(عليها السلام) به سخن مى آيد و مى گويد: "مگر قرآن نخوانده اى؟ قرآن مى گويد كه خاندان پيامبر را از هر دروغ و گناهى پاك نموده ايم. ما نيز همان خاندان پيامبر هستيم كه به حكم قرآن، هرگز دروغ نمى گوييم!". جوابِ زينب كوبنده است. آرى! او به آيه تطهير اشاره مى كند، خداوند در آيه 33 سوره "احزاب" چنين مى فرمايد: ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا); خداوند مى خواهد تا خطا و گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك نمايد. همه مى دانند كه اين آيه در مورد خاندان پيامبر نازل شده است.✅ ابن زياد ديگر نمى تواند قرآن را رد كند. به حكم قرآن، خاندان پيامبر دروغ نمى گويند، پس معلوم مى شود كه ابن زياد دروغگوست.😄👌 سخن زينب، همه مردم را به فكر فرو مى برد، عجب! به ما گفته بودند كه حسين از دين خدا خارج شده است، امّا قرآن شهادت مى دهد كه حسين هرگز گناهى ندارد. آرى! سخنِ زينب تبليغات و نيرنگ هاى دشمن را نقش بر آب مى كند. اين همان رسالت زينب است كه بايد پيام رسان كربلا باشد. ابن زياد باور نمى كرد كه زينب، اين چنين جوابى به او بدهد. آخر زينب چگونه خواهرى است، سر برادرش در مقابل اوست و او اين گونه كوبنده سخن مى گويد. ابن زياد كه مى بيند زينب پيروز ميدان سخن شده است، با خود مى گويد بايد پيروزى زينب را بشكنم و صداى گريه و شيون او را بلند كنم تا حاضران مجلس، خوارى او را ببينند. او به زينب رو مى كند و مى گويد: "ديدى كه چگونه برادرت كشته شد. ديدى كه چگونه پسرت و همه عزيزانت كشته شدند".😢 همه منتظرند تا صداى گريه و شيون زينب داغديده را بشنوند. او در روز عاشورا داغ عزيزان زيادى را ديده است. پسر جوانش ( عَون ) و برادران و برادرزادگانش همه شهيد شده اند. گوش كن، اين زينب است كه سخن مى گويد: "ما رأيتُ إلاّ جميلا"; "من جز زيبايى نديدم". تاريخ هنوز مات و مبهوت اين جمله زينب است. آخر اين زينب كيست؟ تو معمّاى بزرگ تاريخ هستى كه در اوج قلّه بلا ايستادى و جز زيبايى نديدى. ... ┄┅┅✿⚫️♡🥀♡⚫️✿┅┅┄ @Atashe_entezarr313 🖤 💚🖤 🖤💚🖤 💚🖤💚🖤
داستان مذهبی‌و زندگی ائمه ع
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 داستان #خدای_قلب_من ترجمه دعای کمیل و حرفای عاشقانه با خدا💗 #قسمت_سوم آن لحظه اى را
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 داستان ترجمه دعای کمیل و حرفای عاشقانه با خدا💗 خداى من! 💚 آن روز كه سر از قبر بيرون آورم و خاك از سر و صورتم بريزد محتاج مهربانيت هستم. از آنچه چشمم مى بيند در هراس خواهم بود و اضطرابى بزرگ تمام وجودم را فرا خواهد گرفت! آن روز غصّه هاى من زياد است، مبادا تو با قهر كردن با من بر غصّه هايم بيفزايى!🥺 براى آن روز سرمايه بزرگى اندوخته ام كه همان اميد به مهربانىِ تو است! اى بى نياز! آيا تو تنها سرمايه مرا از من خواهى گرفت! خداى من  ! مگر خودت در كتاب خويش نفرمودى: اى بندگان من كه بر خود ستم كرده ايد، از رحمت من نااميد نشويد كه من تمام گناهان شما را مى بخشم. حال كه من اين سخن تو را شنيدم پس چگونه به بخشش تو اميد نداشته باشم.🥰 هر چه فكر مى كنم مى بينم كه تو همواره به من خوبى و احسان كردى و همين مرا نويد مى دهد كه به من نگاه محبّت دارى! و هر كس كه تو به او اين گونه نظر كنى ديگر چه كم دارد؟ از تو مى خواهم مثل هميشه با من مهربان باشى. مرا دوست داشته باشى و عشقت را در قلبم جاى دهى! خداى من  ! اگر گناهانِ من به اندازه آسمان ها و زمين هم بشود هرگز از بخشش تو نااميد نخواهم شد و همواره در انتظار مهربانيت خواهم ماند.💗 تو بودى كه يادم دادى تا تو را بخوانم پس اكنون كه تو را مى خوانم مرا نااميد مكن! به عزّت و بزرگيت قسم كه تو را چنان دوست دارم كه لذّت اين دوستى را در عمق وجودم احساس مى كنم و هرگز باور نمى كنم كه تو دوستان خود را دوست نداشته باشى! در انتظار عفو تو مى مانم و هرگز از رحمت تو نااميد نمى شوم. كه هيچ انتظارى را از اين شيرين تر نمى يابم. پس مناجات با خودت را روزيم كن تا بتوانم با ياد تو به آرامش برسم; و قلبم را با لذّت عشق خود آبيارى كن.🤍 ‌ ادامه دارد... ┄┅┅✿♡🦋♡✿┅┅┄ @Atashe_entezarr313 🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
داستان مذهبی‌و زندگی ائمه ع
  🖤﷽🖤 داستان #فریاد_مهتاب واقعیت حماسه ی حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀         ـــــ ـ ـــ
🖤﷽🖤 داستان واقعیت حماسه ی حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀 ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ  ☆🖤☆ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ                                                          🍃تا اينجا برايت گفتم كه دو نفر سراسيمه از سقيفه نزد عُمَر آمدند و او را از ماجراى سقيفه باخبر كردند. آنان به عُمَر گفتند: "اى عُمَر، چرا نشسته اى؟ مردم مدينه مى خواهند با سعد، بزرگ قبيله خزرج، بيعت كنند". وقتى عُمَر اين خبر مهم را مى شنود، باور نمى كند كه انصار اين قدر سريع براى خلافت، دست به كار شده باشند! عُمَر با عجله به خانه پيامبر مى رود، خوب است ما هم داخل خانه شويم، نگاه كن، عُمَر دست ابوبكر را گرفته است و از او مى خواهد كه بلند شود. ابوبكر به او مى گويد: ــ مى خواهى چه كنى؟ چرا اين قدر عجله دارى؟ ــ بايد با هم به جايى برويم، ما زود برمى گرديم. ــ كجا برويم؟ ما تا پيامبر را دفن نكنيم نبايد جايى برويم. ــ ما بايد هر چه زودتر خود را به سقيفه برسانيم. 💢نگاه كن، عُمَر و ابوبكر همراه با عدّه اى به سوى سقيفه مى روند. در سقيفه چه شورى بر پا شده است، همه انصار به توافق رسيده اند كه با سعد بيعت كنند. آنها دور سعد مى چرخند و شعار مى دهند، ظاهراً هيچ كس با خلافت سعد مخالف نيست. ابوبكر و عُمَر و همراهان او از راه مى رسند، آنها از ديدن اين همه جمعيّت كه در آنجا جمع شده اند تعجّب مى كنند. نگاه كن! ابوبكر كه از همه پيرتر است، جلو مى رود و چنين سخن مى گويد: "اى مردم مدينه! شما بوديد كه دين خدا را يارى كرديد، ما هيچ كس را به اندازه شما دوست نداريم، شما برادران ما هستيد. مگر نمى دانيد كه ما اوّلين كسانى بوديم كه به پيامبر ايمان آورديم. ما از نزديكان پيامبر هستيم. بياييد خلافت ما را قبول كنيد، ما قول مى دهيم كه هيچ كارى را بدون مشورت شما انجام ندهيم". ♦️مردم مدينه با سخنان ابوبكر به فكر فرو مى روند! آرى، در آن سال هاى اوّل كه حضرت محمد(ص) به پيامبرى مبعوث شد، اين مهاجران بودند كه به پيامبر ايمان آوردند! گويا دليل هايى كه ابوبكر آورده است همه را قانع كرده است، همه سكوت كرده اند، آرى، خليفه پيامبر كسى است كه زودتر از همه به پيامبر ايمان آورده و از خاندان پيامبر باشد، فقط او شايستگى خلافت را دارد. به راستى منظور ابوبكر از اين سخنان چه كسى است؟ نگاه كن، همه مردم، سكوت كرده اند و حق را به ابوبكر داده اند. ابوبكر، چه ماهرانه سخن گفت!! آرى، بعد از سخنان ابوبكر، ديگر حناىِ سعد هيچ رنگى ندارد، نگاه كن كه چگونه او و طرفدارانش شكست خوردند. مردم مدينه مى دانند كه همه آنها، ده سال بعد از بعثت پيامبر به او ايمان آورده اند، امّا مهاجران، در اوّل بعثت پيامبر به اسلام ايمان آوردند. اى ابوبكر! چه دليل هاى خوبى آوردى، ولى من از تو يك سؤال دارم، تو براى پيروزى مهاجران بر انصار به دو دليل اشاره كردى: اوّل: مهاجران به پيامبر زودتر ايمان آوردند. دوّم: مهاجران از خويشاوندان پيامبر هستند. با تو هستم، اى ابوبكر! به همين دليل هايى كه گفتى، فقط على (ع) شايستگى خلافت را دارد. 🍃مگر شما قبول نداريد اوّلين كسى كه به پيامبر ايمان آورد على (ع) بود؟ اگر شايستگى خلافت به فاميل بودن با پيامبر است على (ع) كه پسرعموى پيامبر است، به راستى كدام يك از شما مهاجران، پسرعموى پيامبر هستيد؟ آيا به ياد دارى كه پيامبر فقط با على (ع) پيمان برادرى بست؟ اى ابوبكر! بارها پيامبر فرمود: "على، برادر من در دنيا و آخرت است". به خدا قسم، امروز مى فهمم كه چرا پيامبر اين جمله را اين همه براى شما تكرار مى كرد. او مى دانست كه تو يك روز اينجا مى ايستى و براى خلافت، به اين دو دليل اشاره مى كنى! ⚫️آيا ابوبكر مردم را به سوى على (ع) دعوت خواهد كرد؟ به فرض كه اصلا كار به روز غدير خُمّ نداشته باشيم، اكنون با سخنان ابوبكر، خلافت و حقانيّت على (ع)ثابت شده است. امّا وقتى من به چهره ابوبكر نگاه مى كنم، مى فهمم او برنامه ديگرى در سر دارد. شايد بگويى چه برنامه اى؟ با من همراه باش. 💢آنجا را نگاه كن! يكى از بزرگان قبيله خزرج جلو مى آيد و با صداى بلند مى گويد: "به اين سخنان ابوبكر گوش نكنيد و فريب او را نخوريد. ما بوديم كه وقتى مردم مكّه، پيامبر را از آن شهر راندند به آن حضرت پناه داديم و با تمام وجود، او را يارى كرديم، براى همين، امروز، خلافت، حقّ ما مى باشد. اگر مهاجران سخن ما را قبول نكنند، آنها را از اين شهر بيرون مى كنيم". آنگاه، نگاهى به ابوبكر، عُمَر و طرفداران آنان مى كند و مى گويد: "به خدا قسم، هر كس با ما مخالفت كند با شمشيرهاى ما روبه رو خواهد بود". بار ديگر، هياهو به پا مى شود، همه، سخن اين گوينده را با فرياد خود تأييد مى كنند. نگاه كن! همه مهاجران ترسيده اند. همه چيز آماده است براى اين كه مردم با سعد بيعت كنند... ● ادامه دارد...