eitaa logo
🇮🇷 آتش‌نیوز 🇮🇷
65.6هزار دنبال‌کننده
35.5هزار عکس
24.6هزار ویدیو
137 فایل
🔷آتش به اختیار یعنی؛ کار فرهنگی خودجوش و تمیز، نه بی قانونی 🔴 تبلیغات پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/100664203C6a16306293 ⭕️ تبادل روزانه @kosar199 ⭕ تبادل شبانه @Zahra_azarbaijani
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 آتش‌نیوز 🇮🇷
#اندر_اندرزگاه چشم استاد زبان هنوز کاسه خون بود. سراج پا شد از یخچال یک قطره استریل چشمی بهش داد. ا
زنی وارد شد. دو روز مرخصی می‌خواست برای شوهر زندانی‌اش. به التماس افتاد که پدر است؛ باید پای سفره عقد دخترش باشد. آقای مهدی گفت هماهنگ می‌کنم عروس‌داماد و عاقد بیایند اینجا خطبه عقد جاری شود. _نمی‌خوام دومادم بفهمه اینجاست! مهدی از کوره در رفت. _دو سال از سی‌وپنج سال حبسش گذشته! می‌خوای یه دختر مطلقه هم بذاری ور دلت؟! تلفن زنگ خورد. ظاهرا اوکی شده بود. سربازِ داخل نگهبانی گفت: "بشین تا صدات کنن!" پچ‌پچ‌ها به گوشم می‌رسید: _تنهایی که نمیتونه بره داخل! _چه‌کاره‌ست؟ _کی هماهنگ کرده؟ عاقله‌مردِ شخصی‌پوشی پیدا شد. با بی‌سیمِ داخلی. پشت سرش راه افتادم. ساختمانی بود با نمای آجریِ مسکونی. شخصی‌پوش زنگ آیفون تصویری را زد. صدای تق در بلند شد. من را سپرد و رفت. از پله‌های موکت‌فرش که بالا رفتم یکی دوید. با صدای تیز گفت: " درو ببند! مَرده!" حس عاقدی داشتم وسط مجلس زنانه. خانمی با پوشش مانتوشلوار مشکی و جوراب شیشه‌ای پرسید: "با همه‌شون مصاحبه می‌گیرید؟" _بله! _باهم بیان؟ _نه! تکی‌تکی! درِ شیشه‌ایِ اتاقک روبه‌روی بند نسوان را باز کردند. گفتند آنجا منتظر باش. تا وارد شدم چشمم افتاد به مانیتورها. تصاویر دوربین‌های مداربسته. قدِ یک‌نظرِ حلال، فضای داخل را دیدم. بندها و سالن ورزشی و میز فوتبال‌دستی. خلوت بود. صدا زدم: "خانم این مانیتورا!" جمله‌ام تمام‌نشده پرید داخل. همه را مخفی کرد. _اگه میشه رو بیارید! مسئول بند نگاهی عاقل‌اندر سفیه انداخت سر تا پایم. _چقدرم زود پسر خاله شدی؟! آمد. با یک چادر رنگی گل‌گلی کوتاه که ناشیانه رو گرفته بود. یک دختر تپل دهه هفتادی. انگار زردچوبه پاشیده بودند توی صورتش. با دلهره نشست روبه‌روم. دستانش مثل بید می‌لرزید. به مسئول گفتم: "یه لیوان آب میارید؟" به بنفشه گفتم: " من بازجو و بازپرس و مامور نیستم؛ نویسنده‌ام." با صدای لرزان گفت: "توقع داری باور کنم؟" صندلی‌ام را کشیدم جلوتر و گفتم: "نه! ولی اعتماد کن!" یک هورت آب خورد. _منم نویسنده‌ام. می‌فهمم چی می‌خوای. اگه راست بگی! _چی می‌نویسی؟ _یادداشت سیاسی، گاهی هم شعر میگم. _داستان و رمان چی دوست داری؟ _سمفونی مردگان؛ عباس معروفی. شازده احتجابِ گلشیری. _شعر چی گفتی؟ _داغ‌هایی که بر دلم مانده بدتر از حبس‌های تا ابدند برگ‌هایم اگر چه می‌ریزند ساقه‌هایم به «سبز» معتقدند جای لب‌هام، زیپِ بسته شده در گلو بغض‌های نشکسته به فرارم چرا دلم قرص است؟ با دو تا پایِ واقعا بسته! به فرارم چرا دلم قرص است؟ منِ نزدیکِ نقطه‌ی پایان جلوی آینه، زنی که منم داخلِ دست‌شویی زندان! _زندون همونه که فکر می‌کردی؟ _نه! من گیاهخوارم. از همون روز اول برام غذای گیاهی میارن! _نویسنده‌جماعت خسته‌تر از اینه بریزه تو خیابون! _برای توئیتم اینجام! _صفحه‌ت شخصی بود؟ _نه! با مستعار. _به چه اسمی؟ _ آبی هورت کشید: "رفیقام لوم دادن!" ⭕️ادامه دارد... ✍️ ┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅ ✍ به کانال بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1891631134C179be8c225