🇮🇷 آتشنیوز 🇮🇷
#اندر_اندرزگاه آقای سراج، وکیلِ بند صدا بلند کرد: «خاموشی!» قانون بود؛ ساعت سه تا پنج عصر. پتو پهن ک
#اندر_اندرزگاه
چشم استاد زبان هنوز کاسه خون بود.
سراج پا شد از یخچال یک قطره استریل چشمی بهش داد. استاد زبان رفت داخل دستشویی.
سراج جدا از بقیه روی تخت میخوابید. تعارف زد بنشینم کنارش.
جوان میبدی اعلام کرد: "طبق لیست، فنجون چایی بردارید." روی فنجانهای سفالی شماره داشت. ۲۱ نفر طبق لیست و من شماره ۲۲.
نشستم کنار سراج. محکوم مالی بود.
تاکید کرد مالِ مردمخور نیستم. شریک، دستش را گذاشته بود توی پوست گردو. مانده بود با کوهی از چک برگشتی. برادریاش برای قاضی ثابت شده بود. باید ماهی یک سکه میداد به طلبکارانش.
استاد زبان ذوقزده رسید.
- حالا دارم قیافهها رو میبینم!
با فنجانهای چای نشستیم دور هم.
استاد زبان گفت: "اشکآور زدن قانون داره! حق ندارن نزدیکتر از فاصلهای معلوم بزنن!"
بعد گفت: "مامور یکی رو کامل توی چشم راستم خالی کرد. تموم که شد از پشت کمرش یکی دیگه آورد. تا تهش زد تو چشم راستم!"
سراج پوزخندی زد: "اونقدرام الکی نیست؛ حتما مقاومت کردی!"
استاد زبان گفت: "برچسب لیدری زدن بهم!" پرسیدم: «برای چی؟» خندید: «برای نخبههای زندانی!»
سراج حقبهجانب پرسید: "با چه مدرکی؟"
استاد زبان گفت: "از بلوار مدرس پیاده رفته بودم ملاصدرا. میگن چرا با ماشین نرفتم؟ چرا گوشی نداشتم همرام؟ ظهرشم دخترای دبیرستان کشف حجاب کرده بودن؛ انداختن گردن من که تهییجشون کردم!"
سراج چاییاش را هورت کشید: "داری اعتراف میکنی؟"
دکتر پای تلفن ایستاده بود. دنبال پارتی.
طبق لیست همه نوبت دارند برای تماس. با کارت تلفن و سیستم شارژ به روز.
سراج اعلام کرد: "کسی شام سفارش داره؟!"
_منو بازه؟
گفت: "اگه کسی غذای زندونو نمیخواد میتونه از رستوران بگیره؛ پیتزا، همبر، پیراشکی"
بد بیراه نمیگفتند به اینجا؛ #هتل
طبق قرار قبلی، باید کمکم میزدم بیرون. از بچهها خداحافظی کردم. سراج پاپی شد شام بمانم.
_ آش رشته داریم!
نباید بدقولی میکردم.
تا نشستم داخل ماشین رفتم سراغ گوشی. یکعالمه تماس بیپاسخ. زنگ زدم به قاضیِ ناظرِ زندان؛ آقای مهدی.
با خنده گفتم: "ملتو فلهای ریختید تو گونیا!"
_وسط دعوا حلوا پخش نمیکنن؛ هرکی تو شلوغی بوده دستگیر شده؛ ولی هشتاد درصدشون که سیاهلشکر بودن همون شب با تعهد آزاد شدن. اینایی که موندن حتما یه خبط و خطایی داشتن!
قصه آن #تور_لیدر را گفتم.
_آقایون تو ظهر رفتن جلو پاساژ صدف، قبل تعطیلی مدرسه دخترونه، ترافیک مصنوعی درست کردن و شعار دادن و جدا از تور لیدری، لیدر اغتشاش هم بودن!
به آقای مهدی گفتم: "اینا سوژه جذاب نیستن برا من!"
خندید: "فردا میفرستمت پیش #بنفشه "
_اسم مستعارشه؟!
_نه!
گفتم شاید مثل فامیل خودش که اسم است، بنفشه هم فامیل یکی از آقایان باشد.
_هماهنگ میکنم برو #اندرزگاه_نسوان
کمرم رگبهرگ شد.
#اندرزگاه_نسوان ؟!
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅
✍ به کانال #آتشنیوز بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1891631134C179be8c225
🇮🇷 آتشنیوز 🇮🇷
#اندر_اندرزگاه چشم استاد زبان هنوز کاسه خون بود. سراج پا شد از یخچال یک قطره استریل چشمی بهش داد. ا
#اندر_اندرزگاه
زنی وارد شد. دو روز مرخصی میخواست برای شوهر زندانیاش. به التماس افتاد که پدر است؛ باید پای سفره عقد دخترش باشد. آقای مهدی گفت هماهنگ میکنم عروسداماد و عاقد بیایند اینجا خطبه عقد جاری شود.
_نمیخوام دومادم بفهمه اینجاست!
مهدی از کوره در رفت.
_دو سال از سیوپنج سال حبسش گذشته! میخوای یه دختر مطلقه هم بذاری ور دلت؟!
تلفن زنگ خورد. ظاهرا #اندرزگاه_نسوان اوکی شده بود.
سربازِ داخل نگهبانی گفت: "بشین تا صدات کنن!"
پچپچها به گوشم میرسید:
_تنهایی که نمیتونه بره داخل!
_چهکارهست؟
_کی هماهنگ کرده؟
عاقلهمردِ شخصیپوشی پیدا شد. با بیسیمِ داخلی. پشت سرش راه افتادم.
#اندرزگاه_نسوان ساختمانی بود با نمای آجریِ مسکونی. شخصیپوش زنگ آیفون تصویری را زد. صدای تق در بلند شد. من را سپرد و رفت.
از پلههای موکتفرش که بالا رفتم یکی دوید. با صدای تیز گفت: " درو ببند! مَرده!"
حس عاقدی داشتم وسط مجلس زنانه. خانمی با پوشش مانتوشلوار مشکی و جوراب شیشهای پرسید: "با همهشون مصاحبه میگیرید؟"
_بله!
_باهم بیان؟
_نه! تکیتکی!
درِ شیشهایِ اتاقک روبهروی بند نسوان را باز کردند. گفتند آنجا منتظر باش. تا وارد شدم چشمم افتاد به مانیتورها. تصاویر دوربینهای مداربسته. قدِ یکنظرِ حلال، فضای داخل را دیدم. بندها و سالن ورزشی و میز فوتبالدستی. خلوت بود. صدا زدم: "خانم این مانیتورا!" جملهام تمامنشده پرید داخل. همه را مخفی کرد.
_اگه میشه #بنفشه رو بیارید!
مسئول بند نگاهی عاقلاندر سفیه انداخت سر تا پایم.
_چقدرم زود پسر خاله شدی؟!
#بنفشه_1
#بنفشه آمد. با یک چادر رنگی گلگلی کوتاه که ناشیانه رو گرفته بود. یک دختر تپل دهه هفتادی. انگار زردچوبه پاشیده بودند توی صورتش. با دلهره نشست روبهروم. دستانش مثل بید میلرزید. به مسئول #نسوان گفتم: "یه لیوان آب میارید؟"
به بنفشه گفتم: " من بازجو و بازپرس و مامور نیستم؛ نویسندهام."
با صدای لرزان گفت: "توقع داری باور کنم؟"
صندلیام را کشیدم جلوتر و گفتم: "نه! ولی اعتماد کن!"
یک هورت آب خورد.
_منم نویسندهام. میفهمم چی میخوای. اگه راست بگی!
_چی مینویسی؟
_یادداشت سیاسی، گاهی هم شعر میگم.
_داستان و رمان چی دوست داری؟
_سمفونی مردگان؛ عباس معروفی. شازده احتجابِ گلشیری.
_شعر چی گفتی؟
_داغهایی که بر دلم مانده
بدتر از حبسهای تا ابدند
برگهایم اگر چه میریزند
ساقههایم به «سبز» معتقدند
جای لبهام، زیپِ بسته شده
در گلو بغضهای نشکسته
به فرارم چرا دلم قرص است؟
با دو تا پایِ واقعا بسته!
به فرارم چرا دلم قرص است؟
منِ نزدیکِ نقطهی پایان
جلوی آینه، زنی که منم
داخلِ دستشویی زندان!
_زندون همونه که فکر میکردی؟
_نه! من گیاهخوارم. از همون روز اول برام غذای گیاهی میارن!
_نویسندهجماعت خستهتر از اینه بریزه تو خیابون!
_برای توئیتم اینجام!
_صفحهت شخصی بود؟
_نه! با مستعار.
_به چه اسمی؟
_ #پریل_پوست_پیازی
آبی هورت کشید: "رفیقام لوم دادن!"
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅
✍ به کانال #آتشنیوز بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1891631134C179be8c225
🇮🇷 آتشنیوز 🇮🇷
#اندر_اندرزگاه زنی وارد شد. دو روز مرخصی میخواست برای شوهر زندانیاش. به التماس افتاد که پدر است؛
#اندر_اندرزگاه
#بنفشه_2
از بنفشه پرسیدم: "فازت چی بود تو توئیتر؟"
_براندازی!
خندیدم: "بهفرض هم برانداختید؛ مریم رجوی به دادت میرسید؟ رضا پهلوی یا کوموله؟"
عینکش را بالا داد.
_اصلاحات رو تجربه کردیم؛ اصولگرایی هم؛ میخوایم یبارم سقوط رو تجربه کنیم!
_از کی تو سرت افتاد؟
_عکس جنازه #ندا_آقا_سلطان رو که دیدم حس انتقام بهم دست داد!
_۸۸ چند سالت بود؟
_یازده
_همسن و سالات این حرفا رو میفهمیدن؟
_نه! نتیجه همنشینی پای #منو_تو و #اینتر_نشنال
_با اون طرف ارتباط داشتی؟
_با یکی از خبرنگاران #اینتر_نشنال
_در چه حد؟
_پیام تبریک و لایک و کامنت!
_از کی حرفهایکار شدی؟
_دانشگاه که رفتم برا نشریات اصلاحطلبی متنای تند سیاسی مینوشتم؛ تندتر از همه! وبلاگ و اینستاگرام هم داشتم و فعال بودم. اطلاعات منو خواست. تعهد گرفتن سر و دمم نجنبه! وقتی اومدم بیرون گفتم حالا که اینطور شد تا تهش میرم.
_چند تا فالوئر داشتی؟
_سه کا!
_بری بیرون بازم ادامه میدی؟
_اگه پناهنده شدم آره؛ ولی اینجا دیگه نه!
_چرا؟
_بیش از این نمیتونم هزینه بدم!
_چه هزینهای دادی؟
_دوری از پدرمادرم!
زیرلب گفتم: "چقدر پوست پیازی!"
پلکش پرید: "دلم برا گربهم تنگ شده؛ کاش بود بغلش میکردم!"
حرفی نزدم. با انگشتانش چنددفعه تقه زد روی میز. سرش را بالا آورد و گفت: "حیف شد؛ اکانتمو حذف کردم!"
_چرا؟!
_وقتی زنگ خونه رو زدن از تو دوربین پژو پارسشونو دیدم. حدس زدم. تا ریختن توی خونهمون فقط فرصت کردم اکانتمو حذف کنم.
آهی کشید و گفت: "وقتی بازپرس اومد، یه بغل پرینتِ توئیتامو گذاشت رو میز!"
گپ و گفتم با #بنفشه بیش از یک ساعت طول کشید. سدِ زندان نمیگذاشت راحت حرف بزند. زیرچشمی مسئول نسوان را پاییدم. با شک و تردید شمارهام را نوشتم روی کاغذ. نمیدانستم چه واکنشی در انتظارم است. گذاشتم جلوی بنفشه.
- نمیدونم بذارن چاپ بشه؛ ولی دوست داشتی بعد از آزادیت بیا حرفاتو بگو.
وقتی بلند شد گفتم «نمیدونم دیگه میتونم بیام اینجا یا نه؛ اگه چیزی نیاز داری بگو برات بیارم؛ یا اگه پیغامی برا مادرپدرت داری.»
- کتاب میخوام!
- تو چه زمینهای؟
- خاورمیانه رو دوست دارم.
- کتاب جدیدم رو میارم؛ #تاوان_عاشقی
تشکر کرد. به مسئول نسوان گفتم اگر امکان دارد یک نفر دیگر را ببینم.
با یوزر پسورد وارد سیستم کناردستش شد. فایل اکسلی بالا پایین کرد.
- سیاهلشکر نمیخوام؛ لیدر باشه!
درِ آهنی بند را باز کردند. بنفشه که رفت صدا زدند «آتنا!... آتنا بیا!»
خانم جوانی آمد. چادر بهزور میرسید وسط ساق پایش. باور نکرد نویسندهام.
- من اصلاً کار ندارم کی و کجا و چرا گرفتنتون؛ بعنوان نویسنده زیست شما برام مهمه!
- بدبختیای من به چه درد میخوره؟
- اگه به درد نمیخورد اینجا نبودم!
سرش را بالا انداخت. از داخل کیفم، کتابهایم را بیرون آوردم. گذاشتم روی میز. جلدها را وارسی کرد. یکییکی ورق زد و پرت کرد کنار. از جلد #خانه_مغایرت خوشش آمد.
- حرف میزنم به شرطی که ضبط نکنی!
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅
✍ به کانال #آتشنیوز بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1891631134C179be8c225