#قاصدک
من العفو می گویم…
و او اجابت می کند…
الهى....
یاریم کن…
تا العفو های من
ازحقیقت جانم ، برآیند
یاریم کن…
تا العفو های من
با خضوع بندگی همراه باشند
یاریم کن…
تا هنگام العفو گفتن هایم
“راست بگویم”…
یاریم کن…
این بار راست بگویم
#ماه_رجب
📨@GHASEDAK_313
ساغر زده ام ز جام باقر
بشکفته لبم به نام باقر
چشم همه روشن از جمالش
آمد به جهان امام باقر
🌿🌸حلول #ماه_رجب و #میلاد_امام_محمد_باقر (علیه السلام) بر همگان مبارک باد. 🌸🌿
༺◍⃟🌸@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #بیست_وشش عقیق آخرین ظرف خرما را آخر سفره گذاشت. خواست بر
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #بیست_وهفت
فیروزه
پدر بود و همین دو دخترش:
بشری و مینا.
بشری و پدر برای هم بیشتر از پدر و دختر بودند.
بشری گاه میشد مادر،
گاه خواهر،
گاه حتی همسر.
همیشه وقت داشت برای شنیدن حرفهای پدر و پا به پایش فکر کردن. وقت داشت برای با پدر غذا خوردن یا تلوزیون دیدن.
بخاطر سفارش مادربزرگ بود که مبادا پسرم تنها بماند.
بشری میخواست کم کاریهای مادر شاغل را برای پدر بازنشسته جبران کند. آن قدر که گاه پدر نمیگذاشت بشری تنها جایی برود، یا چند روز خانه نباشد.
پدر برای بشری، گاه استاد میشد،
گاه راوی،
گاه دوست
و گاه حتی مادر.
همیشه برای سوالات بشری وقت داشت و بشری مطمئن بود پدر از پس پیچیدهترین بحثها و سوالات علمی و فلسفی هم بر میآید.
بشری از همان چهار- پنج سالگی، ایمان داشت به اینکه پدر دانشمند است و بود.
پدر آن قدر به بشری نزدیک بود که ماجرای فرهاد را میدانست.
وقت بهم ریختگی بشری که مادر از خستگی روزانه حوصله صحبت با دخترش را نداشت، پدر با حوصله به گریههایش گوش میداد. به هر راهی برای سرحال کردنش متوسل میشد؛ از شوخی تا کیک و شیرینی و آغوش و نوازش.
بشری دست پخت پدر بود.
به جز برخی خصوصیات که از مادر داشت، ریزبینی و نکته سنجی، جدیت و تصمیم را از پدر گرفته بود.
اینکه بی مدرک و دلیل حرف نزند،
خودش را درگیر حاشیه نکند، به خودش و فرهنگ و کشورش ایمان داشته باشد و خیلی خصوصیات دیگر.
حتی پدر کمک کرد بشری مبانی فکریاش را بسازد؛ بدون اجبار که با اختیار. هیچوقت دستور نداد، فقط راه را جلوی پای بشری گذاشت.
از بچگی فقط میدانست نباید درباره شغل پدر با کسی حرف بزند و فقط به گفتن کلمه «کارمند» بسنده کند.
گاه پدر ماموریتهای طولانی میرفت؛
آن قدر طولانی که بشری شبها خیالاتیمیشد و فکر میکرد پدر آمده؛ و به همین خیال تا دم در میدوید.
جاهای مختلف میرفت:
سودان،
بحرین،
مرزهای شرق و غرب
و خیلی جاهای دیگر.
یک لپتاپ هم داشت که کسی حق نداشت نزدیکش شود.
بشری یاد گرفته بود ،
اسم و فامیلش را هرجایی فاش نکند و حواسش باشد کسی عکس از پدر نگیرد.
بعد بازنشستگی پدر،
وقتی بشری پانزده ساله شد، روزی نبود که بدون خاطرات پدر بگذراند. پدر هربار گوشهای از خاطرات کارش را برای بشری میگفت و بشری از شوق محرم اسرار بودن میلرزید و شوقش وقتی بیشتر میشد که میفهمید هیچکس پدری مانند او ندارد؛
و خیلیها امنیتشان را مدیون پدر هستند.
از همان وقتها بود،
که فکر سرباز شدن به سرش افتاد. دختر بزرگ پدر بود؛ شاگرد بود.
غیرت دخترانهاش باعث شد دنبال جزوه های رنگ و رو رفته پدر بگردد و سعی کند هرچه می تواند یاد بگیرد. این میان، یک مانع وجود داشت، پدر!
بشری نگفته بود چه برنامهای برای آینده دارد تا هجده سالش تمام شود؛
میترسید برنامهاش را پای احساسات خام نوجوانی بگذارند. اما پدر دخترش را میشناخت و میدانست بشری علوم نظامی دوست دارد.
برای همین بارها غیرمستقیم گفته بود دوست ندارد دخترش وارد نظام شود. میترسید از دستش بدهد. پدر بود و دختر بزرگش.
هدف بشری نظام نبود؛
چیزی مشابه نظام. تا اعلام نتایج کنکور صبر کرد. رتبه دو رقمی دستش را باز گذاشت. رشتههایی که به نظرش رسید را انتخاب کرد: روانشناسی،
جرم شناسی امنیتی
و حفاظت اطلاعات؛
فلسفه اسلامی
و علوم قرآن و حدیث
را هم انتخاب کرد که اگر پدر راضی نشد، گزینههای دیگر داشته باشد!
قبل از گفتن تصمیمش به پدر،
گوشه اتاق سجاده پهن کرد. نیت کرد: دورکعت نماز استغاثه به مادر خوبیها. بعد نماز، صورتش را روی تربت شلمچه، یادگاریدوستش گذاشت.
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
وقتی خاک گِل شد،
سر از سجده برداشت و صورتش را پاک کرد. آیات سوره نباء را خواند و از اتاق بیرون رفت.
حرفش را که زد،
پدر برای چند لحظه فقط نگاه کرد. بشری دیگر بزرگ شده بود؛ آن هم با خاطرات پدر. با رویای «مثل پدر شدن». با غیرت دخترانه.
••با عقلِ عاشق و عشقِ عاقل.••
- مطمئنی؟ اگه واردش بشی راه برگشتی نیست!
تعجب کرد.
منتظر بود پدر با یک «نه» محکم و قاطع همه چیز را تمام کند. جرات پیدا کرد:
-پای خاطرات شما مطمئن شدم بابا.
-کار مردونه با زن نمیسازه. حاضری مرد بشی؟
-همه کارا مردونه نیست، به زن هم نیازه.
-فقط کاری کن که بعداً نخوای برگردی.
مثل بچگی، دست دور گردن پدر حلقه کرد:
-اگه دعای شما باشه هیچوقت پشیمون نمیشم.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #بیست_وهفت فیروزه پدر بود و همین دو دخترش: بشری و مینا. ب
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #بیست_وهشت
رکاب(آقا)
نه این که نمازش را تند میخواند، نه.
اما نماز شبش را بیشتر از همیشه طول داده. آرام به رکوع و سجود میرود؛ گاهی حتی مکث میکند،
مانند پیرزنهایی که کمرشان درد میکند.
دلم میخواهد بروم،
و کمی ورقههای دور و برش را مرتب کنم؛ اما میدانم دوست ندارد کسی نماز شب خواندنش را ببیند. حتم دارم نمیداند شبهایی که خانه هستیم، موقع تماشای نمازش پلک برهم نمیگذارم.
هرشب برنامه از همین است.
دو سه ساعت میخوابد و وقتی از خواب بودنم مطمئن میشود،
برمیخیزد و وضو میسازد.
درس میخواند یا به کارهایش میرسد،
و بعد بیست دقیقهای به اذان، کنار دفتر و کتاب و لپتاپش به نماز میایستد و قرآن میخواند.
آن قدر آرام که بیدار نشوم؛
اما من به تماشا کردنش عادت کردهام. شاید تمام سهمم از او همین باشد؛ کمی بیشتر و کمتر.
از اول هم بنا نداشتیم ،
مانند زوجهای واله و شیدا بشویم آن قدر که یک لحظه جدایی را تحمل نکنیم.
اقتضای شغل است، گذشتن از چیزهای خوب برای رسیدن به چیزهای بهتر.
کمی در را بیشتر باز میکنم تا بهتر ببینمش. انگار کمرش مشکلی دارد که آن قدر آرام نماز میخواند.
نماز را که تمام میکند،
به دیوار تکیه میدهد و آه میکشد. دستش را به کمرش گرفته. گویا حدسم درست بوده. این سرکار علیه آن قدر شل و ول نیست که به این راحتی دردش بگیرد و اینطور آرام نمازبخواند.
معلوم نیست کدام نامرد از خدا بی خبری اینطوری زده که دارد از درد لب میگزد. دندانهایم روی هم قفل میشوند؛
مگر دستم بهش نرسد!
با صورت منقبض از درد،
برگهای مقابلش گرفته تا بخواند. تاب نمیآورم و در میزنم. صافتر مینشیند و دوباره صورتش کمی جمع میشود.
-توی این نور کم، چشمات ضعیف میشه!
انگار دلش نمیخواسته خلوتش را بهم بزنم؛ یا بفهمم نماز شب میخواند. با برگههای مقابلش بازی میکند.
میپرسم:
-کمرت درد می کنه؟
طوری نگاهم میکند که انگار چیزی نمیداند. ادامه میدهم:
-دیدمت، خیلی آروم نماز میخوندی. انگار سخت خم و راست میشدی.
کمی دست و پایش را گم میکند:
-تو... تو نباید...
- من هر شب نگاهت میکنم.
مانند دخترک نوجوانی خجالت میکشد.
مثل اولین باری که دیدمش. خودش را دوباره با لپتاپ سرگرم میکند تا خجالتش را پنهان کند. شانهاش را میگیرم:
-کمرت چی شده؟
-هیچی، مهم نیست.
-چرا مهمه، من تو رو میشناسم. به این زودیا آسیب نمیبینی.
به من نمیتواند دروغ بگوید.
اگر میخواست در این خانه جاسوسی کند، نفوذی خوبی نمیشد. سرش را پایین میاندازد و جواب نمیدهد. دوباره میپرسم:
-کی زدت؟
-بازجویی میکنی؟
-نه، دلجوییه. کبودم شده؟
امشب به طرز عجیبی مثل بچگیهایش شده؛ شاید هم مثل دخترهای تازه عروس. آرام سرش را تکان میدهد و بعد سریع میگوید:
-باور کن یه کبودی سادهست. خوب میشه.
همراهم زنگ میخورد.
از جیب پیراهنم بیرونش میکشم. اعتراض آمیز میگوید:
-مگه نگفتم نذارش رو قلبت؟
به علامت عذرخواهی دست بر سینه میگذارم و تماس را وصل میکنم.
-سلام حاجی خواب که نبودی؟
-علیک سلام. فکر کن بودم، دیگه بیدار شدم. چی شده؟ خبریه؟
-کار فوری پیش اومده، دوتا از بچههای شیفت رو زدن!
-باشه اومدم!
قطع میکنم.
از بهم ریختگیام میفهمد باید بروم. حرفی نمیزند. دستانش را میگیرم و قبل از آن که عقب بکشد، میبوسمشان:
-امروز برو عکس بگیر از کمرت، یه وقت مهرههاش آسیب دیده باشه.
-گفتم که چیزی نیس.
-به خاطر خودت و خودم نه، بخاطر پروژه خودت و خودم که زمین نمونه. خیالم راحت بشه.
-چشم.
🍀 ادامه دارد..
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
🌙دعای هر روز ماه رجب
👈ماه رجب ماه رحمت وبخشش هست حتما استفاده کنید.
🤲التماس دعا
#ماه_رجب
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
📚#روانشناسی ♨️#بداخلاقی ♨️بداخلاقی و راه های درمان آن از دیدگاه اسلام 🚫بد اخلاقی 😡سوء خلق یا بد
📚#روانشناسی
♨️#بداخلاقی
👌عوامل و منشأ بداخلاقی
❌بداخلاقی، عوامل و منشأهای متعدد و زیادی دارد که هر شخص بداخلاق میتواند یک یا چند عامل در به وجود آمدن صفت بداخلاقی او نقش داشته باشد.
🛑نکتهی دیگری که باید دقت کنید این است هرکدام یک از این عوامل میتواند دارای شدت و ضعف باشد.
✅ پس زمانی که دیدید فردی با داشتن یک عامل بداخلاق کننده بسیاربداخلاقتر از فردی است چند عامل در او وجود دارد، نباید تعجب کنید.
⬇️به برخی از عوامل بداخلاق کننده در زیر اشاره شده است که تک تک به هر کدوم میپردازیم👇
🔹عوامل طبیعی
🔹عوامل اجتماعی
🔹عامل خانوادگی
🔹عوامل فردی
#ادامه_دارد...
༺◍⃟📛@GHASEDAK_313
#ضرب_المثل
📜معنی ضرب المثل نه به آن شوری شور نه به این بی نمکی چیست؟
🔻۱- یعنی نه به آن همه افراط و زیاده روی اش، نه این تفریط و کم کاری اش! به کسی می گویند که در کارهایش میانه روی و اعتدال ندارد.
🔻۲- حضرت علی علیه السلام سخن بسیار زیبایی در این باره دارند و کسی که اعتدال را رعایت نمی کند، او را ” جاهل ” نامیده اند.
🔸 الإمام عليّ عليه السلام : لا تَرَى الجاهِلَ إلاّ مُفْرِطا أو مُفَرِّطا .[نهج البلاغة : الحكمة ۷۰٫]
ترجمه: نادان را نبينى، مگر افراطگر يا تفريطگر.
🔻۳- اگر دقت کرده باشید، برخی افراد وقتی می خواهند کاری را انجام دهند یا در زندگی اجتماعی رفتار خاصی دارند، مدتی روی آن کار و رفتار پافشاری می کنند و متعصبانه آن را به دیگران تحمیل می کنند. به اصطلاح، شورش را در می آورند!
همین افراد بعد از مدت کوتاهی که از انجام آن کار زده می شوند، به کلی آن کار را کنار می گذارند و کم کاری می کنند. اینجاست که چنین ضرب المثلی را برای این افراد به کار می برند.
༺◍⃟📜@GHASEDAK_313
☘🥇☘
#روانشناسی_موفقیت
💪سخت كوشی هرگز كسی را نكشته است.
😔 نگرانی از آن است كه انسان را از بین میبرد.
༺◍⃟💟@GHASEDAK_313
#ارزش_زمان
🕐این فرصت گران
این لحظه های بی همتا
عمر من و توست
پس در هر ثانیه اش بدرخش و شادی را خلق کن. 😍
⏰↱• @GHASEDAK_313•↲⏳
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #بیست_وهشت رکاب(آقا) نه این که نمازش را تند میخواند، نه.
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #بیست_ونه
عقیق
نگین بی آن که بخواهد،
جای خالی پدر را بیشتر به رخش کشید. تازه فهمید چقدر به پدری که در این جور بحرانها، حرفش را گوش کند
نیاز دارد و از جوانیاش بگوید و راهنمایی کند.
همراهش باشد و از حقش دفاع کند.
ابوالفضل فکر میکرد ،
الان پدر نشسته آن بالا و منتظر است ببیند ابوالفضل چطور این غائله را ختم به خیر میکند؛ گاهی هم به ریش کم پشت تازه سبز شدهاش میخندد!
نگین به بهانههای مختلف دور و بر مسجد میپلکید؛ به قول خودش به نیم نگاه هم راضی بود.
ابوالفضل با هیچ منطقی نمیتوانست این رفتار نگین را توجیه کند.
حتی در نظرش این احساس دخترانه سرانجامی جز انگشت نما شدن نداشت.
این که یک دختر این طور آشکار علاقه را ابراز کند، بیشتر حس ترحمش را بر میانگیخت و شاید انزجار!
یک بار که به نگین برگشت ،
و با صدای نسبتا بلند گفت دیگر به مسجد نیاید، کافی بود تا مشت سعید پای چشمش بنشیند!
برای سعید آبروی خانوادگی مطرح بود که نتیجهاش فرار به جلو میشد.
تازه فردا هم نگین سر راهش سبز شد
و گفت خوشحال است از این که مورد اهمیت واقع شده و خشم ابوالفضل هم برایش دوست داشتنی است!
هر چه میخواست بی تفاوت باشد، نمیشد. هیچ احساس مثبتی به نگین نداشت؛ چیزی شبیه بی تفاوتی.
اما نمیتوانست کسی را نادیده بگیرد که بر زندگیاش تاثیر میگذاشت.
از در مسجد که وارد شد،
نگاه داغ نگین به صورتش پاشید و سر تاپایش گرم شد. خسته بود؛ آن قدر که حتی میان دسته سینه زنی هم نرفت. یک گوشه مجلس نشست. پناهنده شد.
چراغها که خاموش شدند،
بغضش شکست؛
دلش هم شکست.
سر درد و دلش باز شد.
گفت پدر میخواهد.
گفت کم آورده است.
گفت باید یکی پیدا بشود و دستش را بگیرد. یکی باشد که بلندش کند، خاکهای لباسش را بتکاند، بعد هم باهم بروند در خانه نگین و مردانه خط و نشان بکشد که دست از سر پسرش بردارد.
وقتی خوب سبک شد،
برای نگین هم دعا کرد؛ دعا کرد نگین به خودش هم آسیب نزند.
احساس خنکی کرد؛
انگار دیگر نگاه داغ نگین روی سرش سنگینی نمیکرد.
به جای نگاه نگین، نگاه پدر مثل نسیم در روحش میپیچید. انگار آمده بود که مرد و مردانه با هم حرف بزنند.
چقدر زود، #ارباب یتیم نوازی را شروع کرده بود!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #بیست_ونه عقیق نگین بی آن که بخواهد، جای خالی پدر را بیشت
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #سی
فیروزه
داخل دانشکده که پا گذاشت،
احساس کرد خیلی بزرگ شده است. آن قدر بزرگ که تمام آرزوهای بچگانه را دور بریزد و دل به خواست مدبرالامور بسپارد.
قدم اول را برای مانند پدر شدن برداشته بود. لباس رزم پدر اندازهاش شده بود...
و چقدر به قدش مینشست! این را پدر گفت؛
روز اول که با مقنعه سبز تیره* بدرقهاش کرد که دانشکده برود.
برای رسیدن به این مقنعه سبز، به خیلی چیزها «نه» گفته بود.
به تفریح و استراحت
و زندگی خوش و خرم،
به اشک و عاطفه گاه و بیگاه،
به گل سر و گردنبند و لباسهای آنچنانی،
به وابستگی بیش از حد به خانواده؛
و شاید به ازدواج!
بیشتر دوستانش قبل از کنکور عقد میکردند و پی زندگیشان میرفتند؛
اما بشری نمیخواست دلش را جایی گرفتار کند؛ حداقل تا وقتی تکلیفش مشخص شود.
بعد از انتخاب رشته هم،
هر وقت پدر حرف از ازدواج میزد، بشری با جسارت آمیخته به شرم میگفت میترسد بین انجام مسئولیت بیرون و داخل خانهاش به مشکل بخورد.
میگفت هدف ازدواج کمال و رضای خداست و اگر کسی بدون ازدواج هم بتواند به خدا برسد، نیازی به ازدواج نیست.
پدر میدانست...
این حرفهای بشری به معنای انقطاعی است که چند سال پیش تجربهاش کرده است؛ و مادر میفهمید دیگر بشری،
مال آنها نیست و باید آرزوی دیدن عروسی را فراموش کنند.
چیزی که بشری را در تحصیل و آموزشش مصمم کرد، حفظ آبروی پدر بود. مخصوصا بعد از ملاقات اولش با استاد #مداحیان.
وقتی استاد با خواندن نام خانوادگی بشری، مکث کرد و باعث شد بشری هم سرش را بالا بیاورد.
چهره مداحیان، خاطره سفر جنوب را به یادش آورد. ماموریت پدر چند ماهه بود و مجبور شد خانواده را هم ببرد.
دوست پدر تنها آمده بود و میان راه،
هم راننده بود، هم همبازی بشری. بشرای شش ساله، در عالم کودکی «عمو محمود» صدایش میکرد.
به جنوب رفتند؛ خرمشهر.
از آنجا به بعد، بشری و مادر در هتل ماندند و حتی سری هم به مناطق جنگی زدند اما پدر و عمو محمود رفتند جایی که بشری نمیدانست. پدر هر هفته سر میزد؛
تا این که هفته آخر، پدر دیر کرد و وقتی آمد، دستش در گچ بود.
مثل همیشه حرفی نزد و به اصفهان برگشتند.
عمو محمود هم مدتی بعد برگشت،
اما بعد از آن در خاطرات کاری پدر و خاطرات کودکی بشری گم شد. پدر بعد از بازنشستگی هم، حرفی از آن سفر نزد و بشری میدانست نباید بپرسد.
ته چهره استاد مداحیان،
هوای سنگین و گرم خرمشهر و خاطرات آن سفر را برای بشری تداعی میکرد.
وقتی گفتند استاد مداحیان کارت دارد،
بیشتر هم گرمش شد. آنقدر که کولر گازیهای راهرو هم مانند پنکه سقفی هتلشان در خرمشهر، بی اثر شدند.
مداحیان داشت به گلدان حسن یوسف لب پنجره آب میداد.
بشری وارد شد،
احترام گذاشت و فقط یک جمله پرسید:
-امری داشتید استاد؟
مداحیان پشت میز نشست و روی لیست اسامی خم شد:
-زِبَرجَدی... بشری زبرجدی... بشین!
نشست و منتظر شد مداحیان سرش را از روی لیست بالا بیاورد. مداحیان خشک و جدی پرسید:
-با سهمیه ن.م اومدی، درسته؟
-بله.
-پدرت شغلشون چیه؟
-بازنشسته ن.م.
-بازنشسته کجا؟
-بخشِ ....!
لبخند کمرنگی، چهره خشک و جدی مداحیان را روشنتر کرد. بشری باد گرم جنوب را بیشتر روی صورتش حس کرد.
لحن مداحیان همچنان جدی بود:
-دختر زبرجدی خودمون هستی، مگه نه؟ دختر محمد؟
بشری پر از لبخند شد اما لبخند نزد، جدی جواب داد:
-بله.
-حال پدرت چطوره؟
-خوبن، خداروشکر.
-یه نابغه بود، قدرش رو بدون! خوشحالم که دخترش هم به خودش رفته.
بیشتر از همیشه به پدر افتخار کرد. این حس خوب خیلی زود تبدیل شد به ترس از این که مبادا نتواند آبروی پدر را حفظ کند.
-سلام من رو بهشون برسون، بگو محمود سلام رسوند.
نسیم کارون مشامش را پر کرد.
خاطرات جنوب را زود پاک کرد که از دیدن عمو محمود که حالا استاد مداحیان بود، خندهاش نگیرد.
*منظور مقنعه فرم نیروی انتظامی نیست!!!
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
¦→📙••• #نکاتی_برای_زندگی↯ 🔖نکته های کوچک برای زندگی بهتر 💎3- برای انجام کارهایتان یک لیست تهیه کن
¦→📙•••
#نکاتی_برای_زندگی↯
🔖نکته های کوچک برای زندگی بهتر
💎4_برای مکالمه و صحبت های رو در رو وقت بگذارید
🔹اکثر ما زمان بسیار زیادی را در رسانه های اجتماعی می گذرانیم که این زمان به طور متوسط 2 ساعت (و برای بعضی از نوجوانان به طور متوسط 9 ساعت !!) است.
🔹به این ترتیب از مکالمات واقعی و رو در رو غافل می شویم.
🔹سعی کنید بصورت حضوری یا حتی تلفنی با عزیزانتان در ارتباط باشید و صدای آنها را بشنوید.
🔹رابطه ی حضوری و یا شنیدن صدای دوستان و آشنایان از طریق تلفن، موجب حس صمیمیت و دوست داشته شدن بیشتر می شود.
👌 بنابراین سعی کنید هر هفته وقتی را برای دیدار با اعضای خانواده یا دوستان تان اختصاص دهید.
╭━═━━━๑🌹๑━━═━╮
@GHASEDAK_313
╰━═━━━๑🌹๑━━═━╯
کمی مهربان تر باشید برای کسی که دوستتان دارد.
غرور و منطق را کنار بگذارید.
شبش را بخیر کنید!
دنبال دلیل نباشید.
عشق، در هیچ شناسنامه ای ثبت نمیشود.
✨ ممنون که کنارمون هستید شبتون بخیر😊
#شب_بخیر
༺◍⃟🌘@GHASEDAK_313
❄️صبح را آغاز میکنیم
با یگانه خدایی که
در دلهای ماست
و دراعماق وجودمان
منزل دارد
❣خدای عاشقی که
هر روز عشق را
ترویج میکند بر کل جهان
🌸سلام صبح سه شنبه تون منور به نور قرآن و عشق خدایی🌸
#صبح_بخیر
༺◍⃟🌞@GHASEDAK_313
#آیه_گرافی
⚜«وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ»
🌹و پایان همه کارها از آن خداست! 🍃
✨آیه۴١سوره حج
⚜@GHASEDAK_313⚜
┄┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┄
#انرژی_مثبت
😊 هر دم و بازدم زندگی ام
سرشار از نظم الهی است.
من آرام و متواضعم و لبریز
از آرامش و تعادل هست. 😍
࿐❅@GHASEDAK_313🌀
#امام_زمان
#تکست
غریبعالمــ 🌻🌱
آنڪہ از شرمِ گُنَہ باید ڪند غیبت، منم
تو چرا جور گُنَہ ڪارانِ عالم میڪشے؟
↠@GHASEDAK_313🕊
༺༺•༺༺•༺༺•༺•
عطر معرفت
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀 قسمت #سی فیروزه داخل دانشکده که پا گذاشت، احساس کرد خیلی بزرگ
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #سی_ویک
رکاب (خانم)
نباید میفهمید.
میترسم ذهنش درگیر شود. میدانم تا عکس نگیرم، ول نمیکند. از ترس این که زود مرخصی بگیرد که ببردم دکتر، خودم میروم.
دکترها همیشه شلوغش میکنند.
میگوید استخوانهایم سالماند اما ممکن است اندامهای داخلیام آسیب دیده باشند؛
این یعنی سالم هستم!
دکتر پیشنهاد میکند چندتا آزمایش دیگر هم بدهم؛ اما وقتش نیست. این را هم دادم که خیال او راحت شود.
این چند روز آن قدر درگیر بودهام ،
که شب هم خانه نرفتهام، او هم همینطور.
بعضی زمانهاست،
که کلا ذاتش دردسرخیز است؛ مخصوصا وقتی بعضیها دلشان هوای رژیم چنج میکند. خب گفتمان با این جور آدمها هم کار ماست! باید یکی پیدا بشود که حالیشان کند اصلا این کاره نیستند و هنوز حرفهای قلمبه سلمبه اندازه دهانشان نشده است. بچهاند دیگر!
گاهی دلم میخواهد جای «او» باشم.
بیشتر ماموریتهایش
یا برون مرزی است،
یا با اشرار مسلح و تروریستها سر و کار دارد. آدم این جور وقتها دلش نمیسوزد.
اتفاقا خنک میشود وقتی حال تروریست و جاسوس را میگیرد.
اما من،
با بچههای معصوم کشورم سر و کار دارم که در دام یک عده شیاد افتادهاند؛
با نوجوانها و جوانهایی سر و کار دارم که قربانی جنگ نرماند و خودشان نمیدانند. خیلی دردآور است،
که ببینی یک دختر پانزده-شانزده ساله، خودش را درگیر یک پرونده اخلاقی یا امنیتی کرده که به این راحتیها دست از سرزندگیاش برنمیدارد و آینده قشنگش را زشت میکند.
قانون پیر و جوان نمیشناسد؛ مخصوصا در پروندههای امنیتی!
هربار که تماس میگیرند ،
و گزارش خودکشی ناموفق یکی از همین جوانها را میدهند، آرزو میکنم کاش من هم نیروی عملیات بودم تا مجبور نشوم بروم بیمارستان و یک جوان با استعداد و باهوش را روی تخت ببینم، آن هم درحالی که با دستبند به تخت بسته شده.
بعد یک هفته،به خانه برمیگردم.
از عالم و آدم بیخبرم. چراغ راهرو را روشن میکنم و چادرم را روی جالباسی دم در میاندازم. نگاهی به خودم در آینه میاندازم. مثل مردهها شدهام؛ به قول پدر:
- مردۀ نم زده!
لبهایم به سفیدی میزند و چشمهایم گود افتاده.
بیچاره «او» که باید این قیافه را بدون سرخاب سفید آب تحمل کند!
تازه یادم میآید ،
همراهم را از حالت پرواز خارج کنم. فوج پیامها به صندوق ارسالم هجوم میآورد. بیشترش تبلیغاتی است.
او هم پیام داده که شب نمیآید و شامم را بخورم.
چندتا از نوجوانهای به زندگی برگشته هم حالم را پرسیدهاند.
از فامیل هم پیام دارم؛ نمیخوانم
تا پیغامگیر خانه را گوش بدهم.
پدر است:
-میدونم سرت شلوغه ولی خواهشا یه سر به مادرت بزن، خیلی بهت نیاز داره!
-بی بی دائم سراغ تو رو میگیره. تا تو نیای آروم نمیشه.
-به سوم که نرسیدی، به هفتهش برس،خواهشا!
پیغام آخری با صدای هق هق پدر تمام میشود. آژیر مغزم به صدا در میآید.
پیغام بعدی از مادر است:
-دورت بگردم تو رو به جون مینا بیا... من و بی بی و خاله ثریات دق کردیم... آخه فامیل چی پشت سرتون میگن؟ دارن میگن چه بیمعرفته!
-دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ بیا دخترم... امشب سومشه تو همون حسینیه که یه عمری توش میخوند.
بعدی صدای میناست:
-آبجی، به خدا بی معرفتیه، تو این وضع مامان و بی بی رو ول کردی.
قلبم میلرزد.
دقیقتر گوش میدهم.
پیغام آخر از پدر است و صدایش بین شیون و گریه گم شده است:
-دیشب پسرخالهت فرهاد ایست قلبی کرده، فوت شده. حال مامان و بی بی بده اگه میتونی خودت رو برسون...
دچار حس مسخره و مبهمی میشوم و یک جمله در ذهنم میپیچد: «فرهاد مرده!»
نمیدانم گریه کنم یا نه؟
فرهاد قسمتی از خاطرات نوجوانیام بود؛ حداقل چهارده سال از من بزرگتر بود.
خیلی وقت است پروندهاش را با عنوان «احساسات و هیجانات زودگذر و بی پایه نوجوانی» مختومه کردهام.
حمد و سوره میخوانم. دیروقت است؛
فردا را مرخصی میگیرم که به هفتم برسم. نه به خاطر فرهاد، به خاطر مادر و بی بی...!
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #سی_ویک رکاب (خانم) نباید میفهمید. میترسم ذهنش درگیر شود
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #سی_ودو
عقیق
غائله نگین که بعد از یکی دوتا دعوا حل شد، نفس راحت نکشیده،
کنکور را مقابلش دید.
رشته و دانشکدهای که او میخواست، تعداد محدود میگرفت و گلچین میکرد.
سهمیهاش را ندید گرفت تا دقیقا به هدف بزند؛ و خواستن کافی بود تا بتواند.
پدربزرگ تصمیمش را که شنید،
قشقرق راه انداخت. با مادربزرگ، کاری کردند که خانه، کربلا شد.
گفتند فکر خواهر و برادر کوچکش را بکند که کس و کار میخواهند و یتیم ترشان نکند. گفتند داغ دختر و دامادشان کافی است و نوهشان امانت است.
گفتند پیر شدهاند و عصای دست میخواهند.
خاله و شوهرش هم همین حرفها را به شکل منطقیتر تحویلش میدادند.
بسیج شده بودند تا به ابوالفضل بفهمانند در رشتههای دیگر هم میتوان خدمت کرد.
تصور این که تمام انگیزه و هدفش،
با چند کلمه حرف خانواده به نیست تبدیل شود، مثل خوره به جانش افتاده بود.
چیز بدی نمیگفتند؛
برای همین عذاب وجدان دست از سرش برنمیداشت.
دائم با خودش میگفت شاید خدا به حضورش کنار خانواده راضیتر باشد.
به دلش افتاد پدربزرگ و مادربزرگ را،
همراه خواهر و برادرش به کربلا ببرد.عراق پر از جنگ و آشوب بود، اما شک نداشت همان که بخواهد، میبرد و برد.
ناامنی و فقر عراق، دلش را به درد آورد.
مقام زائران اباعبدالله(علیه السلام) بیشتر از آن بود که طعم ناامنی بچشند.
چه قدر دوست داشت یک روز پاسدار همین حرم شود.
این را به خود حضرت عباس(علیه السلام) هم گفت. گفت خود آقا برای رضایت پدربزرگ و مادربزرگ پا در میانی کنند.
به این جا که رسید،
یاد توسل شب تاسوعایش افتاد که از نگین و هوسبازیهایش به هیئت پناه آورده بود. مثل همان شب، شکست.
فکر کرد بچه شده و با اصرار، چیزی میخواهد.
هتل، پنجرهای به حرم نداشت.
در تخت پهلو به پهلو شد و سعی کرد بین الحرمین را تصور کند.
حس کرد صدای مناجات زوار را از همین جا هم میشنود. کم کم داشت میپذیرفت که بی خیال هدفش شود؛
بغض گلویش را گرفت.
ساعت نزدیک دو بود. خواست بلند شود که برود حرم که صدای ناله شنید.
از مادربزرگ بود.
انگار خواب پریشان میدید؛ گریه میکرد.
بلند شد و مادربزرگ را تکان داد:
-مادر... مادرجون بیدارشین! خواب میبینین!
چشمان خیس مادربزرگ که باز شد و ابوالفضل را دید، نشست و ابوالفضل را در آغوش گرفت؛ بلند بلند گریه کرد.
حرفهای مبهمی میزد و ابوالفضل نمیفهمید چه میگوید. از صدایشان پدربزرگ و بچهها هم بیدار شدند.
مادربرزگ که آرام شد، به حرم رفت.
به صاحب حرم دل سپرد. شنیده بود برای ورود به حرم امام حسین(علیه السلام)، باید از برادرش اذن گرفت.
با خودش گفت برای ورود به سپاهش هم باید از علمدار اجازه بگیرد.
اجازه گرفت و منتظر جواب شد.
صبح که به هتل برگشت،
پدربزرگ منتظرش بود. حالت خاصی نگاهش میکرد. مانند پدری پی برده حق با فرزند بوده اما میخواهد ابهت و غرور پدری را حفظ کند.
با صدایی سنگین پرسید:
-کار خودت رو کردی؟
نمیدانست چه شده اما آماده مواخذه شد. با تعجب پرسید:
-چه کار؟
پدربزرگ سرش را تکان داد و ابوالفضل را در آغوش گرفت:
-نمیدونم به آقا چی گفتی که آنقدرخاطرخواهت شده. دیگه دست من نیست، هرجا میخوای برو. تو هر شغلی که از حضرت عباس(علیه السلام) خواستی.
با ناباوری مادربزرگ را نگاه کرد
و پدربزرگ را محکمتر فشرد و سرشانهاش را بوسید. در دلش قربان صدقه آقا رفت.
هیچ وقت نفهمید مادربزرگ آن شب در خواب چه دیده؟!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313