eitaa logo
عطر معرفت
575 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
260 ویدیو
54 فایل
تولیدات محتوای بروز⇣⇣ (مذهبی، مهدویت، احکام، انگیزشی‌ و ... ) 📲⇣⇣انتقادوپیشنهادی‌بوددرخدمتیم‌⇣⇣ 💎 @M_jafari14_2 ‌ کپی مطالب با لوگوی عطرمعرفت آزاد🦋 ‌ 🖇روبیکا: https://rubika.ir/m_jafari14_2 🖇ویراستی: https://virasty.com/r/DnHT
مشاهده در ایتا
دانلود
😊 هر دم و بازدم زندگی ام سرشار از نظم الهی است. من آرام و متواضعم و لبریز از آرامش و تعادل هست. 😍 ࿐❅@GHASEDAK_313🌀
غریب‌عالمــ 🌻🌱 آنڪہ از شرمِ گُنَہ باید ڪند غیبت، منم تو چرا جور گُنَہ ڪارانِ عالم میڪشے؟ ↠@GHASEDAK_313🕊 ༺༺•༺༺•༺༺•༺•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر معرفت
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #سی فیروزه داخل دانشکده که پا گذاشت، احساس کرد خیلی بزرگ
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب (خانم) نباید می‌فهمید. می‌ترسم ذهنش درگیر شود. می‌دانم تا عکس نگیرم، ول نمی‌کند. از ترس این که زود مرخصی بگیرد که ببردم دکتر، خودم می‌روم. دکترها همیشه شلوغش می‌کنند. می‌گوید استخوان‌هایم سالم‌اند اما ممکن است اندام‌های داخلی‌ام آسیب دیده باشند؛ این یعنی سالم هستم! دکتر پیشنهاد می‌کند چندتا آزمایش دیگر هم بدهم؛ اما وقتش نیست. این را هم دادم که خیال او راحت شود. این چند روز آن قدر درگیر بوده‌ام ، که شب هم خانه نرفته‌ام، او هم همینطور. بعضی زمان‌هاست، که کلا ذاتش دردسرخیز است؛ مخصوصا وقتی بعضی‌ها دل‌شان هوای رژیم چنج می‌کند. خب گفتمان با این جور آدم‌ها هم کار ماست! باید یکی پیدا بشود که حالی‌شان کند اصلا این کاره نیستند و هنوز حرف‌های قلمبه سلمبه اندازه دهانشان نشده است. بچه‌اند دیگر! گاهی دلم می‌خواهد جای «او» باشم. بیشتر ماموریت‌هایش یا برون مرزی است، یا با اشرار مسلح و تروریست‌ها سر و کار دارد. آدم این جور وقت‌ها دلش نمی‌سوزد. اتفاقا خنک می‌شود وقتی حال تروریست و جاسوس را می‌گیرد. اما من، با بچه‌های معصوم کشورم سر و کار دارم که در دام یک عده شیاد افتاده‌اند؛ با نوجوان‌ها و جوان‌هایی سر و کار دارم که قربانی جنگ نرم‌اند و خودشان نمی‌دانند. خیلی دردآور است، که ببینی یک دختر پانزده-شانزده ساله، خودش را درگیر یک پرونده اخلاقی یا امنیتی کرده که به این راحتی‌ها دست از سرزندگی‌اش برنمی‌دارد و آینده قشنگش را زشت می‌کند. قانون پیر و جوان نمی‌شناسد؛ مخصوصا در پرونده‌های امنیتی! هربار که تماس می‌گیرند ، و گزارش خودکشی ناموفق یکی از همین جوان‌ها را می‌دهند، آرزو می‌کنم کاش من هم نیروی عملیات بودم تا مجبور نشوم بروم بیمارستان و یک جوان با استعداد و باهوش را روی تخت ببینم، آن هم درحالی که با دستبند به تخت بسته شده. بعد یک هفته،به خانه برمی‌گردم. از عالم و آدم بی‌خبرم. چراغ راهرو را روشن می‌کنم و چادرم را روی جالباسی دم در می‌اندازم. نگاهی به خودم در آینه می‌اندازم. مثل مرده‌ها شده‌ام؛ به قول پدر: - مردۀ نم زده! لب‌هایم به سفیدی می‌زند و چشم‌هایم گود افتاده. بیچاره «او» که باید این قیافه را بدون سرخاب سفید آب تحمل کند! تازه یادم می‌آید ، همراهم را از حالت پرواز خارج کنم. فوج پیام‌ها به صندوق ارسالم هجوم می‌آورد. بیشترش تبلیغاتی است. او هم پیام داده که شب نمی‌آید و شامم را بخورم. چندتا از نوجوان‌های به زندگی برگشته هم حالم را پرسیده‌اند. از فامیل هم پیام دارم؛ نمی‌خوانم تا پیغام‌گیر خانه را گوش بدهم. پدر است: -می‌دونم سرت شلوغه ولی خواهشا یه سر به مادرت بزن، خیلی بهت نیاز داره! -بی بی دائم سراغ تو رو می‌گیره. تا تو نیای آروم نمیشه. -به سوم که نرسیدی، به هفته‌ش برس،خواهشا! پیغام آخری با صدای هق هق پدر تمام می‌شود. آژیر مغزم به صدا در می‌آید. پیغام بعدی از مادر است: -دورت بگردم تو رو به جون مینا بیا... من و بی بی و خاله ثریات دق کردیم... آخه فامیل چی پشت سرتون میگن؟ دارن میگن چه بی‌معرفته! -دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ بیا دخترم... امشب سومشه تو همون حسینیه که یه عمری توش می‌خوند. بعدی صدای میناست: -آبجی، به خدا بی معرفتیه، تو این وضع مامان و بی بی رو ول کردی. قلبم می‌لرزد. دقیق‌تر گوش می‌دهم. پیغام آخر از پدر است و صدایش بین شیون و گریه گم شده است: -دیشب پسرخاله‌ت فرهاد ایست قلبی کرده، فوت شده. حال مامان و بی بی بده اگه می‌تونی خودت رو برسون... دچار حس مسخره و مبهمی می‌شوم و یک جمله در ذهنم می‌پیچد: «فرهاد مرده!» نمی‌دانم گریه کنم یا نه؟ فرهاد قسمتی از خاطرات نوجوانی‌ام بود؛ حداقل چهارده سال از من بزرگ‌تر بود. خیلی وقت است پرونده‌اش را با عنوان «احساسات و هیجانات زودگذر و بی پایه نوجوانی» مختومه کرده‌ام. حمد و سوره می‌خوانم. دیروقت است؛ فردا را مرخصی می‌گیرم که به هفتم برسم. نه به خاطر فرهاد، به خاطر مادر و بی بی...! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🌷🍀 قسمت #سی_ویک رکاب (خانم) نباید می‌فهمید. می‌ترسم ذهنش درگیر شود
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت عقیق غائله نگین که بعد از یکی دوتا دعوا حل شد، نفس راحت نکشیده، کنکور را مقابلش دید. رشته و دانشکده‌ای که او می‌خواست، تعداد محدود می‌گرفت و گلچین می‌کرد. سهمیه‌اش را ندید گرفت تا دقیقا به هدف بزند؛ و خواستن کافی بود تا بتواند. پدربزرگ تصمیمش را که شنید، قشقرق راه انداخت. با مادربزرگ، کاری کردند که خانه، کربلا شد. گفتند فکر خواهر و برادر کوچکش را بکند که کس و کار می‌خواهند و یتیم ترشان نکند. گفتند داغ دختر و دامادشان کافی است و نوه‌شان امانت است. گفتند پیر شده‌اند و عصای دست می‌خواهند. خاله و شوهرش هم همین حرف‌ها را به شکل منطقی‌تر تحویلش می‌دادند. بسیج شده بودند تا به ابوالفضل بفهمانند در رشته‌های دیگر هم می‌توان خدمت کرد. تصور این که تمام انگیزه و هدفش، با چند کلمه حرف خانواده به نیست تبدیل‌ شود، مثل خوره به جانش افتاده بود. چیز بدی نمی‌گفتند؛ برای همین عذاب وجدان دست از سرش برنمی‌داشت. دائم با خودش می‌گفت شاید خدا به حضورش کنار خانواده راضی‌تر باشد. به دلش افتاد پدربزرگ و مادربزرگ را، همراه خواهر و برادرش به کربلا ببرد.عراق پر از جنگ و آشوب بود، اما شک نداشت همان که بخواهد، می‌برد و برد. ناامنی و فقر عراق، دلش را به درد آورد. مقام زائران اباعبدالله(علیه السلام) بیشتر از آن بود که طعم ناامنی بچشند. چه قدر دوست داشت یک روز پاسدار همین حرم شود. این را به خود حضرت عباس(علیه السلام) هم گفت. گفت خود آقا برای رضایت پدربزرگ و مادربزرگ پا در میانی کنند. به این جا که رسید، یاد توسل شب تاسوعایش افتاد که از نگین و هوس‌بازی‌هایش به هیئت پناه آورده بود. مثل همان شب، شکست. فکر کرد بچه شده و با اصرار، چیزی می‌خواهد. هتل، پنجره‌ای به حرم نداشت. در تخت پهلو به پهلو شد و سعی کرد بین الحرمین را تصور کند. حس کرد صدای مناجات زوار را از همین جا هم می‌شنود. کم کم داشت می‌پذیرفت که بی خیال هدفش شود؛ بغض گلویش را گرفت. ساعت نزدیک دو بود. خواست بلند شود که برود حرم که صدای ناله شنید. از مادربزرگ بود. انگار خواب پریشان می‌دید؛ گریه می‌کرد. بلند شد و مادربزرگ را تکان داد: -مادر... مادرجون بیدارشین! خواب می‌بینین! چشمان خیس مادربزرگ که باز شد و ابوالفضل را دید، نشست و ابوالفضل را در آغوش گرفت؛ بلند بلند گریه کرد. حرف‌های مبهمی می‌زد و ابوالفضل نمی‌فهمید چه می‌گوید. از صدایشان پدربزرگ و بچه‌ها هم بیدار شدند. مادربرزگ که آرام شد، به حرم رفت. به صاحب حرم دل سپرد. شنیده بود برای ورود به حرم امام حسین(علیه السلام)، باید از برادرش اذن گرفت. با خودش گفت برای ورود به سپاهش هم باید از علم‌دار اجازه بگیرد. اجازه گرفت و منتظر جواب شد. صبح که به هتل برگشت، پدربزرگ منتظرش بود. حالت خاصی نگاهش می‌کرد. مانند پدری پی برده حق با فرزند بوده اما می‌خواهد ابهت و غرور پدری را حفظ کند. با صدایی سنگین پرسید: -کار خودت رو کردی؟ نمی‌دانست چه شده اما آماده مواخذه شد. با تعجب پرسید: -چه کار؟ پدربزرگ سرش را تکان داد و ابوالفضل را در آغوش گرفت: -نمی‌دونم به آقا چی گفتی که آن‌قدرخاطرخواهت شده. دیگه دست من نیست، هرجا می‌خوای برو. تو هر شغلی که از حضرت عباس(علیه السلام) خواستی. با ناباوری مادربزرگ را نگاه کرد و پدربزرگ را محکم‌تر فشرد و سرشانه‌اش را بوسید. در دلش قربان صدقه آقا رفت. هیچ وقت نفهمید مادربزرگ آن شب در خواب چه دیده؟! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎤 استاد پناهیان 💥خــدا منتظره فقط یڪ‌بار دلتـ❤️ـ بشڪنه وآه بڪشے ... تا هزاران گناه تو رو فراموش ڪنه این ڪلیپ رو از دست ندید☝️ 📌فوق العــاده استــ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✨‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اَللّهُمَّ‌عَجِّـلْ‌لِوَلیِّکَ‌الفـَرَجْ 🌙 ༺◍⃟🎥@GHASEDAK_313
عطر معرفت
👌 #خودشناسی 🔴اهمیت خودشناسی در زندگی 👈شناخت خود کار راحتی نیست. سختی های خاصی دارد و برای رسیدن ب
⁉️هدف از شناخت خودچیست؟ 🔷اگر از من بپرسید هدف خودشناسی چیست؛ در یک جمله آن را خلاصه میکنم: هدف از شناخت خود داشتن زندگی بهتر است. 🔹 همه ما انسان‌ها دلمان میخواهد زندگی بهتر و موفقتری داشته باشیم. برای شروع هر کاری و برای رسیدن به هر هدفی باشد توانایی ها و ضعف های خود در زندگی را بشناسیم. 🔶با شناخت خود است که میتوانیم راه زندگی خودمان را ترسیم کنیم و خوشبخت باشیم. 🔸 برای همین است که بزرگترین انسان های دنیا در زمینه های مختلف از گذشته تا به امروز، ما را به شناخت خود دعوت کرده اند. ⁉️چگونه به خودشناسی برسیم؟ درست است که خودشناسی راه دراز و پر پیچ و خمی است اما همین که شما در حال خواندن این مقاله هستید یعنی در مسیر رسیدن به آن قرار گرفته اید. برای این که بتوانید خودتان را بشناسید، باید چند قدم اساسی بردارید. ماه خودشناسی و خودسازی @GHASEDAK_313 ●┅┅══🎭══┅┅●
💔باید فکر کنم به روزهایی که دستت را به سویم دراز کردی تا از لب پرتگاه وسوسه‌های شیطانی نجاتم دهی و مرا به رسانی به قلۀ بندگی؛ اما من دستت را پس زدم و آغوش شیطان را رها نکردم.😭 باید فکر کنم و خجالت بکشم و آب شوم؛ شاید که آدم شوم.😞 تو هم مرا از فکر خودت بیرون نینداز.🙏 همیشه به فکرم باش. کسی در یک گوشۀ دنیا محتاج نگاه توست.😇 ☄لحظه‌ای اگر رهایش کنی، پرت می‌شود در ته درۀ وسوسه‌ها. 💥من آدم بالا آمدن از این دره نیستم. دستم را رها نکن.🔗 💎اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج💎 ༺◍⃟❤️@GHASEDAK_313
📝 از حضرت رسول اکرم(صلى الله علیه و آله) روایت شده که: 🔴هر کس در صد مرتبه بگوید: 🔷«أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِى لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ» و آن را به صدقه ختم فرماید حق تعالى براى او به رحمت و مغفرت و کسى که چهار صد مرتبه بگوید بنویسد براى او اجر صد شهید عطا فرماید. ༺◍⃟📿@GHASEDAK_313
52.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ♨️ از نماز لذت نمی‌برم!!! صحنه‌ی نماز یک صحنه‌ی ملاقات خیالی نیست! صحنه‌ای است کاملاً حقیقی با حضورِ کسانی که امروز چشمانت نمی‌بیند... در این صحنه، و در بین این مهمانان، کسانی مقرب‌ترند، که در ، موفق‌ترند. ✖️ این جملات نمی‌توانند انتقال‌دهنده‌ی مفاهیمی مثل "مهمانان صحنه‌ی نماز"، و یا "نمازگزار موفق در رکوع" باشند ... 👈 ویدئوی بالا را بنوشید و تمارین رکوع نماز را آرام آرام آغاز کنید. ༺◍⃟🎥@GHASEDAK_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #سی_ودو عقیق غائله نگین که بعد از یکی دوتا دعوا حل شد، نفس
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت فیروزه پدر در اتاقش بود. صبر کرد تا تلفن پدر تمام شود. وقتی در زد و داخل شد، پدر می‌خندید. سلام کرد و جواب گرفت. پدر با ذوقی بچگانه گفت: -اگه می‌خوای بگی مداحیان رو دیدی، باید بگم همین الان باهاش حرف زدم. بشری خندید. پدر گفت: -قبلا به طور غیررسمی آبروم بودی، الان رسماً حیثیتمی. مطمئنم سربلندم می‌کنی! -استاد مداحیان همون عمو محموده که بچه بودم... -آره! یادته؟ -شما هیچ‌وقت درباره اون ماموریت و مجروحیت‌تون توضیح ندادین. می‌دونم نباید بپرسم. -دوست داری بدونی؟ -اگه به صلاحم باشه و بهم مربوطه. صورت پدر شکفته شد. پیشانی بشری را بوسید: -محیط بهت ساخته! داری راه می‌افتی. می‌دونی نباید به کنجکاوی دخترونه‌ات اجازه بدی دنبال چیزای الکی بری. بشری به خودش بالید. حس کرد از پس تمام امتحان‌ها برآمده است. پدر بشری را نشاند. چند لحظه‌ای نگاهش کرد. حس کرد چهار شانه‌تر و بلندتر شده. شاید به خاطر هیبت چشمانش بود. ناخودآگاه گفت: -از آقاجون شنیدم جدمون حاج میرزاحسین، خیلی بلند و رشید بوده. همه ازش حساب می‌بردن. -مثل شما. -مثل تو... باورم نمیشه تو همون بشری کوچولو باشی! -برای شما من همونم. هرچی شما بگین من هستم. پدر دست بشری را در دست گرفت: -ماموریت خرمشهر رو نگفتم، چون خیلی تلخ بود. یادآوریش اذیتم می‌کرد، اما الان صلاحه بدونی! بشری سر تا پا گوش شد، مثل نوجوانی‌اش! انگار می‌خواست خاطرات پدر را ببلعد. -اون ماموریت خیلی پیچیده و خاصه. نمی‌تونم از جزییاتش بگم. فقط بدون درباره حرکت جدایی طلب جنوب بود. توی مناطق مرزی. اون جا، یکی از بچه‌های خرمشهر هم باهامون بود. بچه گلی بود، دورادور می‌شناختمش، ابراهیم. نمیشه بگم چقدر اون مدت که خرمشهر بودیم تعقیب و گریز داشتیم، ولی دست رو جای حساسی گذاشته بودیم. اون باند یه ام الفساد واقعی بود. پا گذاشته بودیم روی سر مار. وسط کار، ماشین ابراهیم و خانمش رو کردن. هردوشون شهید شدن؛ کامل سوختن. خبر رو این‌طور منتشر کردیم که انفجار مین بوده؛ اطراف خرمشهر و مناطق مرزی این اتفاق‌ها می‌افته. خب نباید مردم می‌فهمیدن. یه اصل مهم توی کار ما، اینه که وقت گریه‌زاری نداریم. نباید به خاطر مسائل عاطفی، پروژه عقب بیفته. مثل همیشه، گفتیم خدا بیامرزتش و ادامه دادیم. نه این که خیلی خوشحال بودیم، نه. دلمون کباب بود ولی اگه وقت رو از دست می‌دادیم، خون ابراهیم و خانمش هدر می‌رفت. آخرش توی یه عملیات، خیلیاشون رو گرفتیم و چند نفرشون متواری شدن. که متاسفانه بخاطر اوضاع ناجور عراق و جنگ خلیج فارس، نشد بچه‌های برون مرزی دنبالشون رو بگیرن؛ ماموری که رفت دنبالشون مفقود شد و هنوزم خبری ازش نیست. اشک پشت چشم‌های بشری موج می‌زد اما بشری مقابل اشک‌هایش سد ساخته بود! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🌷🍀 قسمت #سی_وسه فیروزه پدر در اتاقش بود. صبر کرد تا تلفن پدر تمام
🌷🍀 رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب(آقا) از در که وارد می‌شود، مادر خودش را در آغوشش می‌اندازد. دلم برای مادرم تنگ می‌شود. از رفتار بی بی و مادرش پیداست منتظر بوده‌اند برسد تا خوب در آغوشش گریه کنند. خیلی از زن‌های فامیل همین طورند. خواهرهای فرهاد، حتی مادر فرهاد هم به او پناه می‌آورد. همه را نوازش می‌کند و دل‌داری می‌دهد. خودش هم گریه می‌کند؛ به پهنای صورت. می‌دانم ‌آن‌قدر به فرهاد نزدیک نبوده و گریه‌اش نه به خاطر فرهاد که به خاطر مادر و بی بی است. خودش می‌گفت اصلا تحمل دیدن غم بی بی را ندارد. طوری گریه می‌کند که اگر نمی‌شناختمش، فکر می‌کردم از آن زن‌هایی است که با کوچک‌ترین اتفاق، صورت می‌خراشند و مویه می‌کنند. گریه کردنش را هم دوست دارم. رقت و عاطفه پنهانش را آشکار و چهره‌اش را روشن‌تر می‌کند. چشمانش زلال و خمار می‌شوند؛ و ترکیب زیبایی می‌سازند.مراسم که تمام می‌شوند، خانه مادرش می‌رویم. دو سه روز مرخصی گرفته‌ایم. پرونده‌ام را تازه فرستاده‌ام دادسرا و وقتم کمی بازتر شده. خانه خلوت می‌شود. بی رمقی را در چشمانش می‌بینم. خیلی خودش را اذیت می‌کند. بلند می‌شود که شام بیاورد برای مادر و بی بی که دو روز است چیزی نخورده‌اند. مینا خانم روی مبل کناری‌ام می‌نشیند و آرام می‌گوید: -من یه چیزی رو می‌خواستم از آبجی بپرسم، ولی دیدم حالش خوب نیست. میشه از شما بپرسم؟ -بفرمایین. -یکی از دوستام توی کلاس ورزش، گفته هرهفته یه جلسه دارن خونه رییس‌باشگاهمون که با کائنات ارتباط می‌گیرن و اینا. می‌گفت رییس باشگاه، سرحلقه عرفانه؛ یه‌اصطلاحاتی می‌گفت درباره عرفان و اینا. دعوتم کرد که برم. خیلی از بچه‌های باشگاه میرن. درجات مختلف طی می‌کنن و اینا. مشکوکم بهشون. نفس عمیقی می‌کشم. باز خوب است فهمیده و نتوانسته‌اند فریبش دهند. می‌گویم: -شکتون به جاست. این عرفان‌های کاذب پر از فسادن. هم اخلاقی هم روانی. بهم‌اطلاعاتشون رو بدین، پیگیری می‌کنم. اصلا طرفشون نرید. یک لحظه احتمالی در ذهنم جرقه می‌خورد. می‌پرسم: -ببینم، درباره شغل پدر و خواهرتون چیزی بهشون گفتین؟ کمی فکر می‌کند: -نه... یادم نمیاد، سعی می‌کنم خیلی از آبجی حرف نزنم که از دهنم نپره یه موقع. بابا هم خیلی وقته بازنشست شده، حرفی نزدم در این باره. آرام‌تر می‌گویم: -خیلی مواظب باشین. شغل پدر و خواهرتون ؛ برای همین باید بیشتر کنین. این فرقه‌ها دنبال گیر انداختن بچه‌های خانواده‌هایی هستن که این شغلای حساسو دارن؛ تا بتونن ازشون باج بگیرن. فکر نکنین با بازنشستگی پدر، همه چی حل شده. خیلی‌ها بعد از بازنشستگی به دام افتادن. حس می‌کنم ترسیده. می‌خندم و می‌گویم: -لازم نیست بترسین. فقط توی فضای حقیقی و مجازی، حواستون به حفاظت اطلاعاتـ... صدای جیغ بی بی، رشته کلام‌مان را پاره می‌کند. فکر کنم دوباره شارژ سرکار علیه تمام شده و افتاده. می‌روم بالای سرش و آرام صدایش می‌کنم. جواب نمی‌دهد؛ مثل هفته پیش. به خاطر نگرانی مادرش، بیمارستان می‌برمش. فکر می‌کردم با یک سرم، مرخصش کنند. اما دکتر بعد از معاینه، آزمایش تجویز می‌کند. می‌نشینم بالای سرش و دستش را می‌گیرم. به هوش آمده. با صدای گرفته گله می‌کند: -می‌دونستی با یه آب قند خوب میشم، چرا بیمارستان آوردیم؟ -مادره دیگه، نگران میشه. دستش را نوازش می‌کنم. دوباره می‌پرسم: -مطمئنی دکتر گفت اون ضربه بهت آسیب نزده؟ -آره. چطور؟ -برات آزمایش نوشته. مجبور است آزمایش‌ها را برای آرامش خاطر بی بی و مادرش بدهد. قبل از این که جواب آزمایش را بگیرم، صدایم می‌زند. آهنگ صدایش نوازشم می‌دهد. برمی‌گردم: -جانم؟ -جواب آزمایش رو تا خودم ندیدم به کسی نشون نده، باشه؟ -چشم. دکتر با لبخند خاصی نگاهم می‌کند. جواب آزمایش را دستم می‌دهد و می‌گوید: -هواش رو داشته باش، خوب نیست توی دوران بارداری آن‌قدر ضعف داشته باشه. بین حرف‌هایش به یک کلمه نامفهوم می‌خورم. "بارداری؟" شاخ‌هایم شروع به روییدن می‌کنند: -چی گفتین دکتر؟ -حدس می‌زدم، آزمایش گرفتم که مطمئن شم. چطور بعد از چهار ماه نفهمیدی مرد مومن؟ مبارکه! و می‌رود و مرا با حیرانی یک حس ناشناخته تنها می‌گذارد. الان باید دقیقا چه حسی داشته باشم؟! نمی‌دانم! فقط می‌دانم نشاط عجیبی دارم که هیچ‌وقت نداشته‌ام. تا رسیدن به اتاقش پرواز می‌کنم. نفس عمیق می‌کشم و در را باز می‌کنم. مادر و بی بی رفته‌اند. نمی‌دانم قیافه‌ام چه شکلی شده است که این طوری نگاهم می‌کند؟ می‌پرسد: -خب؟ جواب آزمایش چی شد؟ چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ بلند می‌خندم؛ مثل دیوانه‌ها. هنوز باورم نشده. دقیق‌تر نگاهش می‌کنم. جلو می‌روم. هم‌چنان می‌خندم. یک «دیوانه» حواله‌ام می‌کند. جواب آزمایش را می‌دهم دستش ، چون بلد نیستم چطور بگویم سه نفر شده‌ایم! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
امشب که زمین و آسمان می گرید از بهر غریب سامرا می گرید جا دارد اگر که شیعه خون گریه کند چون مهدی صاحب الزمان می گرید ◼️شهادت جانسوز امام علی نقی (ع) تسلیت باد◼️ ༺◍⃟⚫️@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🔶چرا شب چهارشنبه را برای دعای توسل انتخاب کرده اند؟ 🔸بر اساس یک روایت حسن بن مثله جمکرانی در شب سه
برای طلب حاجات متوسل شویم به چهارده معصوم 🤲يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ اى آبرومند نزد خدا، براى ما نزد خدا شفاعت كن، .pdf ༺◍⃟🤲@GHASEDAK_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يه شب قشنگ ... يه دل خوش ... یه جمع صمیمی ... آرزوى من براى شما .. شبتون بخیـر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌ ༺◍⃟🌘@GHASEDAK_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸هر صبح در بازار دنیا به “خوشبختی” چوب حراج میزنند اینکه ما قدم برنمیداریم و قیمت پیشنهادنمیکنیم داستان دیگریست. ❄️“خوشبختی” پیداکردنی نیست بدست آوردنیست. 😊سلام صبحتون سرشاراز خوشی‌های ماندگار😍 ༺◍⃟🌞@GHASEDAK_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله : 🌸رجب، ماه بارش رحمت الهى است. خداوند در اين ماه رحمت خود را بربندگانش فرو مى ريزد.🍃 📚عيون‌اخبارالرضا °•🌱↷ ↱ @GHASEDAK_313
تنهايي‌ات را بچسب ... بى خيالِ آدمها ... وابستگى فقط درد دارد! 📨@GHASEDAK_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر معرفت
🌷🍀 رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🌷🍀 قسمت #سی_وچهار رکاب(آقا) از در که وارد می‌شود، مادر خودش را د
🍀🌷رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت عقیق هرکس که می‌خواست نیروی عملیات باشد، باید با سخت‌گیرترین استاد دانشکده‌می‌گذراند: استاد مداحیان! شنیده بود مداحیان تازه مسئول آموزش نیرو شده و تا قبل از آن، از بهترین نیروهای‌عملیاتی بوده و شوخی سرش نمی‌شود و اگر تا آخر دوره‌اش زنده بمانی، شانس آورده‌ای. می‌گفتند طوری آموزشت می‌دهد که با گوشت و پوست و استخوانت آموزش را احساس کنی! زور اول که مداحیان را دید، مطمئن شد شنیده‌ها دروغ نبوده است. مداحیان با چهره خشک و جدی و لباس نظامی از مقابل همه رد شد. انگار می‌خواست زهرچشم بگیرد. به ابوالفضل رسید. روی‌ چهره‌اش دقیق شد. پرسید: -اسمت چیه؟ -ابوالفضل غفاری. لرزشی در چشمان مصمم مداحیان پیدا شد، اما طول نکشید و به این ختم شد که دو روز بعد، به دفتر مداحیان احضارش کنند.پا کوبید و با آزاد باش و دستور مداحیان نشست. مداحیان بی مقدمه گفت: -منتظر بودم پسر ابراهیم رو این جا ببینم، اما فکر نمی‌کردم شاگردم باشه. بغضش را فرو داد و به تلخند کم‌رنگی اکتفا کرد. مداحیان گفت: -از جزئیات شهادت پدر و مادرت خبر داری؟ -انفجار مین ضدتانک. این طور بهم گفتن. -تو این رو قبول داری؟ دستی به صورتش کشید و نفس حبس شده را بیرون داد: -نه! -چرا؟ -بابای من همه اون محدوده رو مثل کف دست بلد بود. امکان نداره از مسیر بیراهه و پاکسازی نشده رفته باشه. از بلدچی‌ها هم پرسیدم.گفتن اون محدوده خیلی وقت بوده که پاکسازی شده بوده. اما کسی پیدا نشد که ازش بپرسم. هیچ کدوم از کسایی که که توی آخرین ماموریتش همراهش بودن رو نتونستم پیدا کنم. مطمئن شد مداحیان چیزهایی می‌داند که به شهادت پدر و مادر ربط دارد. نپرسید تا خودش بگوید. مداحیان گفت: -جای گفتن بعضی چیزها این‌جا به صلاح نیست. بیا به آدرسی که میگم تا باهات صحبت کنم. مداحیان تا آخر دوره صبر کرد ، تا ابوالفضل را به یک باغ در حاشیه شهردعوت کند. تمام باغ خشک شده بود جز چهار-پنج درخت توت آخر باغ. مداحیان و مردی دیگر بودند. منتظرش روی یک زیرانداز نشسته بودند.گوشه باغ، چند اتاقک کاهگلی و مخروبه بود. مداحیان دعوتش کرد که بنشیند. مرد رامعرفی کرد: -همکار بازنشسته‌ام، آقای زبرجدی. این جا هم باغ ایشونه. چهره زبرجدی برایش آشنا بود؛ اما نمی‌توانست به یاد بیاورد که او را کی و کجا دیده. زبرجدی خندید و گفت: -بچه که بودم، همه این‌جا سبز بود. پر از درخت توت و گردو و زردآلو. خشکسالی که شد، باغ خشک شد، به جز اون درختای توت که ریشه شون توی باغ بغلیه. این وقت سال توت خوبی میدن. ابوالفضل سر به زیر منتظر شنیدن حرف‌هایی شد که شش ماه و سیزده سال برایش صبر کرده بود. مداحیان گفت: -من و محمد با پدرت بودیم توی اون ماموریت. یه گروه تروریستی جدایی طلب بود. هرچی جلوتر می‌رفتیم، می‌فهمیدیم دست روی نقطه حساسی گذاشتیم. آن‌قدر که برای ساکت کردنمون، توی ماشین ابراهیم و خانمش بمب بذارن. ابوالفضل درد شدیدی در قلب و مغزش‌احساس کرد. تمام خاطرات تلخ بعد از شهادت پدر و مادر از ذهنش گذشت. لب گزید. زبرجدی حال ابوالفضل را فهمید و در آغوشش کشید: -نذاشتیم آب خوش از گلوشون پایین بره. تو هم نذار. این بهترین کاریه که می‌تونی برای شادی روح ابراهیم و مادرت بکنی! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🌷🍀 قسمت #سی_وپنج عقیق هرکس که می‌خواست نیروی عملیات باشد، باید با سخ
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت فیروزه بی بی دستان بشری را گرفت و نوازش کرد: -دیگه انقدر سرت گرم درس و دانشگاه شده به ما سر نمی‌زنی! -شرمنده بی بی. دلم براتون تنگ میشه ولی چه کار کنم؟ -هربار یه سری بزن! مگه من چندتا لیلا دارم؟ و بشری را محکم بوسید. دلش می‌خواست سر روی پای بی بی بگذارد، مثل بچگی‌هایش! بی بی حرف دلش را خواند. دست زد روی پایش و گفت: - بیا... بیا، مثل بچگیات روی پام بخواب! بشری از خدا خواسته سر روی پای بی بی گذاشت. مادر که دید، گفت: -خاک بر سرم، بی بی این لیلا دیگه گنده شده! بچه که نیست! -هرچی بزرگ بشه، لیلا کوچولوی منه! مثل همیشه‌اش، شروع به تعریف کردن، کرد: -سر بچه آخریم که حامله شدم، قرار شد اگه دختر بود اسمش رو بذاریم لیلا. یه شب خواب دیدم رفتم جمکران. نشسته بودم توی حیاط، که یه دختر هفت هشت ساله نشست کنارم. خیلی قشنگ بود، مثل ماه. من رو مامان صدا کرد. یکم باهاش حرف زدم و فهمیدم لیلای خودمه. یکم وقت بعد دیدم یه نوری توی ایوون مسجد ظاهر شد و مثل سالای جنگ، انگار چندتا شهید آورده بودن. توی تابوت. دختر بچه بلندشد و رفت سمت نور و تابوت اون شهدا. هرچی صداش زدم و گفتم لیلا! لیلا! برنگشت. رفت تا رسید به نور. منم خوشحال بودم که حتما این بچه‌ام یه چیزی میشه. به دنیا که اومد، اسمش رو گذاشتیم لیلا. ولی به شیش ماه نرسیده، مریض شد و از دستم رفت. تو اولین نوۀ دخترم بودی؛ فامیل ما بیشتر پسر میارن تا دختر. خواستم به یاد لیلا اسمت لیلا باشه، اما بابات زودتر با قرآن استخاره گرفته بود و گذاشته بود بشری. منم از رو نرفتم؛ شدی لیلای من، بشرای بابات. این ماجرا را شاید صدبار از بی بی شنیده بود؛ اما از شنیدنش خسته نمی‌شد. بی بی را حتی بیشتر از مادر دوست داشت. بی بی بزرگش کرده بود. برای همین شنیدن حرف‌های تکراری بی بی هم برایش جذاب بود.بی بی دستش را بین موهای بشری برد: -غیر درس و مشق، فکر سر و سامون گرفتنم باش. من دلم نتیجه می‌خواد! بشری خودش را به آن راه زد: -ان‌شالله بچه‌های مینا رو می‌بینید. یکم دیگه صبر کنید! بی بی خندید: -بچه‌های مینا هم به وقتش! فعلا بچه‌های لیلا تو اولویتن. هر گلی یه بویی داره! بشری نگاهی شیطنت آمیز به مادر کرد: -نه بی بی، آخه گل من کاکتوسه. نه رنگ داره نه بو. تازه دستتونم زخم و زیلی میشه خدای نکرده. بی بی قهقهه زد و بشری را بوسید: -تو گل لیلایی، لیلای منی... اصلا به هیچکس نمی‌دمت! -منم باهاتون موافقم بی بی! فقط مادر بود که نمی‌خندید. چون می‌دانست بشری شوخی نمی‌کند و خیلی وقت است «نه» به دلبستگی‌هایش گفته است. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
✨صلوات خاصه امام هادی علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَصِيِّ الْأَوْصِيَاءِ وَ إِمَامِ الْأَتْقِيَاءِ وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ وَ الْحُجَّةِ عَلَى الْخَلائِقِ أَجْمَعِينَ اللَّهُمَّ كَمَا جَعَلْتَهُ نُورا يَسْتَضِي‏ءُ بِهِ الْمُؤْمِنُونَ فَبَشَّرَ بِالْجَزِيلِ مِنْ ثَوَابِكَ وَ أَنْذَرَ بِالْأَلِيمِ مِنْ عِقَابِكَ وَ حَذَّرَ بَأْسَكَ وَ ذَكَّرَ بِآيَاتِكَ وَ أَحَلَّ حَلالَكَ وَ حَرَّمَ حَرَامَكَ وَ بَيَّنَ شَرَائِعَكَ وَ فَرَائِضَكَ وَ حَضَّ عَلَى عِبَادَتِكَ وَ أَمَرَ بِطَاعَتِكَ وَ نَهَى عَنْ مَعْصِيَتِكَ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ وَ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ. ༺◍⃟⚫️@GHASEDAK_313