#ارزش_زمان
⏳زمان
خیلی چیزا رو نشونت میده
حتی رفیقاتو‼️
🗯پس گذشت زمان
آدمارو نه منطقی میکنه نه عاقل
♨️آدما فقط خسته میشن،
دست میکشن از خواستن.
⏰↱• @GHASEDAK_313•↲⏳
عطر معرفت
ادامه قسمت #پنجاه_وپنج درست نمیتوانم ببینم. صدای ناله میآید. چرا هیچکس نیست دست بچهها را بگیرد
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #پنجاه_وشش
عقیق
به قول بشری،
خانه هفتاد متری برایشان زیاد هم بود. بشری اول اصرار داشت جهیزیه نمیخواهد،
به خاطر مادرش راضی شد؛
مشروط به آن که مختصر باشد. میگفت وسایل زیاد فقط دست و پا گیر است و به درد کسی که بیشتر اوقات خانه نیست، نمیخورد.
خودش دنبال بشری، مقابل ادارهشان رفت. بشری میخواست خودش بیاید خانه و محضر بروند.
وارد خیابان که شد،
ابوالفضل بوق زد. چشم بشری که به ابوالفضل افتاد، راهش را سمتی دیگر کج کرد. انگار میخواست فرار کند. ابوالفضل با ماشین دنبال بشری راه افتاد:
- لیلا خانوم... دیر میشهها!
بشری لبش را به دندان گرفت.
مثل دخترهای چهارده ساله خجالت کشید و از ترس جلب توجه، عقب سوار شد. ابوالفضل که دید بشری در موضع انفعال قرار گرفته، بدش نیامد کمی شیطنت کند.
از جایش تکان نخورد:
- اشتباه گرفتیدا، من که راننده تاکسی نیستم. ابوالفضلم. تا نیاید جلو راه نمیافتم.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀 قسمت #پنجاه_وشش عقیق به قول بشری، خانه هفتاد متری برایشان زیا
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷
قسمت #پنجاه_هفت
فیروزه
از شیطنتهای ابوالفضل حرصش گرفته بود. ماند چه بگوید.
خودش را به نشنیدن زد.
تمام وجودش ضربان گرفته بود. هم دلش میخواست فرار کند، هم ته دلش از شوخیهای ابوالفضل بدش نمیآمد. گفت:
-اگه راه نمیافتین پیاده بشم خودم برم؟
-خب بیاین جلو تا راه بیفتم.
نگاه تندی به ابوالفضل کرد
و با تمام خشمش چشم غره رفت. توانست به ابوالفضل بفهماند که شوخیاش اصلا جذاب نیست.
ابوالفضل خندهاش را خورد و راه افتاد.
قرار بود مهریه هفت سفر زیارتی باشد.
برای مشهد مرخصی گرفته بودند که بعد از عقد بروند.
اما برای عتبات و حج، باید منتظر سهمیه اداره میماندند تا مشکل قانونی پیش نیاید. حجشان برای دو سال بعد رفت و تکلیف عتباتشان نامعلوم ماند.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
#ضرب_المثل
📜اصطلاح صد سال به این سالها یعنی چه؟
🔷 یعنی سال های زیادی مثل همین لحظه که خوشحال و شاد هستی، برایت تکرار شود.
🔹 این اصطلاح معروف را معمولا هنگام جشن ها، تولدها، شادی و خنده افراد به کار می برند. درواقع برای او آرزو می کنند این خوشحالی صد ها سال ادامه پیدا کند.
🔶مثلا تولد دوستتان است و او مهمان هایی را دعوت کرده و غرق شادی است. وقتی وارد خانه شان می شوید با دیدن او می گویید: تولدت مبارک دوست عزیزم. صد سال به این سالها! همیشه خوشحال و خندان باشی!
◻️یا کسی معامله ای پر سود کرده است که خیلی راضی است. خانواده و دوستانش این اصطلاح را برای او نیز به کار می برند
◽️ اصطلاحی معروف بین ایرانی ها است که وقتی کسی را که دوست دارند، شاد می بینند این ضرب المثل را می گویند. نوعی آرزو و دعای خیر هم محسوب می شود.
༺◍⃟📜@GHASEDAK_313
عطر معرفت
¦→📙••• #نکاتی_برای_زندگی↯ 🔖نکته های کوچک برای زندگی بهتر 💎4_برای مکالمه و صحبت های رو در رو وقت ب
¦→📙•••
#نکاتی_برای_زندگی↯
🔖نکته های کوچک برای زندگی بهتر
💎5-هر روز چیز جدیدی یاد بگیرید.
🔶این کار علاوه بر بهبود عملکرد حافظه، کتابخانه عظیمی از اطلاعات را در دسترس شما قرار می دهد.
🔸شعرها، نقل قول ها و فلسفه بهترین گزینه ها هستند. ترفند یادگیری سریع تر یک چیز جدید را در اینجا توضیح داده ایم.
🔻به یک کاوشگر تبدیل شوید و جهان را مانند یک جنگل تصور کنید.
◽️به جزئیات کوچک اهمیت دهید.
◽️ چیزهای جدید را امتحان کنید.
◽️از منطقه امن خود خارج شوید و سعی کنید تا حد ممکن محیط ها و احساسات مختلف را تجربه کنید.
⁉️ این دنیا چیزهای زیادی برای ارائه دارد، چرا از آنها استفاده نمی کنید؟
╭━═━━━๑🌹๑━━═━╮
@GHASEDAK_313
╰━═━━━๑🌹๑━━═━╯
🍃 #ثواب_یهویی 🍃
امشب واسه امام زمانمون دعا کنیم ،
واسه سلامتیش❤️
واسه ظهورش 🌼
آخه آقامون غریبه....😔
🌸اللهمعجللولیكالفرج 🤲
🌸#یامهدی_ادرکنی
🌸#امام_زمان
༺◍⃟🌸@GHASEDAK_313
🌼ازشڪست هاے خود
🌼خجالټ نڪشید
🌼از آن ها بیاموزیـد
🌼ودوباره شروع ڪنید....
سلام صبـح بخیـــر
#صبح_بخیر
༺◍⃟🌞@GHASEDAK_313
#آیه_گرافی
🌹إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا
[آرے] بۍ تردید با
دشوارے آسانۍاست.
✨آیه ۶سوره عصر
⚜@GHASEDAK_313⚜
┄┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┄
✍دلنوشته مهدوے...
آقای من
قرار نیست فقط
غروبهای پنجشنبه تا غروب جمعه
سراغت را بگیریم
قرار نیست فقط جمعهها
انتظار ظهورت را بکشیم
آری
شنبه هم میشود از دوریت
ناله سر داد
یکشنبه هم میشود
انتظارت را کشید
دوشنبه هم میشود
دنبال گمشده گشت
سهشنبه هم میشود
با آقا درد دل کرد
چهارشنبه هم میشود
به خاطر آقا گناه نکرد
یابن الحسن؛دوریت
درد بی درمان است😭😭
#دلانه🌱
#امام_زمان❤️
༺◍⃟❤️@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷 قسمت #پنجاه_هفت فیروزه از شیطنتهای ابوالفضل حرصش گرفته بود. مان
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #پنجاه_وهشت
سینهام تنگ شده و قلبم داخلش جا نمیشود. از آب سرد کن آب برمیدارم و یک نفس مینوشم، آرام نمیشوم.
روی صندلیام برمیگردم.
کیف کمریام میلرزد. «فاطمه» است. نمیدانم جواب بدهم یا نه؟
میترسم چیزی بپرسد و نتوانم جواب بدهد. شاید هم بخواهد همراهم بیاید. شاید از صدایم، بفهمد چطور فرو ریختهام. دل به دریا میزنم:
-جانم؟
-کجایی داداش؟
چقدر صدایش گرفته؛
معلوم است حسابی گریه کرده. به صلاح نیست بگویم دارم میروم تهران و از آنجا به عراق پرواز دارم. میدانم الان حالش طوری است که حاضر است همین الان بیاید فرودگاه و یک صندلی خالی در پرواز پیدا کند و همراهم بیاید. حرف را میپیچانم:
-گریه کردی دوباره؟
-خبری شده؟
نمیدانم چه بگویم. این نگفتنم لو میدهد، همه چیز را! میگوید:
-پس درسته... از مامان و بابا خبری شده؟
-الان فرودگاهم. دارم میرم تهران، ببینم خبری شده یا نه؟
-وایسا، منم میام، بذار با هم بریم.
همان که میترسیدم سرم آمد. به تابلوی پرواز نگاه میکنم:
-نمیشه که عزیزم، نیم ساعت دیگه پرواز دارم. باید برم. اگه لازم شد خبرت میکنم.
-«مهدی» تو رو خدا بی خبرم نذار، دارم دیوونه میشم.
-تو باید به جای این کارا مادرجون و پدرجون رو آروم کنی. خودت داری بی قراری میکنی؟
بازهم شروع به گریه کردن، میکند:
-آخه دلم آروم نمیگیره. دیشب خواب دیدم.
-خیره آبجی! آروم باش که منم بتونم قشنگ تمرکز کنم روی کارا. باشه؟
-باشه. مواظب خودت باش.
-هستم، یا علی.
***
به دیوار تکیه میدهم.
نمیتوانم بروم داخل. مردی با لباس نیمه نظامی، یک پلاستیک دستم میدهد:
-اینا همراهشون بوده.
حتی نمیتوانم پلاستیک را بگیرم.
همه ادعا و شجاعتم را از دست دادهام. به سختی میگیرمش.
بالاخره ادارهشان سهمیه داد که بروند.
گفتیم صبر کنند تا بازنشستگی،
اما پدر گفت باید مهریه مادر را کامل بدهد و معلوم نیست تا آن موقع زنده باشد.
گفتیم بگذارند ما هم بیاییم،
گفتند میخواهیم دوتایی برویم تلافی همه وقتهایی که باهم نبودهایم.
من دهانم بسته شد اما فاطمه گفت پس وقتهایی که با ما نبودهاید کجا جبران می شود؟
مادر فقط خندید.
داخل پلاستیک، یک انگشتر عقیق است و یک انگشتر فیروزه.
خونهای خشکیده روی فیروزه، شبیه عقیقش کرده.
پس صاحبانش کجا هستند؟ برای گرفتن پاسخ، باید بروم داخل اتاق اما پاهایم به زمین چسبیدهاند.
یک تسبیح تربت هم هست و یک جفت پلاک نیم سوخته.
پلاکها را سرجایشان میگذارم که چشمم به اسمی که رویشان حک شده نیفتد.
دست احمد روی شانهام مینشیند:
-نمیری توی اتاق؟ شاید اونا نباشن.
باشند یا نباشند،
نتیجهاش برای من ویرانی است.
اگر باشند، مطمئن میشوم بی کس شدهام
و اگر نباشند، در بی خبری میسوزم.
جواب فاطمه را چه بدهم؟ جواب پدربزرگ و مادربزرگ را؟
بالاخره پاهایم را تکان میدهم که بروم داخل. شاید لحظه اول با دیدنشان بمیرم و راحت شوم. شاید هم اگر صورت مهربانشان را ببینم، آرام شوم.
داخل یک جعبه پرچم پوش هستند.
در جعبهها باز است.
احمد و بقیه بچهها ایستادهاند که خودم بروم سراغ جعبهها. انگار همه دنیا ایستادهاند که شکستنم را ببینند.
منتظرند من با دیدن داخل جعبه،
بزنم زیر گریه یا صورتم را با دست بپوشانم تا نفس راحتی بکشند و بگویند:
- خب، اینها هم هویتشان معلوم شد.
هرچه عزیز دردانهشان فاطمه اصرار کرد در بین الحرمین عکس بگیرند و بفرستند، قبول نکردند. گفتند از نظر #امنیتی خطرناک است. گفتم کربلا و کاظمینتان را که رفتید،
نجف و مسجد کوفه را هم که زیارت کردید، از خیر #سامرا بگذرید که هنوز خطرناک است. پدر گفت مهریه ناقص که نمیشود داد.
مادر هم گفت این ناامنی در مقایسه با سالهای قبل چیزی نیست و نباید حرم امام خالی بماند.
من هم برای همین،
تصمیم گرفتم ماموریتم را بیندازم سامرا که بهشان نزدیکتر باشم.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
🖇 #تلنگر🌱
تازمانیکه
همنشینِ گناه باشیم🌱🌹
همنشینِ #امام_زمان نخواهیمبود
تازمانیکه
گرفتارِ نَفس باشیم🍃🥀
همنَفَسِ امامِزمان نخواهیم بود.
↠@GHASEDAK_313🕊
༺༺•༺༺•༺༺•༺•
عطر معرفت
#خودشناسی ⁉️هدف از شناخت خودچیست؟ 🔷اگر از من بپرسید هدف خودشناسی چیست؛ در یک جمله آن را خلاصه میک
#خودشناسی
👤قدم اول: از بیرون به خودتان نگاه کنید
✅گاهی وقت ها تصور کنید خودتان نیستید! به عنوان یک نفر دیگر به خودتان و رفتارهایتان نگاه کنید.
❌ سعی کنید دلیل رفتارهای مختلف خود را تشخیص دهید. جوری رفتار کنید که انگار یک انسان دیگر هستید که قرار است خودتان را در مسیر زندگی بررسی کنید.
💯موقعی که اشتباهی میکنید، به عقب برگردید و ببینید در هر مرحله چه انتخاب هایی کردید و چرا این کار را کرده اید.
👀قدم دوم: ببینید چه هدف و رویایی در زندگی دارید
🥇همانطور که گفتم مهمترین هدف خودشناسی داشتن زندگی بهتر است.
🎯برای این که به انسان خوشبختتری تبدیل شویم باید به انتخاب هدف فکر کنیم و برای رسیدن به آن تلاش کنیم.
🗯این اهداف میتوانند کوتاه مدت یا میان مدت و بلند مدت باشند.
🔹هدف ها مسیر اصلی زندگی ما را مشخص میکنند.
🔸 رسیدن به هدف به ما در زندگی انگیزه میدهد و ما را به انجام کارهای مختلف تشویق میکند.
#ادامه_دارد
#ماه_رجب
@GHASEDAK_313
●┅┅══🎭══┅┅●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سه_شنبه_های_مهدوی
برف مۍبارد،
و ما در گوش دانههاےبرف نام تو را زمزمه مۍڪنیم.
تا برف زمستانۍ
از شوق حضورت بهار را لمس ڪند!
به امید ظهور،
ڪه فرج و گشایش همهے امور است.
اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج💜✨
#امام_زمان
:࿐❁❥༅••┅┄┄┄:࿐
@GHASEDAK_313
:࿐❁❥༅••┅┄┄┄:࿐
#خواص_اذکار
🌸ذکر لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا باللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ
🌺یعنی هیچ نیرو و توانی جز از سوی خدابلندمرتبه وبزرگ نیست
اثرات ذکر لا حول و لا قوه الا بالله برای ثروت و گرفتن حاجت چیست و چه چیزهایی در مورد آن نقل شده است.⁉️
1- دفع بلاها و رفع ناراحتی و غصه
امام صادق (ع ) فرمودند: کسى که در هر روز صد بار بگوید لا حول و لا قوة الا بالله خداوند هفتاد نوع بلا را از او دور مى گرداند که کمترین آنها غم و غصه است.
2- پنج بهشتی
رسول خدا (ص ) فرمود: بسیار «لا حول و لا قوة الا بالله» بگویید که آن از گنج هاى بهشت است.
3- از بین رفتن بیماری
از پیامبر اکرم (ص) روایت شده است که فرمودند: سخن لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم گنجى از گنجهاى بهشت است و آن باعث شفا یافتن از نود و نه درد است که آسانترین آنها اندوه است.
༺◍⃟📿@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀 قسمت #پنجاه_وهشت سینهام تنگ شده و قلبم داخلش جا نمیشود. از آب
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷
قسمت #پنجاه_ونه
جو اطراف جعبهها سنگین است
و نمیشود راحت نفس کشید. دکمه بالای پیراهنم را باز میکنم.
هوا گرم است.
فقط یکی دو قدم تا جعبه اول مانده. هرچه ذکر و آیه بلدم میخوانم. نمیدانم از خدا چه بخواهم؟ از خدا میخواهم آرامم کند.
نگاه میکنم؛
خانمی با مقنعه مشکی خوابیده. صورتش سالم سالم است.
فقط یک خط قرمز از زیر مقنعه تا کنار صورتش کشیده شده. حتی کش چادر هم سرجایش مانده و فقط کمی کج شده. جوانتر از مادر است. میدرخشد. انگار تصویر جوانی مادر را دیدهام.
آرام میشوم؛
مثل همیشه که لبخندش آرامم میکرد. مادر بیشتر وقتها نبود اما همه نبودنهایش با یک لبخند، با یک نوازش جبران میشد.
احمد بالای سرم ایستاده تا جواب را بشنود. سرم را تکان میدهم.
حالا خیالم راحت است که میدانم مادرم کجاست و نگرانش نیستم.
تا قبل از پیدا شدنش، مثل مرغ سرکنده بودم. دوباره سینهام تنگ میشود و چشمانم پر از اشک میشود. مثل بچهای که در بازی کتک خورده، کنار مادر مینشینم و...
قرار نبود بفهمند من سامرا هستم.
اگر میخواستم هم وقت نمیشد. آنقدر که کار روی سرمان ریخته بود.
وظیفه #سپاه ایران بود که امنیت زوار داخل حرم را تامین کند. شر #داعش را کم کردهایم اما هنوز ردپایش مانده.
یک قاعده همیشگیست که هرچه بیشتر به فتح نزدیک شوی، دشمنت تلافیاش را سر مردم بی دفاع درمیآورد. این طوری نشان میدهد چقدر ترسیده و ابتکار عمل را در میدان جنگ از دست داده است. برای همین در چندقدمی فتح فلسطین، صهیونیستها میخواهند برایمان #بحران_امنیتی درست کنند.
کار ما، بچههای سپاه،
این بود که نگذاریم مزه نابودی اسرائیل به کام زوار تلخ شود.
من بالای سقف نزدیک گنبد مستقر بودم. شیفتم تازه تمام شده بود و میخواستم بروم در شهر دوری بزنم.
میخواهم بروم سراغ جعبه دوم که احمد جلویم را میگیرد:
-مطمئنی اذیت نمیشی؟ وضع خوبی ندارهها!
احمد را کنار میزنم.
آرامشی که از مادر گرفتهام به این راحتیها تبدیل به ناآرامی نمیشود.
کنار جعبه زانو میزنم.
نبودن مادر خردم کرد. دیگر چیزی نمانده که بشکند. داخل جعبه را نگاه میکنم.
با نگاه اول، صورتم را برمیگردانم.
دلم درهم میپیچد و بوی خون بینیام را میسوزاند.
قبلا این طوری نبودم؛
قبلاً آن قدر با دیدن این صحنهها اذیت نمیشدم. حتی وقتی اولین بار مجروح شدم، اصلا نترسیدم.
اما الان دل نگاه کردن ندارم.
احمد حق داشت. باز جای شکر دارد که فاطمه را نیاوردم.
ساده بگویم و رد بشوم.
یک سمت صورت ماهش نیست. همان سمتی که همیشه روی خاک میگذاشت. خدا آنقدر دوست داشته آن سمت را، که برای خودش برداشته. محاسن سیاه و سپیدش با خون خضاب شده. انگار میخندد.
سمت دیگر صورت را میبوسم. قلبم تیر میکشد. آخ!
نمیدانم چرا به آن سمت بازار منتهی به حرم کشیده شدم. مردم کم کم خرابی سالها جنگ و آشوب را به آبادی تبدیل میکردند. نیروهای امنیتی بین زوار میگشتند.
نزدیک اذان مغرب بود.
میخواستم برای نماز به مسجد بازار بروم. هنوز وارد مسجد نشده بودم که زمین لرزید و زمین خوردم. سرم را بین دستانم گرفتم که ترکش نخورم. صدای جیغ و شیون و مدد خواهی مردم بلند شد.
کمی که گرد و خاکها خوابید، بلند شدم.
سرم سوت میکشید و گیج بودم. بوی خون و دود و خاک در ته حلقم رفته بود.
اطرافم پر از شهید بود.
همه کسانی که تا الان داشتند راه میرفتند، حرف میزدند و نفس میکشیدند، بی حرکت روی زمین افتاده بودند؛ انگار سالهاست که افتادهاند.
صدای نالهشان قلبم را میخراشید.
نامرد بمب را جایی منفجر کرده بود که جمعیت بیشتری باشد. شهدا و مجروحان روی هم افتاده بودند.
یکی به فارسی کمک میخواست،
یکی به انگلیسی،
یکی به عربی،
چندنفر هم به زبانهایی غریبه؛ چه میدانم! فرانسوی، هندی، چینی و...
فاطمه تندتر از پدربزرگ میدود.
کنار پدربزرگ، «رضا» را میبینم؛ همسر فاطمه. حواسش به پدربزرگ است که نیفتد.
🍀 ادامه دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷 قسمت #پنجاه_ونه جو اطراف جعبهها سنگین است و نمیشود راحت نفس ک
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #شصت
گلویم میسوزد.
باید سر و شکلم را درست کنم که فاطمه نترسد. من باید آرامشان کنم. فاطمه جلوی من میرسد. چشمهایش سرخ است:
-چی شد؟
جواب ندارم. موهایم را چنگ میزنم. دوباره صدایم میزند:
-امیرمهدی! میگم چی شد؟ پیداشون کردی؟ مجروح بودن؟
لبهایم روی هم قفل شدهاند.
پدربزرگ و رضا میرسند. پدربزرگ با دیدن حالم همه چیز را میفهمد. در آغوشم میگیرد.
لباسهایم گرم شده بود.
به بدنم دست کشیدم. خودم سالم بودم؛ این خون زوار بود. تلوتلوخوران و از میان مجروحان و شهدا رد شدم.
فقط میدانستم باید کمک کنم.
کم کم صدای آژیر آتش نشانی و اورژانس بلند شد.
بچههای خودمان رسیدند.
بچهای که گریه میکرد را از مادرش گرفتم. صورت مادر پر از خون بود. جیغ میزد. بچه هم همینطور.
بچه را به آمبولانس رساندم.
سرم داشت گیج میرفت. بین مجروحین برگشتم. پیرمردی را بلند کردم و روی دوشم انداختم. لاغر بود. داخل آمبولانس بردمش و
سراغ بعدی و بعدی رفتم.
فاطمه یک گوشه نشسته و زانوهایش را بغل کرده. پدربزرگ هم به دیوار تکیه داده و چشمهایش را بسته. رضا دارد به فاطمه اصرار میکند یک چیزی بخورد که از پا نیفتد، اما فاطمه قبول نمیکند.
فاطمه هم مثل مادر کم غذاست.
اما بقیه اخلاقش به مادر نرفته. مثل مادر با عاطفه و مهربان است اما راحت احساسش را ابراز میکند.
برعکس من، از کارهای نظامی خوشش نمیآید و روانشناسی میخواند.
از وقتی فهمیده، رفته یک گوشه کز کرده و صدایش در نیامده. نگرانش هستم.
اگر اینطور در خودش بریزد مریض میشود.
انگشترها را دستش دادم؛
شاید حالش بهتر شود.
شب که پیش بچهها برگشتم،
همه فکر میکردند شهید شدهام. به دلم بد افتاده بود. گوشی مادر و پدر خاموش بود. فاطمه زنگ زد و گفت ازشان خبر ندارد.
تمام سامرا را گشتم؛
به هتل برنگشته بودند.
نه در بیمارستان بودند،
نه در پزشکی قانونی،
نه در حرم.
هیچکس نبود که بداند پدر و مادر کجا بوده اند و آن ساعت کجا رفتهاند.
بین لیست شهدای انفجار هم نبودند. در عرض چند ساعت، مفقود شدند.
انگشترها باعث شد بغض فاطمه بشکند.
گریه اگر بکند برایش خوب است. تخلیه میشود. چشمهای او هم مثل مادر، موقع گریه کردن قشنگ میشود.
به فاطمه نگاه میکنم که مادر را ببینم. پدربزرگ بلند میشود که نماز بخواند. میدانم چقدر حالش بد است.
صدسال پیر شده است.
تا قبل از این، مثل بیست سالهها جوان بود. اما حالا موهایش سپید شده. دیگر حتی نا ندارد روی پاهایش بایستد. حق دارد. جانش به جان مادر بسته بود.
هرجا را گشتیم، پیدایشان نکردیم.
نه زنده نه مرده.
فقط یک احتمال وجود داشت، این که ربوده شده باشند.
دشمن ما آخر نامردی است.
وقتی مقابل نیروهای نظامی و امنیتی کم میآورد، به جان مردم بی گناه میافتد.
اگر هم بخواهد با نیروی نظامی طرف شود، وقتی میرود سراغش که مسلح نباشد.
وقتی که در مرخصی است
و با همسرش به زیارت آمده.
دشمن ما، آخر نامردی است.
از پشت خنجر میزند.
این احتمال، من را هم پیر کرد.
به خانواده نگفتیم. بچههای سپاه بدر، بعد از یک هفته، دو جسد در حومه سامرا پیدا کردند.
هردو را با تیر خلاص، شهید کرده بودند.
در دست یکی، انگشتر عقیق بود
و در دست دیگری انگشتر فیروزه...!
در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست
خون دل و رد قدم رهگذری هست
شرم است در آسایش و از پای نشستن
جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست
«آن را که خبر شد، خبری باز نیامد»
این بی خبری داده خبر که خبری هست
از من اثری نیست که جامانده ام اما
هرجا که نظر می کنم از تو اثری هست
در راه تو وقتی پدری باز نگردد
در بردن میراث تفنگش پسری هست...(قاسم صرافان)
تقدیم به شهدای مظلوم عرصه امنیت؛ قهرمانان گمنام تاریخ
والسلام.
🍀پایان
فاطمه شکیبا، پاییز و زمستان 97
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
4_5963084356988702208.mp3
3.38M
📝 توسل به امام جواد
👤 استاد #عالی
🌺 ویژهٔ ولادت #امام_جود
میلاد باب الحوائج حضرت امام جواد الائمه علیه السلام مبارک باد.
ان شاء الله به برکت این میلاد خجسته حاجت روا باشید🤲🏻🌺
ملتمس دعای خیرتان هستیم.
#میلاد_امام_جواد
༺◍⃟🌸@GHASEDAK_313
#تکست
خدایا چیزی که
ما میخوایم رو
با چیزی که خودت؛
برامون میخوای
یکی کن...((:♥️
↠@GHASEDAK_313🕊
༺༺•༺༺•༺༺•༺•