🦋🕯🦋🕯🦋
🕯🦋🕯🦋 ۰~☆ ﷽ ☆~۰
🦋🍃 #روز_معلم را به همه معلمین عزیز و با #غیرت و اساتید بزرگوار که بر ما حق دارند و
باعث رشد و بالندگی ما شده اند،
تبریک عرض میکنیم.🌼🌹🌸🍃🦋
🦋🍃 از خدای متعال براشون عمر بابرکت و طولانی و عزت روز افزون و عاقبت بخیری و برای آنانی که از پیش ما رفته اند، مغفرت الهی را از خداوند متعال مسئلت داریم 🍃🦋
👌😍این کارت پستال بسیار زیبا 🎊 را تقدیم کنیم به همه این شمع🕯 و پروانه های🦋 بی بدیل 💐
کارت پستال صوتی و تصویری بسیار زیبا😍👇🏻
https://digipostal.ir/moalemm
🕯🦋🕯🦋🕯🦋🕯🦋🕯🦋
#نشر_رگباری
کانال دانشجو🎓
🎓 @Official_Daneshjou
❤️🌕💖🌸💝🌼💞☀️
فاصله ی قلب ها 💕 و درس زندگی که معلم دانا به شاگردانش داد💞
معلمی از شاگردانش پرسيد:
“چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد میزنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟”
شاگردان فکرى کردند و يکى از آنها گفت:
“چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست میدهيم”
استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست میدهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرفِ مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنيم؟
آيا نمیتوان با صداى ملايم صحبت کرد؟
شاگردان هر کدام جوابهايى دادند امّا پاسخهاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد:
هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلبهايشان از يکديگر فاصله میگيرد. آنها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسيد: “هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟
چون قلبهايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلبهاشان بسيار کم است...
استاد ادامه داد: “هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر میشود .
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینياز میشوند و فقط به يکديگر نگاه میکنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ #حجاب و فاصلهاى بين قلبهاى آنها باقى نمانده باشد...
🦋🍃 #روز_معلم را به همه معلمین عزیز و با #غیرت و اساتید بزرگوار که بر ما حق دارند و
باعث رشد و بالندگی ما شده اند،
تبریک عرض میکنیم.🌹🍃🦋
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🦋🕯🦋🕯🦋🕯🦋
معلم دلسوز و تغییر مسیر زندگی شاگرد ❤️
#روز_معلم بود و یکی از شاگردهای قدیمی اومده بود برای دیدنم و تبریک این روز
بعد کلی خوش و بش و از خودمون گفتن و تعریف خاطرات ....
بهش گفتم: #امام_زمان (عج ) رو دوست داری؟
گفت: معلومه که آره! خیلی دوسش دارم.
این چه سوالیه⁉️
گفتم: امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) حجاب رو دوست داره یا نه؟
گفت: آره!
گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان (عج) به ظاهر نیست، به دله.
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست، به دله بدم میاد.
گفت: چرا؟
براش یه مثال زدم:
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده
و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری
و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.
عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟
بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم.
بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟
چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه!
دوست داشتن به دله…
دیدم حالتش عوض شده.
بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟
تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟
حرف شوهرت رو باور می کنی؟
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه.
گفتم: پس حجابت… .
اشک تو چشاش جمع شده بود.
روسری اش رو کشید جلو…
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم، #حجاب که قابلش رو نداره.
از فردا دیدم با چادر اومده.
گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!
خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره.
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه.
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌼❤️🌸❤️💐
جبران کردن اشتباه شیخ مفید توسّط #امام_زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف )
می گویند از روستایی کسی خدمت شیخ مفید رسید ودر مورد زنی حامله که فوت کرده وفرزندش زنده است سؤال کرد که: «آیا باید شکم این زن را پاره کرده وطفل را بیرون آوریم ویا این که با آن بچّه، او را دفن کنیم؟»
شیخ مفید فرمود: «با همان بچّه او را دفن کنید».
پس آن مرد برگشت. در وسط راه دید مرد اسب سواری از پُشت سر، سریع می آید، وقتی به نزدیک مرد رسید، گفت: «ای مرد! شیخ مفید فرموده است که شکم آن زن را پاره کنید وطفل را بیرون بیاورید وزن را دفن کنید».
آن مرد نیز همین کار را کرد. پس از مدّتی اتّفاق را برای شیخ مفید بیان کردند، شیخ فرمود: «من کسی را نفرستادم ومعلوم است که آن شخص صاحب الامر (علیه السلام) بوده است. حالا که در احکام دینی اشتباه می کنم همان بهتر که دیگر احکام دینی را بیان نکنم».
پس به خانه رفتند ودرب خانه را بستند وبیرون نیامدند.
ناگاه از حضرت ولی عصر (علیه السلام) نامه ای برای شیخ مفید آمد که: «بر شما واجب است تا احکام دینی را بیان کنید وما هم شما را همراهی کنیم ومواظب باشیم که اشتباه نکنید».
پس شیخ مفید دوباره شروع به بیان احکام دین کرد
🦋🍃 #روز_معلم را به همه معلمین عزیز و با #غیرت و اساتید بزرگوار که بر ما حق دارند و
باعث رشد و بالندگی ما شده اند،
تبریک عرض میکنیم.🌼🌹🌸🍃🦋
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🦋🕯🦋🕯🦋🕯🦋
درس بزرگ استاد و معلم دانا به شاگردانش👌❤️
با کلمه زیبای «نمیدانم» آشنا شوید ✅
🔹روزی امتحان جامعهشناسی ملل داشتیم.
🔸استاد سر کلاس آمد. فقط یک سوال داد و رفت:
مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟
🔹از هر که پرسیدم نمیدانست. تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود اما بهراستی کسی نمیدانست.
🔸همه دو ساعت نوشتیم؛ از صفات برجسته این مادر، از شمشیرزنی او، از آشپزی برای سربازان، از برپاکردن خیمهها در جنگ، از #حجاب و عبادتهای او و...
🔹استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقهها را جمع کرد و رفت.
🔸تیرماه برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم. روی تابلو مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده بود: «مردود».
🔹برای اعتراض به ورقه، به سالن دانشسرا رفتیم.
🔸استاد آمد و گفت:
فردی اعتراض دارد؟
🔹همه گفتند:
آری.
🔸گفت:
خب چرا پاسخ صحیح را ننوشتید؟
🔹پرسیدیم:
پاسخ صحیح چه بود استاد؟
🔸گفت:
در هیچ کتاب تاریخیای نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده. پاسخ صحیح «نمیدانم» بود.
🔹همه پنج صفحه نوشته بودید اما فردی شهامت نداشت بنویسد: نمیدانم.
🔸کسی که همهچیز میداند ناآگاه است. بروید با کلمه زیبای «نمیدانم» آشنا شوید، زیرا فرداروز گرفتار نادانی خود خواهید شد.
🦋🍃 #روز_معلم را به همه معلمین عزیز و با #غیرت و اساتید بزرگوار که بر ما حق دارند و
باعث رشد و بالندگی ما شده اند،
تبریک عرض میکنیم.🌹🍃🦋
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🦋🕯🦋🕯🦋🕯🦋
🔅حکایت_پند
داستان اثر رفتار بالادست بر زیر دستان🙇🏻♂🙇🏻♀
"معلمی که #شب_قدر زندگی شاگرد را متحول کرد و ویرانه را آباد کرد"
🔹 ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ، ﺳﺎﻝ ١٣٤٠. ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭو ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکیقشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ.
🔸ﻣﺎ ﮐﺘﺎبمون ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ. ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
🔹 ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮدمون ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ میخوندم.
🔸ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بیحوصلهﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ!
🔹هرﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽﺧﻮﻧﺪ میگفت: «ﻣﯽﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ؟» ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
🔸 ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. اوﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ معلممون. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ میخوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮه ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!
🔹دیگه ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ.
🔸 ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ اوﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪمون. ﻟﺒﺎسای ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
🔹ﺍﻭنو ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. میدونستم ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.
🔸 ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ. ﮔﻔﺖ ﮐﻪ مشق رو ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
اونقدر ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭو ﻧﻮﺷﺘﻢ، ﻭﻟﯽ ﻣﯽﺩوﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ چیه!
🔹 ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖﻫﺎ.
🔸ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭو ﯾﺎ ﺧﻂ میزدن ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪﺷﺪﺕ ﻣﯽﺯﺩ.
🔹ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ مینوشت. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍی ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻪ؟
🔸ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ:
ﻋﺎﻟﯽ.
🔹ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽﺷﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
🔸ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﺮﻡ ﺭو ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ نمیذارم بفهمه ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ.
🔹اوﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ۲۰ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
🔸ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ اوﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ منو ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
🔹ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭو ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟ ﺑﻪﻭﯾﮋﻩ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...
🦋🍃 #روز_معلم را به همه معلمین عزیز و با #غیرت و اساتید بزرگوار که بر ما حق دارند و
باعث رشد و بالندگی ما شده اند،
تبریک عرض میکنیم.🌹🍃🦋
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌸🌿🌸❤️🌸🌿🌸❤️
«دست نوازش»🥰
روزى در يك روستای كوچك، در یک مدرسه کوچک اما پر از مهر و دری های زندگی قرار بود بچه ها آزمون درس هایی که خوانده اند را دهند ،معلم مدرسه وارد کلاس شد و به بچه ها گفت #خبرای_خوب براتون دارم، امروز از امتحان خبری نیست.
در عوض از دانشآموزان سال اوّل خود خواست تا تصوير چيزى را كه نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى كنند. او با خود فكر كرد كه اين بچههاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و يا ميز پُر از غذا را نقاشى خواهند كرد؛ ولى وقتى کودکی نقاشى ساده كودكانه خود را تحويل داد، معلم شوكه شد!
او تصوير يك «دست» را كشيده بود، ولى اين دست چه كسى بود؟
بچههاى كلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم، تعجب كردند! يكى از بچهها گفت: من فكر مىكنم اين دست خداست كه به ما غذا مىرساند و يكى ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزى است كه گندم مىكارد و بوقلمونها را پرورش مىدهد. هركس نظرى مىداد تا اينكه معلم، بالاى سر کودک رفت و از او پرسيد: اين دست چه كسى است، عزیزم ؟
کودک در حالى كه خجالت مىكشيد، آهسته جواب داد: «خانم معلم، اين دست شماست.»
معلم به ياد آورد از وقتى كه کودک، پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانههاى مختلف نزد او مىآمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بكشد...
پ.ن : ما چطور؟! آيا تا به حال بر سر كودكى يتيم، دست نوازش كشيدهايم؟ بر سر فرزندان خود چطور؟
" اى پروردگارى كه حيات بخشيدهاى مرا، قلبى به من ببخش مالامال از قدرشناسى و عشق." ❤️
🦋🍃 #روز_معلم را به همه معلمین عزیز و با #غیرت و اساتید بزرگوار که بر ما حق دارند و
باعث رشد و بالندگی ما شده اند،
تبریک عرض میکنیم.🌹🍃🦋
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❤️ معلم قرآن...
🔸 پیرزن قدی خمیده و چهرهای خندان و دوستداشتنی داشت.
تصویر درون قاب عکسی که در آغوش داشت را بوسید و قرآن را برداشت.
پرسیدم: «مادر این عکس پسرتونه؟»
چشمانش خیس شد و با صدایی لرزان گفت: «نه دخترم، عکس نوهمه.»
به عکس نگاه کردم؛ چشمان جوان میخندید، جوری که انگار همانجا حضور داشت.
پیرزن سفرهٔ دلش را گشود: «میخواست بره جبهه اما من اجازه نمیدادم. خیلی اصرار میکرد اما راضی نمیشدم. یک روز بهش گفتم: هر وقت بهم قرآن خوندن یاد دادی، میذارم بری. از همون روز شروع کرد و بهم سواد یاد داد. اونقدر قشنگ و باحوصله، که تو یک ماه، همه چی رو یاد گرفتم.»
🔹 آهی کشید و با گوشه روسری، اشک چشمانش را پاک کرد و ادامه داد: «روزی که میخواست بره جبهه، بهم گفت: یادت نره! قول دادی به همه این محله قرآن یاد بدی و بشی معلم قرآن و برای امام زمان سرباز تربیت کنی.»
پیرزن لبخندی زد و قرآن را گشود.
در جواب چشمان مهربانش، لبخند زدم و گفتم: «از اهل محل شنیدم که شما معلم قرآن بینظیری هستید.»
🦋🍃 #روز_معلم را به همه معلمین عزیز و با #غیرت و اساتید بزرگوار که بر ما حق دارند و
باعث رشد و بالندگی ما شده اند،
تبریک عرض میکنیم.🌼🌹🌸🍃🦋
و همچنین
برای سلامتی و عافیت مادران خوب سرزمینم
و خصوصا مادران #شهدا و آمرزش همه مادران از خودگذشته و مومن وطنم که دستشان از دنیا کوتاهست صلوات
💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼🌸
🌥
حکایت_پند
داستان باور مردم 🌥
💥مومن باید کیِّس باشه و با مردم به زبان خودشون صحبت کنه !؟💥
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند . مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد . برحسب اتفاق ، گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند . اما مرد شیاد نپذیرفت . بعد از اتمام حجت ٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت ونسبت به حقه های او #هشدار داد .
بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که آخر هفته که اتفاقا #روز_معلم هم بود در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک با سواد و کدامیک بی سواد هستند .
در روز #جمعه موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار ، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس مار
معلم نوشت : مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت : شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است ؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
💥با مردم به زبان خودشان صحبت کنید!!!
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼🌸
❤️
استاد فرزانهای بهخوبی و خوشی با خانوادهاش زندگی میکرد. زنی بسیار وفادار ، مومن و با #حجاب و دو پسر عزیز داشت.
🔸زمانی بهخاطر کارش مجبور شد برای شرکت در همایش #روز_معلم و دوره های آموزشی چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند.
🔹مادر بچه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمل کرد. از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمل کرد.
🔸اما چطور میتوانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه او مؤمن بود، اما او مدتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش میترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود.
🔹تنها کاری که از دست زن برمیآمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد.
🔸شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت.
🔹روز بعد، استاد به خانه برگشت. با همسرش سلام و احوالپرسی کرد و سراغ بچهها را گرفت.
🔸زن به او گفت فعلا نگران آنها نباشد و حمام بگیرد و استراحت کند.
🔹کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچهها را گرفت.
🔸همسرش با حالت عجیبی گفت:
نگران بچهها نباش، بعدا به آنها میرسیم. اول برای حل مشکلی جدی، به کمکت احتیاج دارم.
🔹استاد با اضطراب پرسید:
چه اتفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چه فکری، مطمئنم به لطف خدا میتوانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم.
🔸زن گفت:
در مدتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار باارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیباییست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم.
🔹حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمیخواهم آنها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چهکار باید بکنم؟
🔸استاد گفت:
اصلا رفتارت را درک نمیکنم! تو هیچوقت زن بیتعهدی نبودهای.
🔹زن گفت:
آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیدهام! فکر جداشدن از آنها برایم سخت است.
🔸استاد با قاطعیت گفت:
هیچکس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمیدهد. نگهداشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آنها، جواهرات را پس میدهیم و کمکت میکنم تا فقدانش را تحمل کنی. همین امروز این کار را با هم میکنیم.
🔹زن گفت:
هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را برمیگردانیم. در واقع، قبلا آنها را پس گرفتهاند. #خبرای_خوب ندارم برات .😔
این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آنها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آنها را پس گرفت.
🔸استاد قضیه را فهمید و شروع به گریه کرد. او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را باهم تاب بیاورند.
💠 فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا؛
صبر جمیل داشته باش (و جزع و فزع و یأس و نومیدی به خود راه مده).
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼🌸 ❤️ استاد فرزانهای بهخوبی و خوشی با خانوادهاش زندگی میکرد. زنی بسیار وفادا
🍃✨﷽✨🍃
شجاع ترین آدمها کیا هستند
✍🏻معلم به بچه ها گفت :
آخر هفته هست و تعطیلات هست و فرصت کافی برای انجام تکالیفتون ،
تکلیف هاتونو #جمعه انجام بدید
اما میخوام امروز که رفتین خونه و استراحت کردین، #شب_جمعه فقط بشینید به این فکر کنید که به نظرتون شجاع ترین آدما کیان⁉️
" تو یه کاغذ بنویسید
بهترین متن جایزه داره "
روز شنبه که #روز_معلم هم بود بچه ها با جملات گهربار 😃 خودشون اومده بودند مدرسه
✍🏻یکی نوشته بود:
غواص که بدون محافظ تواقیانوس با کوسه ها شنامیکنه
✍🏻یه نفر نوشته بود :
اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن
✍🏻یکی دیگه نوشته بود :
اونایی که تنها چادرمیزنن تو جنگل از حیوونا نمیترسن . و...
✍🏻هر کی یه چیزی نوشته بود اما
این نوشته دست ودلشو لرزوند ،
تو کاغذ نوشته شده بود :
✍🏻شجاع ترین آدما اونان کـه
خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو
میبوسن...
نه سنگ قبرشونو... "
✍🏻قطره اشکی بر پهنای صورت معلم دوید.به همراه زمزمه ای ...
افسوس که شجاع بودمو ولی الان دیگه فرصت نشون دادنشو ندارم...
هدیه به همه پدر و مادر های مومن ایران زمین که دیگه پیش ما نیستن صلوات 💔
💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫