eitaa logo
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
538 ویدیو
11 فایل
﷽ 👑 @Atredelneshin_eshgh 👑 کانال های پیشنهادی ما 👇 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 🔭🔍 @basirrat_ammar کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou مطالب زیبا 💝 🌍 http://eitaa.com/joinchat/59637781Ce849d29b1f انتقادات وپیشنهادات👇 @serfanjahateettla
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دختر خانوم دسته گل که خدا حفظش کنه ان شاءالله به اتفاق پدر بزرگوارش چادر رو برای پوشش به عنوان برتر، در محضر مولا علی ابن موسی الرضا علیه آلافُ التَّحِیَّهِ وَ الثَّناءِ روز ۱۴۰۲، انتخاب کرد وقتی خادم حرم متوجه ماجرا شدند پیش رفتند و ضمن تبریک، تسبیحی به دختر خانوم هدیه دادند. داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 حاکم برای فردی که به جای شکایت مشکل گشایی میکند 👌 یکی از حاکمان چین امر نمود تا سنگ بزرگی را سرِ راه عمومی مردم بگذارند تا راه را کاملا مسدود کند.... و نگهبانی را موظف نمود تا از پشت درختی مراقبت کند که مردم چه عکس العملی نشان میدهند و به حاکم خبر بدهد...!؟ اولین کسی که میگذشت "تاجر بزرگ" شهر بود، با نگاه تندی به سنگ نگاه کرد و از کسیکه این را گذاشته است سخت انتقاد کرد..، و در اطراف سنگ چرخید به آواز بلند گفت:«میروم نزد حاکم شکایت میکنم تا کسیکه این کار را کرده به جزایش برسد» ..... بعد از آن شخصی دیگری گذشت که بنّاء بود (ساختمان ساز) چنان برخورد نمود که قبلا تاجر برخورد کرده بود با این تفاوت که صدایش پست تر از قبلی بود..... سپس 3 پسر جوان که با هم دوست بودند از آنجا عبور کردند، در پهلوی سنگ ایستادند و شروع کردند، به تمسخر کردن به کسیکه سنگ را گذاشته است و او را جاهل و احمق گفتند  .... سپس رفتند به خانه های شان.....! بعد از گذشت دو روز دهقان فقیری از آنجا میگذشت،سنگ را دید چیزی نگفت،آستین های خود را بلند کرد و هرکه میگذشت از آن کمک میخواست برای دور کردن سنگ کمکش کردند، سنگ را از راه دور کردند... دهقان میبیند که در زیر سنگ صندوقک خورد وجود دارد که در آن قطعه هایی از طلا هست و نامه ای که نوشته بود: "از طرف حاکم به کسیکه سنگ را از راه دور کرده است، این تحفه برای توست زیرا تو انسان مثبت اندیشی هستی که بجای شکایت و سر و صدا، با اقدام خود مشکل را حل نمودی" یک نگاهی به جامعه خود بیاندازیم  ... بسیاری از مشکلاتی هست که حل آن خیلی ساده است، ولی بی تفاوت میگذریم و شکوه سر میدهیم....! روزگار نیز چنین است ها دارد برای آنان که همیشه شاکی اند و پاداش ها دارد برای آنان که مشکل گشایند داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❤️ 🌟🎉🎊🌸🌹 ولادت با سعادت سلام الله علیها و رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه دختران سرزمینم پر خیر و برکت باشه🌹🌸🎊🎉🌟❤️ 🌙 سلام الله علیها کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 داستانی شنیدنی در عظمت مقام سلام الله علیها 🔘 حجت الاسلام و المسلمین علوی تهرانی 💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖 🌸💝 🌙 سلام الله علیها را به پیشگاه عجل ‌الله ‌تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان عزیز کانال تبریک و شادباش عرض میکنم. 🌼🌸🌹😍❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 حضرت حجه الاسلام و المسلمین آقای ابن الرّضا از حاج آقای کشفی از خدمتگزاران بلند پایه حرم حضرت معصومه علیها السلام نقل کردند که در ایام جنگ، شبی از شبها گروهی از اسرای عراقی را به حرم مطهّر کریمه اهل بیت آورده بودند، در طرف بالای سر حضرت میله هایی نهاده شده بود که اسرا در داخل میله ها و دیگر زائران در بیرون میله ها مشغول زیارت بودند. یکمرتبه دیدیم که زنی از میان تماشاگران جیغ کشید و بلافاصله یکی از اسرا نیز جیغی کشید. معلوم شد که این اسیر از شیعیان عراقی بوده، به خدمت سربازی رفته، توسّط ارتش عراقی او را اجباراً به جبهه برده اند و آنجا به اسارت نیروهای ایرانی درآمده است. مادرش نیز به جرم شیعه بودن از عراق اخراج شده، به ایران آمده، در قم اسکان داده شده، و به کلّی از سرنوشت پسرش بی خبر مانده است. این مادر بیچاره، هر شب به حرم مطهّر حضرت معصومه علیها السلام مشرّف می شده، به خدمت بی بی عرض می کرده: بی بی جان من پسرم را از تو می خواهم. آن شب نیز چون شبهای دیگر به حرم مشرّف شده، برای پسرش دعا کرده، به حضرت معصومه علیها السلام متوسّل شده است که یکمرتبه پسرش را در میان اسیران دیده، بی اختیار جیغ کشیده، پسرش نیز متوجّه مادر شده، متقابلاً جیغ کشیده و اینگونه از عنایات علیها السلام پس از سالها جدایی، چشم مادر با دیدن میوه دلش روشن گردیده است. پس از این رخداد جالب، ترتیبی داده شد که این پسر از اسارت آزاد شده به کانون گرم خانواده برگردد. 🌸💝 🌙 سلام الله علیها را به پیشگاه عجل ‌الله ‌تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان عزیز کانال تبریک و شادباش عرض میکنم. 🌼🌸🌹😍❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼🌸 ❤️ لبخند دختر بچه کوچک به خدا ؟!😍 دختر بچه کوچکی بود با نمک و مهربون و با وجود سن کم اما با ، دختربچه هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد… بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل به دنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد. زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟ دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد! در طوفانها لبخند را فراموش نکنید! ❤️ 🌟🎉🎊🌸🌹 ولادت با سعادت سلام الله علیها و رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه دختران سرزمینم پر خیر و برکت باشه🌹🌸🎊🎉🌟❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
پاسخ  شماره 2️⃣  چهار ساعت 👇 حاصلضرب عقربه های ساعت شمار و دقیقه شمار در هریک از ساعت ها، برابر ۳۶ می شود.  ✅ پس در این ساعت هم 36 تقسیم بر 8  مساوی است با ۴/۵ عقربه بین 4 و 5 قرار میگیرد ❤️ 🌟🎉🎊🌸🌹 سلام الله علیها و رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه دختران سرزمینم پر خیر و برکت باشه🌹🌸🎊🎉🌟❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍃🌸✨﷽✨🌸🍃 مرد صیادی سه دختر داشت و هر روز یکی از آنها رو با خودش به کنار رودخانه میبرد تا در صید بهش کمک کنند و شب هنگام با سبدی پر از ماهی برمیگشت . در حالی که در یکی از روزها صیاد با دخترانش غذا میخورد . بهشون گفت : ماهی تنها زمانی در تور صیاد میوفته که از ذکر خدا غافل بشه ! یکی از دختران گفت : آیا بجز انسان کسی به ذکر و تسبیح خداوند میپردازه ؟ صیاد : همانا همه مخلوقات خداوند به ذکر خداوند میپردازه ، و به این امر ایمان دارند که او خالق آنهاست . دختر از حرف پدرش تعجب کرد و گفت : ولی ما صدای تسبیح اونا رو نمیشنویم ؟! پدر تبسمی کرد و گفت : هر کدام از مخلوقات خداوند زبانی دارند که بوسیله آن بتونند با هم جنسشون ارتباط برقرار کنند و با همان نیز به ذکر خداوند میپردازند. و خداوند بر همه چیز قادر و تواناست. فردا هنگامی که نوبت لیلی شد تا با پدرش به رودخانه بره ، تصمیم گرفت کار خاصی انجام بده  لیلی دختری کوچک اما با وجود سن کم و شیطنت های بچه گانه هم عاقلتر از سن خردسالش بود و هم با پدر به کنار رودخانه رسید ،و شروع به صید کرد، در حالیکه دعا میکرد خداوند به اونها روزی بده .. و هر بار ماهی بزرگی میگرفت دختر کوچکش لیلی ماهی رو به آب بر میگردوند !! نزدیک غروب بود ، و پدرش قصد بازگشت به خونه رو داشت . به سبد نگاهی کرد و دید خالیه ! در حالیکه بشدت تعجب کرده بود گفت : ماهی ها کجاست - لیلی - چیکارشون کردی ؟ ليلى: اونارو به رودخونه برگردوندم . پدر : چطور اینکارو کردی ، تو که دیدی چقدر برای بدست آوردنشون زحمت کشیدیم !؟ ليلى: پدر دیروز شنیدم که میگفتی : " ماهی تنها زمانی در تور صیاد میوفته که از ذکر خدا غافل بشه ! "  منم دوست نداشتم چیزی که خدا رو ذکر نمیکنه وارد خانه مان بشه  صیاد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت : آری دخترم تو راست میگی . و با سبد خالی به منزل برگشت!!؟ در اون روز امیر شهر در حال بازرسی احوال مردم بود ، زمانیکه به در خانه صیاد رسید احساس تشنگی کرد ، درب منزل رو زد ، و ازشون خواست قدری آب بهش بدهند .. خواهر لیلی آب رو به امیر داد ، امیر از آب نوشید ، خدا رو شکر کرد، سپس کیسه ای پر از سکه بهشون داد و گفت :  دخترم این هدیه ای از طرف من به شماست .. و امیر به راهش ادامه داد .. خواهر لیلی در رو بست ، و داشت از خوشحالی پرواز میکرد،  مادر گفت:خداوند نعمتی بهتر از ماهی ها به ما ارزانی داشت! ولیکن لیلی گریه میکرد ، و در این شادی با اونا همراه نشد . پس همگی تعجب کردند ، پدرش گفت :چه چیزی باعث شده گریه کنی -؟ ليلى: پدر جان این مخلوق خداوند انسان به ما نگاهی انداخت - در حالیکه از ما راضی بود - پس بدانچه او به ما عطا کرد خشنود و راضی گشتیم ، حال بدین فکر کن اگر خالق این انسان به ما نظر کند در حالیکه از ما راضیست ... |؟  پدر از صحبت دخترش بیش از دینارهای بدست آمده خوشحال شد و گفت :  بی شک حمد سو ستایش از آن خداست که در منزل من شخصی را قرار داد تا ما را به یاد فضل و بزرگی او بیاندازد ❤️ 🌟🎉🎊🌸🌹 ولادت با سعادت سلام الله علیها و رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه دختران سرزمینم پر خیر و برکت باشه🌹🌸🎊🎉🌟❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍃🌸✨﷽✨🌸🍃 فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. روزی استاد به او گفت که دیگر شما استاد  نقاشی شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند. غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . استاد به او گفت: آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی که برایت خواهم داشت؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد، و این بار  نیز  رنگ و قلم  نقاشی را کنار تابلو  نقاشی قرار داد و در گوشه ای از تابلو نوشت: ""اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید"" غروب که برگشتند دیدند تابلو دست نخورده مانده است. استاد به شاگردش گفت: "" همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه "" 🌸💝 🌙 سلام الله علیها را به پیشگاه عجل ‌الله ‌تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان عزیز کانال تبریک و شادباش عرض میکنم. 🌼🌸🌹😍❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
سهم من از جوانی ایران .... ❤️ 🌟🎉🎊🌸🌹 سلام الله علیها و رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه دختران سرزمینم پر خیر و برکت باشه🌹🌸🎊🎉🌟❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍃🌸✨﷽✨🌸🍃 حکایت_طنز یکی از غذاخوری های بین راه بر سر د ورودی با خط درشت نوشته بود: شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد. راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است. با تعجب گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟! خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست. ❤️ 🌟🎉🎊🌸🌹 ولادت با سعادت سلام الله علیها و رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه دختران سرزمینم پر خیر و برکت باشه سلام الله علیها 🌹🌸🎊🎉🌟❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای دختر دار ها 😍😍 و در حدیث هست اگه دختر ندارید، زن و شوهر رو به قبله دستها بلند کنند و با گریه بخوان خدا بهشون دختر بده داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨ 📛 نهی فخر فروشی🔥 (ع) فرمود: دو نفر مرد در نزد امیر مؤمنان علی (ع) به همدیگر افتخار و فخرفروشی (در مورد نیاکان خود) می کردند. امام علی (ع) به آنها فرمود: «آیا شما به پیکرهای پوسیده، و روح های در میان آتش، افتخار می کنید؟!». سپس (به افتخار کننده) فرمود: «اگر دارای عقل باشی، دارای خوی و خلق انسانی خواهی بود، و اگر دارای تقوی و پرهیزکاری باشی، صاحب کرامت و بزرگواری هستی، و اگر نه عقل و نه تقوی داشته باشی بدان که الاغ بهتر از تو است، و تو بر هیچ کس امتیازی نداری ». نیز نقل شده مردی به حضور رسول خدا صلی اللّه علیه و آله آمد و گفت: من فلان بن فلان... هستم (تا 9 نفر از اجداد خود را شمرد و افتخار به نسب کرد). پیامبر صلی اللّه علیه و آله فرمود: اما انک عاشرهم فی النار: «اما تو دهمین نفر از آنها هستی که در آتش دوزخ می باشی». 📗 داستان دوستان، ج 1 ✍ محمد محمدی اشتهاردی ❤️ 🌟🎉🎊🌸🌹 ولادت با سعادت سلام الله علیها و رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه دختران سرزمینم پر خیر و برکت باشه🌹🌸🎊🎉🌟❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍃🌸✨﷽✨🌸🍃 شخصی قبل از فوت اش به پسر خود گفت: این ساعت را پدربزرگت به من هدیه داده است. تقریبا 200 سال از عمرش می گذرد. پیش ازاینکه به توهدیه بدهم، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار پول می خرند. پسر به جواهر فروشی رفت و برگشته به پدرش گفت: صدوپنجاه هزارتومان قیمت دادند. پدرش گفت: به بازارکهنه فروشان برو، پسر رفت و برگشت و به پدرش گفت: ده  هزارتومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است. پدر از پسرش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد. پسر به موزه رفت و برگشت و به پدرش گفت: مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را می خرد وگفت موزه من این نوع ساعت راکم داردو آن را در جمع اشیای قیمتی موزه می گذارد. پدرش گفت: می خواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را می دانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزش ات را هم پیدا نکردی خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل می شوند، از تو قدردانی می کنند. در جاهایی که کسی ارزش ات را نمی داند حضور نداشته باش! *ارزش خودت را بدان* به قول شاعر؛ گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی 🌸💝 🌙 سلام الله علیها را به پیشگاه عجل ‌الله ‌تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان عزیز کانال تبریک و شادباش عرض میکنم. 🌼🌸🌹😍❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍃🌸✨﷽✨🌸🍃 کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد … نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود! ❤️ 🌟🎉🎊🌸🌹 ولادت با سعادت سلام الله علیها و رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه دختران سرزمینم پر خیر و برکت باشه سلام الله علیها 🌹🌸🎊🎉🌟❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍃🌸✨﷽✨🌸🍃 ﭘﺴﺮ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯾﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺖ. ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ. ﭘﺴﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﮔﻔﺖ 50 تومن. ﭘﺴﺮﮎ ﭘﻮﻝ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﻤﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺑﺴﺘﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺰﻫﺎ ﭘﺮﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﯿﺰ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩند، ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺖ: 35 تومن. ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ. ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﭘﺴﺮ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﯿﺰ ﺭﻓﺖ، با صحنه ی عجیبی برخورد کرد و چشمانش پر از اشک شد. ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺸﻘﺎﺏ ﺧﺎﻟﯽ 15 تومن ﺍﻧﻌﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ می توﺍﻧﺴﺖ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﺑﺨﺮﺩ. ﺑﻌﻀﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﺍﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، ﺑﺮﺧﯽ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ به دﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ، ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﻧد... 🌸💝 🌙 سلام الله علیها را به پیشگاه عجل ‌الله ‌تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان عزیز کانال تبریک و شادباش عرض میکنم. 🌼🌸🌹😍❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای باباش😍 بگو ماما + بااابااا😁 دخترا بابایی اند بر پدران هم مبارک 😍❤️🌼🌸🌹 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨ ناصرالدین‌شاه قاجار در نامه ای به مرجع تقلید آن زمان میرزای شیرازی به این مضمون نوشت: که من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بیگناه میدهم؛ لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرمایید! میرزای شیرازی در پاسخ به ناصرالدین شاه نوشت:  بسمه تعالی حکم خدا قابل تغییر نیست. لکن حاکم قابل تغییر است. اگر نمی‌توانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مومنین بیهوده ریخته نشود! ❤️ 🌟🎉🎊🌸🌹 ولادت با سعادت سلام الله علیها و رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه دختران سرزمینم پر خیر و برکت باشه🌹🌸🎊🎉🌟❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
حادثه دیروز به ۶ نفر رسیدند داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
خاطرات کوتاه ، از زبان خواهر ✍ مریم برزویی آوای بابا عاشق دخترش بود. از در که وارد می شد با صدای بلند می گفت:«عشق من کجاس؟ عشق من کجاس؟» آوا هم مدام توی اتاق مشغول درس خواندن بود. مدرسه تیزهوشان می رفت. حمید هم سر به سرش می گذاشت و می گفت:« بسه دیگه! چه قد درس می خونی.» همیشه برایش کلی خوراکی می خرید. بعد هم پشت در می ایستاد و می گفت:« به آوا بگید بیاد جلو در.» می خواست غافلگیرش کند. به مادرم می گفت:« اگه خدا بهم هیچی از مال دنیا نداده، عوضش یه دختر داده که جبران همه ایناس.» مهربانی اش فقط برای من و مادر و دخترش نبود. یک عمه دارم که مجرد است. حمید یکسره بهش زنگ می زد و دنبال کارهایش بود. خریدی داشت. جایی می خواست برود. می گفت:« این کارا سنگینه عمه نمی تونه تنها انجام بده.» حتی به فکر دوستان مادرم هم بود. گاهی مامان می گفت:« حمید دوستم هندونه خریده سنگینه برو کمکش بیار.» حمید هم عصای دست مادرم بود. هم کمک حال دیگران. خطاط عکس: سید مجتبی طباطبایی 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 وابستگی روزي گدايي به ديدن صوفي درويشي رفت و ديد که او بر روي تشکي مخملي در ميان چادري زيبا که طناب‌هايش به گل‌ميخ‌هاي طلايي گره‌خورده‌اند، نشسته است. گدا وقتي اين‌ها را ديد فرياد کشيد: اين چه وضعي است؟ درويش محترم! من تعريف‌هاي زيادي از زهد و وارستگي شما شنيده‌ام اما با ديدن اين‌همه تجملات در اطراف شما، کاملاً سرخورده شدم. درويش خنده‌اي کرد و گفت: من آماده‌ام تا تمامي اين‌ها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن اين حرف درويش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتي درنگ هم نکرد تا دمپايي‌هايش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهي، گدا اظهار ناراحتي کرد و گفت: من کاسه‌ي گداييم را در چادر تو جاگذاشته‌ام. من بدون کاسه‌ي گدايي چه کنم؟ لطفاً کمي صبر کن تا من بروم و آن را بياورم. صوفي خنديد و گفت: دوست من، گل‌ميخ‌هاي طلاي چادر من در زمين فرورفته‌اند، نه در دل من، اما کاسه‌ي گدايي تو هنوز تو را تعقيب مي‌کند. نتيجه‌ي اخلاقي: در دنيا بودن، وابستگی نيست. وابستگي، حضور دنيا در قلب و ذهن است و وقتي دنيا در ذهن ناپديد شود وارستگي حاصل خواهد شد. 🌸💝 🌙 سلام الله علیها را به پیشگاه عجل ‌الله ‌تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان عزیز کانال تبریک و شادباش عرض میکنم. سلام الله علیها 🌹🌸🎊🎉🌟❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼🌸 ❤️ استاد فرزانه‌ای به‌خوبی و خوشی با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. زنی بسیار وفادار ، مومن و با و دو پسر عزیز داشت. 🔸زمانی به‌خاطر کارش مجبور شد برای شرکت در همایش و دوره های آموزشی چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند. 🔹مادر بچه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمل کرد. از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمل کرد. 🔸اما چطور می‌توانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه او مؤمن بود، اما او مدتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش می‌ترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود. 🔹تنها کاری که از دست زن برمی‌آمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد. 🔸شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت. 🔹روز بعد، استاد به خانه برگشت. با همسرش سلام و احوالپرسی کرد و سراغ بچه‌ها را گرفت. 🔸زن به او گفت فعلا نگران آن‌ها نباشد و حمام بگیرد و استراحت کند. 🔹کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچه‌ها را گرفت. 🔸همسرش با حالت عجیبی گفت: نگران بچه‌ها نباش، بعدا به آن‌ها می‌رسیم. اول برای حل مشکلی جدی، به کمکت احتیاج دارم. 🔹استاد با اضطراب پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چه فکری، مطمئنم به لطف خدا می‌توانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم. 🔸زن گفت: در مدتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار باارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیبایی‌ست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم. 🔹حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمی‌خواهم آن‌ها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چه‌کار باید بکنم؟ 🔸استاد گفت: اصلا رفتارت را درک نمی‌کنم! تو هیچ‌وقت زن بی‌تعهدی نبوده‌ای. 🔹زن گفت: آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیده‌ام! فکر جداشدن از آن‌ها برایم سخت است. 🔸استاد با قاطعیت گفت: هیچ‌کس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمی‌دهد. نگه‌داشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آن‌ها، جواهرات را پس می‌دهیم و کمکت می‌کنم تا فقدانش را تحمل کنی. همین امروز این کار را با هم می‌کنیم. 🔹زن گفت: هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را برمی‌گردانیم. در واقع، قبلا آن‌ها را پس گرفته‌اند. ندارم برات .😔 این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آن‌ها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آن‌ها را پس گرفت. 🔸استاد قضیه را فهمید و شروع به گریه کرد. او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را باهم تاب بیاورند. 💠 فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا؛ صبر جمیل داشته باش (و جزع و فزع و یأس و نومیدی به خود راه مده). داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼🌸 ❤️ دلايل بهلول 👌 روزي بهلول درحالي‌که داشت از کوچه‌اي مي‌گذشت شنيد که استادي به شاگردانش مي‌گويد: من علیه السلام را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملاً مخالفم. يک اينکه مي‌گويد: خداوند ديده نمي‌شود، پس اگر ديده نمي‌شود وجود هم ندارد. دوم مي‌گويد: خدا شيطان را در آتش جهنم مي‌سوزاند، درحالي‌که شيطان خود از جنس آتش است و آتش تأثيري در او ندارد. سوم هم مي‌گويد: انسان کارهايش را از روي اختيار انجام مي‌دهد، درحالي‌که چنين نيست و از روي اجبار انجام مي‌دهد. بهلول تا اين سخنان را از استاد شنيد فوراً کلوخ بزرگي به دست گرفت و به‌طرف او پرتاب کرد، اتفاقاً کلوخ به وسط پيشاني استاد خورد و آن را شکافت. استاد و شاگردان در پي او افتادند و او را به نزد خليفه آوردند. خليفه گفت: ماجرا چيست؟‌ استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس مي‌دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آن را شکست. بهلول پرسيد: آيا تو درد را مي‌بيني؟‌ گفت: نه بهلول گفت: پس‌دردي وجود ندارد. ثانياً مگر تو از جنس خاک نيستي و اين کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تأثيري ندارد. ثالثاً مگر نمي‌گويي انسان‌ها از خود اختيار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نيستم. استاد دلايل بهلول ديوانه را شنيد و خجل شد و از جاي برخاست و رفت. ❤️ 🌟🎉🎊🌸🌹 ولادت با سعادت سلام الله علیها و رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه دختران سرزمینم پر خیر و برکت باشه🌹🌸🎊🎉🌟❤️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
زنده‌اند ❣ پیکرش را با دو شهید دیگر تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می‌گفت: یکی‌شان آمد به خوابم و گفت: جنازه‌ی من رو فعلاً تحویل خانواده‌ام ندید! از خواب بیدار شدم. هر چه فکر کردم کدام یک از این دو نفر بوده، نفهمیدم؛ گفتم ولش کن خواب بوده دیگه. فردا قرار بود جنازه‌ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. این‌بار فوراً اسمشو پرسیدم. گفت: امیرناصر سلیمانی. از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازه‌ها. روی سینه یکی‌شان نوشته بود «شهید امیر ناصر سلیمانی».بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده‌اش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخوره. 📚فرمانده، فرمان قهقهه، ص۳۶ و به کسانی که در راه خدا کشته می‌شوند، مرده نگویید بلکه آنها زنده‌اند؛ امّا شما درک نمی‌کنید! سوره بقره، آیه۱۵۴ تقدیم به همه شهدا تاریخ صلوات ❤️ 💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖 ‌ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫