خب، ببینید، سناریو اینه:
شما میتونید اینجا رو مثل یه مکان واقعی تصور کنید، یه خونه، کلبه یا همچین چیزی. میتونه وسط یه جنگل باشه، تو اطراف شهر، یا نزدیک دریا، یا هرجای دیگهای. من و شما (که فعلا اصلا اینجا نیستید، ولی میاید ایشالا) این کتابخونهی تو اتاق زیرشیروونی رو با کنار هم جمع کردن کتابامون و یه سری خرتوپرت دیگه ساختیم. کفش رو با قالیچههای رنگ و رو رفتهای که توی انباریهامون پیدا کردیم پوشوندیم؛ صندلیهاش رو از اینور و اونور کِش رفتیم و به زور از راهپلهی تنگ منتهی به زیرشیروونی بالا اوردیم و چیدیم کنار هم؛ یکی زحمت چراغ قرمزه رو کشیده، چون همه که اهل داستان ترسناک نیستن! ممکنه شبا با چهارتا شمع دووم نیارن؛ یکی اون سردیس زنِ کلاهبهسر رو اورده، چون چرا که نه؛ و یکی هم اون عروسکِ سگِ کوچولو رو گذاشته اون گوشه، چون احتمالا به دکور اتاق خودش نمیاومده.
و مهمترین بخش هم که خود کتابهان؛ ولی نه اونایی که توی عکس میبینیم. اونا اکثرشون صرفا کتابای رندومیان که یا قبلا خوندیم، یا قراره بعدا باهم بخونیم؛ ممکنه حتی اسم بعضیهاشونو فراموش کرده باشیم و ندونیم توسط کدوممون به اینجا اورده شدن.
نکتهی اصلی، پشت دوربینه؛ تنها دیواری که توی عکس نیوفتاده. اون دیوار هم مثل باقی اتاق با قفسههای چوبی پوشونده شده؛ با این تفاوت که توی اونا کتابی نیست. اون قفسهها خالیان.
اما مسلماً نه برای همیشه. اونا هم قراره یه روزی پر بشن، اما نه با هر کتابی. قراره کتابای خودمون رو بچینیم اونجا. اون قفسهها قراره یه روز، قسمتی از روح ما که تبدیل به حرف شده و روی کاغذ نقش بسته رو در آغوش بگیرن. اونا قراره رازِ داستانهای ما رو توی سینهشون نگه دارن؛ حتی تا وقتی که دیگه کسی نباشه تا غبار روشون رو پاک کنه، یا حتی اسمشون رو به یاد بیاره. اون قفسهها قراره ثابت کنن که ما یه روزی اینجا بودیم و یه تکه از وجودمون رو لای ورقههای اون کتابها جا گذاشتیم؛ حتی اگه یه روز دیگه خودمون هم به کتابخونهی کوچیکمون برنگردیم.
کتابخونهیزیرشیروونی.
خب، ببینید، سناریو اینه: شما میتونید اینجا رو مثل یه مکان واقعی تصور کنید، یه خونه، کلبه یا همچین
خب طبیعتاً قرار نیست هر یکشنبه ساعت ۵ عصر این بالا جمع شیم و گِرد بشینیم و داستانهای هم رو تحلیل کنیم😂؛ مسلماً نه.
اینجا جاییه که وقتی نمیدونیم کجا بریم بهش پناه میبریم.
مثلا ممکنه یه روز عصر که با مامانتون دعوا کردید، از روی عصبانیت از خونهی جنگلیتون بیرون بزنید و یهو هم از شانستون بارون بگیره! بعد همونطور که دامن آبی بلندتون رو با یه دست جمع کردید تا گِلی نشه، و دست دیگهتون رو حفاظ چشماتون کردید تا بتونید توی بارون بهتر ببینید، تصمیم میگیرید که خودتون رو برسونید به اینجا! خلاصه بعد از اینکه حسابی توی جنگل دویدید و چکمههاتون با گِل یکی شده و سر تا پا خیسید، میرسید به اینجا و من با یه حوله و قهوهی گرم ازتون استقبال میکنم. میریم باهم توی اتاق زیرشیروونی و شما روی یکی از صندلی تابتابیا* میشینید و شروع میکنید به درد و دل. من شاید مشاور خوبی نباشم، ولی میتونم بهتون دستمال بدم تا مجبور نشید آب بینیتون رو با پیرهن موردعلاقهتون پاک کنید. خلاصه بعد از اینکه بالاخره سفرهی دلتون رو یکم جمع و جور کردید، من یکی از رمانهای درام رو انتخاب میکنم تا باهم بخونیم و تا چشمامون خیسه یکم هم واسه اون کاراکترای فلکزده گریه کنیم که اشکهامون حیف نشن؛ و در آخر شاید احساس کنید که شما بدبختترین آدم روی کرهی زمین نیستید، و از اونجایی که بارون دیگه تموم شده، میتونید برگردید خونه.
کتابخونهیزیرشیروونی.
خب طبیعتاً قرار نیست هر یکشنبه ساعت ۵ عصر این بالا جمع شیم و گِرد بشینیم و داستانهای هم رو تحلیل کن
یا شاید یه شب که دارید تنهایی میرید مسافرت، قبل از رسیدن به مقصدتون وسط ناکجا آباد بنزین تموم کنید. وقتی چند دقیقهی بعدیتون رو به فحش دادن به بختتون و التماس کردن برای یه خط آنتن میگذرونید، صدای یه ماشین دیگه رو میشنوید که بهتون نزدیک میشه، و بعد هم نور چراغهای جلوش که توی آینهی ماشین منعکس میشه مجبورتون میکنه چشماتون رو ریز کنید تا بتونید نوع و شکل ماشین رو تشخیص بدید. و در کمال تأسف، متوجه میشید که این همون ماشینیه که چند ساعت پیش احساس کردید داره تعقیبتون میکنه، اما بعد از اینکه برای یه مدت ندیدینش خیالتون راحت میشه و بیخیالش میشید.
طبیعتاً احساس خوبی ندارید و نمیدونید چیکار کنید. ممکنه فکر کنید شاید فقط خیال میکردید که اون ماشین در حال تعقیبتون بوده، و بخوایید این احساس عجیبتون رو سرکوب کنید، از ماشین پیاده بشید و از رانندهی اون ماشین کمک بگیرید. که خب بعد از اینکه اون جسم براق توی دست راننده که الان از ماشینش پیاده شده رو تشخیص میدید، میفهمید که تصمیم چندان خوبی نگرفتید.
در حال حاضر چندتا انتخاب دارید:
برگردید توی ماشین، درها رو قفل کنید، و امیدوار باشید که اون رانندهی عجیبوغریب یه تفنگ شکاری یا همچین چیزی همراهش نداشته باشه تا با قنداقش شیشهی ماشینتون رو بشکنه. خب، بسته به شانستون میتونه انتخاب خوبی باشه.
از طرفی میتونید همونجا بایستید و با اون موجود سیاهپوش روبهرو بشید؛ و نهایتا در صورت لزوم با قفل فرمون ماشین از خودتون دفاع کنید. با احتساب اینکه اون مرد حداقل یک سر و گردن از شما بلندتره، این گزینه همین الان رد میشه.
با توجه به اینکه اون مرد حالا در چندقدمیتون وایساده، احتمالا دیگه فرصتی برای سنجیدن گزینهها ندارید؛ و تصمیم میگیرید با نهایت قدرتتون، خب، فرار کنید.
در حالی که با تمام وجودتون توی جادهی خاکی میدوید و خداخدا میکنید که زمین نخورید، و از طرفی صدای پای اون مرد هر لحظه بهتون نزدیکتر میشه، توی ظلمات شب هیبت سایهمانند خونهای رو تشخیص میدید و تصمیم میگیرید شانستون رو امتحان کنید. کمی از جادهی خاکی منحرف میشید و خودتون رو به اون خونه میرسونید؛ با مشت به در میکوبید، جیغ میزنید و برای زندگیتون التماس میکنید. و وقتی احساس میکنید که اون قاتل دیگه پشت سرتونه و امیدتون رو از دست میدید، در براتون باز میشه. در واقع، من براتون بازش میکنم. به محض اینکه وارد شدید، در رو قفل میکنیم و چندقدمی عقبتر میریم و به در چوبی خونه که به خاطر ضربههای اون روانی میلرزه زل میزنیم. بعد از مدتی، ضربهها متوقف میشه. من داوطلب میشم تا جلو برم و آروم گوشهی پرده رو کنار بزنم. و اونموقعست که با دیدن اون مرد که صورت وحشتناکش رو به شیشه چسبونده، جیغ میزنم و روی زمین میافتم. شما من رو بلند میکنید و عقب میکشید؛ و بعد از اینکه یه چاقو از روی کانتر آشپزخونه برمیدارید، من به پلهها اشاره میکنم و باهم به سمت اتاق زیرشیروونی میدویم.
وقتی به بالای پلهها میرسیم صدای شکستن شیشهی پنجره توی خونه میپیچه. وارد اتاق میشیم، در رو قفل میکنیم و یکی از اون قفسههای کتاب رو هُل میدیم پشت در. بعد، گوشهی دیگهای از اتاق پناه میگیریم و منتظر میمونیم. شما درحالی که چاقو رو توی دستهای عرقکردهتون گرفتید، سعی میکنید خودتون رو آروم کنید. همون موقعست که صدای قدمهای سنگین اون مرد رو از توی راهپله میشنویم. اینجاست که من فکری به ذهنم میرسه؛ از روی میز وسط اتاق کاغذ و مدادی برمیدارم و دوباره روی زمین کنارتون میشینم. شاید فکر کنید میخوام وصیتنامهم رو بنویسم، ولی اینطور نیست. شروع میکنم به توصیف چهرهی اون مرد روانی. همهی چیزی که توی اون یک ثانیه از پشت پنجره دیدم. و بعد از شما میخوام اطلاعات بیشتری بهش اضافه کنید، دربارهی قد و هیکلش، و هر چیز دیگهای که توی ذهنتون مونده. همینطور که درِ بیجون اتاق زیر ضربههای اون مرد میلرزه، ما به نوشتن ادامه میدیم و در آخر اون کاغذ رو میذاریم لای یه کتاب و برش میگردونیم روی میز.
خب، الان دیگه کاری از دستمون ساخته نیست؛ ولی بازم یه امیدی داریم که بعد از مرگمون بتونن قاتل رو پیدا کنن. حتی اگه اینطوری هم نشه، میتونم به این نکته اشاره کنم که حداقل توی تنهایی به قتل نرسیدید.
-سناریویدوم،ورژندنیایموازی.
کتابخونهیزیرشیروونی.
یا شاید یه شب که دارید تنهایی میرید مسافرت، قبل از رسیدن به مقصدتون وسط ناکجا آباد بنزین تموم کنید.
یا شاید نصفه شب، بعد از اینکه چند ساعت توی تختتون غلت زدید، فکر کنید که دیگه احتمالا خوابتون نمیبره. پاورچین پاورچین از خونه بزنید بیرون و بعد هم بیاید اینجا.
من میارمتون این بالا و براتون یه کتاب ترسناک انتخاب میکنم، تا مطمئن بشید که دیگه خوابتون نمیبره.👍
یا میتونید اینجا رو یه کانال معمولی و رندوم در نظر بگیرید.
به نظر من که فرقی نمیکنه.
یکی از برنامههام واسه اینجا نوشتن داستان گروهیه.
ولی فعلا که شمایی وجود نداره اینجا.😂