eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید شما سعی میکنین لرزش دستاتونو کنترل کنین، "چیزی نیست، هیچی نمیشه، درستش میکنم" الان که قاتل نیمه ارشد( دستیار قاتل ارشد) برای ماموریتی که قاتل ارشد بهش سپرده بود از کلبه بیرون رفته بود برای شما بهترین فرصت بود، لباستونو صاف کردین و به سمت اتاق قاتل ارشد راه افتادین. با شک در زدین و وارد شدین. "سلام" "چی میخوای؟" "م من اومدم چیزی که پیدا کردمو نشونتون بدم" "این دفترچه یادداشت آواست، میدونم نباید میخوندم اما از خوندنش فهمیدم تمام کارایی که کرده برای ایم بوده که بهتون نزدیک بشه و شخصا بکشتون" "بده ببینم... تهمت بزرگیه کایلا، قانونو میدونی مگه نه؟ اگه اشتباه کرده باشی..." "بله بله میدونم، مطمعنم میتونید دستخظشو چک کنید" قاتل ارشد شوکه میشه، یعنی واقعا ممکنه؟ ادامه دارد...
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید "امروز اینجا جمع شدیم تا لکه ننگ جمعمون رو بهتون معرفی کنم، این ادم طمع کار و جاه طلب نقشه های عجیبی داشت که همونطور که میدونید هیچ کس نمیتونه بهم دروغ بگه، بنابراین من دسیسه این دخترو فهمیدم و میخوام بکشمش" صدایی به گوشتون رسید "نه" "چی مخوای بگی آوا؟" "خواهش میکنم اونو نکشید، کایلا برای من خیلی با ارزشه، من اشتباهشو میبخشم شما هم ببخشید" "برای چی؟" "درسته که ما اینو از همه پنهان کرده بودیم اما شما میدونستین و به رومون نیوردین، اون خواهرمه! خواهش میکنم فقط از کلبه بیرونش کنید لطفا بهش رحم کنید" گریه هاتون شدید تر میشه. "آوا منو ببخش" به زانو میوفتید. "جاه طلبی کورم کرده بود" یکم دیگه ادامه دارد...
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید "من دیگه نمیتونم تو رو به عنوان خواهر قبول داشته باشم، برو و دور از اینجا بمون، منو فراموش کن منم فراموشت میکنم" "چطور میتونی رابطمونو زیر پا بذازی؟" "همونطور که تو گذاشتی، میخواستی منو از سر راه برداری اما اونقدر بزدل بودی که خودت تلاش نکردی، خواستی قاتل ارشدو وسیله کنی، واقعا متاسفم برای خودم که دوست داشتم" "آوا..." گریه هاتون شدید تر و شدید تر میشه، شاید آوا هم کمی گریه کرد اما توی بارون تشخیصش نمیدادین. ساکتونو محکم تر توی دستتون گرفتین و پشتتونو کردین و خواستین که دور بشین تا اینکه یهو درد وحشتناکی توی کمرتون حس کردین، آوا چاقوشو توی کمرتون فرو کرده بود. "الان میتونی بری یه جای دور" دیگه ادامه ندارد
قاتل نیمه ارشددد.😂 وای من چقدر کاریزماتیک حرف می‌زنم.😂😔 آخرش این‌جوری بود که>>>
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید خب ادامه ی مثلا داستانم. توجه همه به سمت رئیس جلب میشه و منم با کوله باری از خشم و غم به چشمای قاتل ارشد نگاه میکنم، از نگاهش چیزی غیر از غرور و اقتدار مشخص نیست. آروم آروم دسته دور رئیس جمع میشن و منتظر به لب های رئیس چشم می‌دوزن. قاتل ارشد با صدایی بلند و رسا شروع میکنه: مو ضوع اول ، مهر شروع شده و وقت ماموریته، من کسانی رو برای انتخاب سوژه و تامین آدم های مناسب برای تمرینات قتلمون انتخاب کردم و اونها رو از دو روز دیگه به مدارس مختلف شهر و دهکده ها اعزام میکنم. همهمه ای توی به اصطلاح سالن زیر شیروونی راه میفته و همه مشتاقم تا بفمهمن این مسئولیت به عهده ی چه کسانی گذاشته شده. یکدفعه دختری که تازه چند روزی میشه که به جمع ما پیوسته بلند داد میزنه :لطفا ساکت.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید همه با تعجب به سمت صدا برمیگردن،اما تنها چند لحظه بعد تعجب توی چهره ها جاش رو به اخم های وحشتناک میده.(آخه توی گروه کسی حق نداره به دیگری دستور بده(غیر از رئیس) .چون قاتل ها تو این پناهگاه اغلب سریع خشمگین میشن و روحیه ی قاتلیشون خودش رو نشون میده و ممکنه دعوا به انقراض کل دسته برسه.) خلاصه همه میخواستن از جاشون بلند شن که مشاور رئیس که من باشم😂😌(بیخیال مشاور یه شوخی بود، خودتون جمله بالایی رو تو ذهنتون حذف کنید) آره دیگه من با اشاره بهشون میفهمونم که قاتل ارشد یا همون رئیسمون اعصابش به هم ریخته و ممکنه همه رو خونه خراب کنه. بخاطر همین همه به حالت عادی بر میگردن و ساکت به چهره ی خنثای رئیس نگاه میکنن. سرمو برمیگردونم عقب و به چهره ی تازه واردمون نگاه میکنم،
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید اما اون حواسش نیست و با چهره ای شرمگین به قاتل ارشد زل زده. فعکر کنم رئیس یه فکرایی تو سرش داره. بعد از چند دقیقه سکوت وحشتناک و طاقت فرسا رئیس ادامه میده: و موضوع دوم. حدودا چند سالی میشه که این دسته و پناهگاه رو بنا کردیم. و دسته داره گسترش پیدا می‌کنه،بهم خبر رسیده قاتلان از شمال جنگل به دلیل خطر هایی که تهدیدشون میکنه دارن به این سمت میان و به ما می‌پیوندن؛ پس من دست تنها از عهده ی کار ها بر نمیام و نیاز به دستیار دارم. کسی که امشب میخوام به شما معرفی کنم با اینکه از همه ی شما کم تجربه تر و جدید تره، اما با آزمون هایی که ازش گرفتم و شناختی که ازش دارم شایسته ی عنوان" دست راست" منه. بعد به انتهای سالن نگاه میکنه و صدا میزنه : آوا صدای رساش در سالن طنین انداز میشه و بعد
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید و بعد بلافاصله صدای قدم هایی مصمم و مطمئن میاد. سرم رو آروم و نا محسوس برمی‌گردونم و بدون کوچکترین لرزشی در چشمم اون فرد رو نظاره میکنم. اون آواست دختر تازه واردی که تا چند دقیقه پیش آروم و ساکت انتهای سالن ایستاده بود و حالا با ابهتی که بی شباهت به ابهت رئیس نیست به این سمت قدم بر‌می داره. کنار رئیس که می رسه به دلیل کم بودن امکانات کلبه یا همون سالن بالای چهارپایه ای رو که پایه هاش رو با چاقوسرهم کردیم می‌ایسته و نفس حبس شده‌ش رو با شدت رها می‌کنه.(البته بگم که لوازم جدید رو چند ماه پیش سفارش داده بودیم، اما فروشگاه و فروشنده کلاهبردار از آب در اومد و دسته جمعی یه ماموریت قتل برامون جور شد و فروشنده رو از زمین محو کردیم ، آره خلاصه) رئیس با همون سردی نگاهش نگاهی گذرا به آوا میندازه و میگه:
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید شارژم داره تموم میشه ولی فردا این داستان ادامه دارد😔😀
وای غرور و اقتدار؟ من؟😂😂😂 "روحیه‌ی قاتلی" وای. عه به به مشاورم هم خودشو نشون داد بالاخره.😔 حالا می‌خواستی به کمبود امکانات اینجا اشاره نکنی دیگ- وای چرا تو نقطه‌ی اوج ولش کردیییی.
خیلی خوب بود واقعا. شاد شدم.😂😭