eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
270 دنبال‌کننده
241 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ؛
دروغ چرا دیگر خودش نبود که زندگی اش را جلو میبرد،زندگی اش بود که با تمام قدرت بازوهای او را گرفته بود و با نامردی تمام او را به جلو می‌کشید. خسته بود،دلش یک مسافرت طولانی میخواست به یک جزیره دورافتاده که پای هیچ آدمی به آن نرسد،دلش یک جای ساکت میخواست تا جیغ بزند،دلش میخواست آزادانه و بلند بلند هق هق کند،دلش میخواست آنقدر گریه کند تا خوابش ببرد و وقتی بلند شد همه چیز را فراموش کرده باشد!دیگر از آدم ها می‌ترسید،خب آدم ها ترسناک هم بودند،همه شان از درک و دوستی حرف می‌زدند اما در همان لحظه ای که داشت نابود میشد ناپدید میشدند،انگار که دیگر وجود هم نداشتند!کسی را میخواست از جنس خودش،کسی را میخواست که واقعا درکش کند اما خب هر طرفی که سر میچرخاند آدم های ترسناکی را میدید که انگار می‌خواستند همدیگر را بخورند.خسته بود،بدجوری خسته بود!اما اگر حرفی میزد آن موقع آن غول های ترسناک صدایش را می‌شنیدند و او را میخوردند!دلش می‌خواست یک استعفانامه بلند بنویسد از قوی بودن،بعد هم تمام وسایل مورد علاقه اش را در کوله ای بگذارد و فقط برود،آنقدر برود تا به سرزمین ضعیف ها برسد،آنها حتما زندگی بهتری داشتند،آخر دیگر نگران غول ها نبودند،فقط ضعیف بودند!اصلا مگر ضعیف بودن عیب داشت؟اصلا مگر قوی هم وجود داشت؟نه!همه ی آن قوی ها بازیگران ضعیفی بودند که گول آبرویشان را میخوردند و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشکستند،درست مثل خود او!لعنت به افکارش،پیچیده بود و عجیب و غریب،داشت چرت و پرت میگفت،اصلا خودش هم نمیفهمید چه می‌گوید و چه می‌کند،هنوز درد روز قبلی سر جایش بود که چنگال های تیز زندگی محکم تر در بازویش فشرده میشد و او را به روز بعدی می‌کشاند!خب با این اوصاف معلوم بود افکارش به هم ریخته می‌شد!اصلا به درک،همه چیز به درک،حالا که چاره ای جز ادامه دادن نداشت پس به درک!
هدایت شده از ؛
سلام کرد اما دیگر کسی نمانده که جوابش را بدهد،بغض گلویش را بدجور فشار داد،داشت خفه میشد،فکر میکرد،به همه ی لحظه هایی که داد و بیداد میکرد و صدایش را روی سرش گذاشته بود فکر میکرد،چیزی که میدید را باور نمیکرد،مگر میشد دیگر صدای آن بچه‌ی روی مخ جیغ جیغو را نشنود،حالا دیگر با که دعوا میکرد؟دیگر چه کسی به او زور میگفت؟حالا چه کسی تمام خانه را راه می‌رفت و غرغر میکرد؟حالا دیگر حتی کسی را هم نداشت که چپ چپ نگاهش کند!دلش برای همه شان تنگ میشد،دلش برای تمام آن غرغر کردن ها و دعوا کردن ها تنگ میشد!بغضش ترکید،اشک هایش روی خاک های سرد و خاکستری خانه افتاد،چشمانش را بست و خانه شان را تصور کرد،اما وقتی چشمانش را باز کرد دیگر خانه شان را نمی‌دید،نه،این درست مثل همان خرابه هایی بود که روزی از صفحه نمایش گوشی و تلوزیونشان به آن زل میزد و نمی‌توانست باورش کند،حتی نمی‌توانست تصورش کند!اما حالا؟وسط خانه شان ایستاده بود،گلوله گلوله اشک می‌ریخت و بلند بلند هق هق میکرد،نمی‌توانست فکر کند،مغزش بسته شده بود،گیر افتاده بود،بین چیزی که داشت میدید و چیزی که باید باور میکرد فرسنگ ها فاصله بود،جلوتر نرفت،می‌ترسید جلو تر برود،عقب عقب رفت،پایش به تکه سنگی گیر کرد و محکم زمین خورد،صدای گریه اش بلندتر شد،تنها چیزی در ذهنش بود تصویر لبخند های مادرش و صدای خنده های آنها بود اما تنها چیزی که میدید مشتی خاک و خون و جنازه های سرد و بی رنگ بود که بین آوار ها حتی تشخصیشان هم نمیداد،سرش را روی سنگی گذاشت و به آسمان تار بالای سرش که روزی سقف خانه شان بود خیره شد،آن عروسک بچگی هایش که حالا روی زمین افتاده بود برداشت و گرد و خاکش را تکاند،چشمانش را بست،به خانواده ای که روزی میخواست سر به تن هیچکدامشان نباشد فکر کرد و بیشتر و بیشتر اشک ریخت،دیگر توانی برایش نمانده بود،دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت،بلند شد،لباس هایش را تکاند،عروسکش را توی جیبش گذاشت،پاهای بی رمقش را تکان داد،او رفت،بالاخره که روزی باید از این خانه می‌رفت نه؟بالاخره باید روزی ترک میکرد،خانه اش ،خانواده اش و زندگی اش را؟امروز همان روز بود؟ اما نه!دلش می‌خواست همه اینها یک خواب باشد،میخواست از خواب بیدار شود و محکم مادرش را بغل کند،دلش برای آغوش مادرش تنگ میشد،او رفت،اما خاطراتش،دل و قلب و روحش را همانجا جا گذاشت!او رفت،اما دیگر هیچوقت آن آدم سابق نشد!او سخت شده بود،سرد شده بود،درست مثل یه تکه سنگ...
هدایت شده از ؛
کلمات توی سرش میپیچیدند اما نمی‌توانست جمله شان کند!هر چه حرف ها را کنار هم می‌گذاشت نمیشد،نمیدانست واقعا چه کار دارد میکند،نمی‌دانست برای چه می‌نویسد،نمی‌دانست برای که مینویسد!او حتی کسی را هم نداشت که برایش بنویسد،،،آدم ها در نظرش احمق می آمدند و خودخواه! آدم ها به هم توجه نمی‌کردند،برای هم مهم نبودند،با هم مهربان نبودند! و او می‌دانست مهربانی هایشان از سر لطف و دوست داشتن نیست،اصلا مهربانی نیست،، هرکس به خاطر خودش با او مهربان است،بخاطر خودش به او توجه میکند و این خودخواهی آدم ها اذیتش میکرد،هیچکس واقعا او را دوست نداشت!همه زندگی اش دروغ بود،همه دروغ میگفتند،حتی انها که روزی باور داشت دروغ گفتن بلد نیستند،اما چه می‌توانست بکند؟او نمی‌توانست دریچه ای باز کند و خودش را از این دنیا پرت کند بیرون!همیشه فکر میکرد کاش میشد یک دروازه برای خودش داشت که هر وقت از آدم ها و شلوغی هایشان خسته میشد ازشان فرار میکرد،حتی برای چند لحظه! ولی واقعا این ای کاش ها فایده ای هم داشت؟این فکر ها کمکی به او میکرد؟یا فقط داشت مغزش را همانطور که آدم ها می‌گفتند از چیز های مسخره پر میکرد؟اما نه،او نوشته هایش و همان خزعبلات ذهنش را دوست داشت،با آنها زندگی میکرد،اصلا چرا آدم ها بیخیال خیال و رویا هایشان میشدند؟چرا فکر می‌کردند چیز های توی ذهنشان فقط مشتی چرت و پرت است؟چرا به آنها بها نمیدادند؟چرا دوستشان نداشتند؟اصلا چرا همان خزعبلات را نمینوشتند؟از کجا معلوم،شاید اینطوری دیگر آدم ها با هم مهربان تر بودند،همدیگر را بیشتر درک میکردند،شاید کمتر بقیه را قضاوت می‌کردند!همانطور که می نوشت،داشت فکر میکرد اگر اینها را به زبان آورده بود چه فکری درموردش میکردند؟احتمالا بدجوری توی ذوقش می‌زدند،پس نوشت!نوشت تا کسی نتواند رویاهایش،زندگی اش،یا شاید حماقتش را مسخره کند،حتی شاید اینطوری کس دیگری هم فکر نوشتن به سرش میزد،بدون ترس قضاوت شدن،یا شاید کسی می‌فهمید که تنها نیست،کسی چه میدانست،شاید نوشته هایش کسی را از مرگ نجات میداد!مهم این بود که سرش را خالی کند،مهم این بود که یک دروازه مثل همان دروازه خیالی توی ذهنش را باز کند،احتمالا یک روز این دروازه را باز خواهد کرد و کوچ میکند به دنیای آرام و مهربان توی ذهنش،فقط کافی است چشمانش را ببندد و تصور کند...
هدایت شده از ؛
بزرگ نشده بود اما دلش حسابی برای بچگی هایش تنگ میشد، برای آن موقع ها که تمام دغدغه اش ساعت پخش انیمیشن هایش بود، برای تک تک لحظاتی که دنبال بچه ها توی کوچه میدوید و بعد هم خیس عرق به خانه شان برمیگشت،مادرش هم نازش را می‌کشید و یک بشقاب غذای داغ خوشمزه جلویش میگذاشت،دلش برای آن روز ها تنگ میشد،دلش برای دغدغه های بچگانه اش تنگ میشد،برای آن موقع هایی که زمین می‌خورد و وقتی زخمش را به بزرگتر هایش نشان می‌داد میگفتند عیبی ندارد،بزرگ که شدی یادت میرود!اینطور که معلوم بود راست میگفتند و او حالا می‌فهمید،نکند واقعا بزرگ شده بود؟اگر بزرگ نشده بود پس چرا زخم هایش را یادش رفته بود؟چرا دیگر برایش مهم نبود؟ خوب می‌دانست هنوز بزرگ نشده،اما دیگر کوچک هم نبود!شاید خودش کوچک مانده بود،اما مغزش بزرگتر شده بود؟نه خنده دار بود!شاید هم دغدغه هایش بزرگتر شده بودند؟شاید باید یک جور دیگر بهش نگاه میکرد،مثلا همانطوری که بزرگتر ها نگاه می‌کردند،شاید کودک درونش زیادی فعال بود،یا شاید طبق گفته ی دوستانش کمی زیادی پیش فعال بود،هر چه که بود گیره کرده بود،بین کودکی اش و این مثلا بزرگسالی مسخره!نمیخواست بزرگ شود،آدم بزرگ ها بد اخلاق بودند،آدم بزرگ ها به هم بی‌توجهی میکردند،آدم بزرگ ها خودخواه هم بودند و تازه به خودخواهیشان هم میگفتند سیاست!خب با این اوصاف معلوم بود دوست ندارد بزرگ شود!اصلا چه کسی دوست دارد بزرگ شود؟اما نه،بقیه یک جور دیگر فکر می کردند،آنها دوست داشتند زودتر بزرگ شوند،نمیفهمید از این بزرگ شدن چه چیزی نصیبشان میشد،حتما می‌خواستند به بقیه زور بگویند ولی کسی با آن قد و قواره حتی جدیشان هم نمیگرفت،او می‌دانست که بزرگ شدن با چیزی که فکر میکردند فرق دارد،ولی نمیتوانست جلوی یک بچه بنشیند،صاف صاف در چشم های مظلومش نگاه کند و بگوید آهای بچه!همه ی چیز هایی که فکر میکنی اشتباه هستند،بزرگتر هایت دوست دارند بمیرند،تو نباید بزرگ شوی،می‌توانست بگوید؟نه،نه،نه احتمالا بچه زهره ترکی چیزی میشد و تقی میزد زیر گریه،پس همه ی افکار بزرگانه یا شاید بچگانه اش را همانجا توی ذهنش نگه داشت و به هیچ بچه ای اینها را نگفت،فقط توانست آرزو کند معجزه ای رخ دهد و به همه ی آن بچه ها الهام شود که باید از بچگیشان لذت ببرند و فکر بزرگ شدن را هم از سرشان بیرون کنند...
یاد بگیرید. یکی از ممبرا ۴تا متن فرستاده برامون.🤝
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
یاد بگیرید. یکی از ممبرا ۴تا متن فرستاده برامون.🤝
این دفعه رو شما هم نمره بدید دیگه. زحمت کشیده نویسنده‌ش. لینک ناشناس توی بیوعه*
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
دروغ چرا دیگر خودش نبود که زندگی اش را جلو میبرد،زندگی اش بود که با تمام قدرت بازوهای او را گرفته بو
"دلش می‌خواست یک استعفانامه بنویسد از قوی بودن، بعد هم آن‌قدر برود تا به سرزمین ضعیف‌ها برسد." اینجاش رو خیلی دوست داشتم:)))) درکل بیشتر شبیه یه دل‌نوشته‌ست که سوم شخص نوشته شده. جمله‌هایی که استفاده شده به دل می‌شینن قشنگ، حتی اگه خیلی هم به هم مرتبط نباشن. یه سری جمله‌هاش واقعا استعاره‌های فوق‌العاده‌ای ان، درحالی که یه سری جملات کلیشه‌ای هم توش پیدا می‌شه. در کل 10/8
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
بزرگ نشده بود اما دلش حسابی برای بچگی هایش تنگ میشد، برای آن موقع ها که تمام دغدغه اش ساعت پخش انیمی
خیلی درک کردم این رو واقعا:)) فقط یه سری اصطلاحاتش چندان مناسب نبود.. یعنی ادبیاتش باید اصلاح بشه یکم. و یه کوچولو هم یه‌سری جملاتش کلیشه‌ای بودن. 10/7
بچه‌ها، این رو بگم که من یه هیییچ وجه تخصصی توی نوشتن ندارم، اگه نمره‌ی پایینی می‌دم به معنی بد بودن نوشته‌ی شما نیست، به خاطر بدسلیقگی خودمه.🚶‍♂