میبینید واقعا؟ ملت چه باکلاس میرن مدرسهی جادویی؟
حالا من باید تو اولین ماه کامل بمیرم؟✨
کتابخونهیزیرشیروونی.
اهم اهم* خببببب. این احتمالا بزرگترین و خفنترین چالش نویسندگیایه که تا حالا برگزار شده اینجا.✨ ها
اینجوریه که هیچ ایدهای ندارم باید با این چیکار کنم.
هیچ کدوم از ایدههای تو ذهنم برای خودم نیست. همهش رو قبلا تو یه فیلم یا کتاب دیدم.
حقیقتا نمیتونم تصور کنم چطور بعضیا میتونن واقعا از مغزشون استفاده کنن و سناریوهای خودشون رو بسازن. مغز من فقط بلده از بقیه تقلید کنه.
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
من، کاساندرا اِوِردوم، هرگز در خواب هم نمیدیدم روزی در کلاسهای سرد دونکروف بنشینم و به این فکر کنم که اگر امشب خوششانس باشم و زنده بمانم، فردا مادرم در مردهشورخانه برایم عزاداری خواهد کرد.
اما—شانس یا شومقدری—چند هفته از آزمونی که زندگیام را کابوس کرد گذشته و من هنوز اینجام؛ کاساندرایی که یک هفته دوام آورده و هنوز نمیداند امشب روحش به «جیغهای شب» تبدیل میشود یا مغزش در بشقاب گابلینهاست.
مرگ به دست موجودات جادویی هولناک بود، اما نه آنقدر که نگاه والدینم. کافی بود چشمهایشان را تصور کنم تا هر چیزی در شکمم پیچ بخورد؛ نگاههایی که بلدند آدم را از دنیا ببرند و دوباره برگردانند. اکنون همان نگاهها باعث میشدند چشمم به لبه نیمکت میخ شود — تصویرشان مثل مارپیچ چوب،در سرم میچرخید.
#vicky
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
صدای پاشنهام روی سنگِ کلاس با ویزِ مبهمِ استاد پیچ میخورد و استاد انگار از دوردستها حرف میزد. عقربههای ساعت خزیدند؛ تا نیمهشب چیزی نمانده بود. دختر کناریم زیبا و آرام بود، یک الههٔ واقعی—آنکه دیگران به او مینگریستند و فکر میکردند "پس الهه آیندهبین واقعی اینجوریه"؛ او در آیندهاش محکم بود و من... همیشه برعکسِ آنچه میبینم را تجربه میکنم. فکر به تفاوت من با او و تمام همگروهیهایم، ضجهای روی گلوی من گذاشت.
پنهانی، دامنش را از زیر نیمکت گرفتم تا بتوانم آیندهاش را پیشبینی کنم. دوست نبودیم اما تا حدودی امیدوار بودم امشب زنده بماند. چیزی که دیدم، قابی گرم از او بود که دارد با لنس وِیلکِرت، پسر خوش بر و روی Dullahanها، در تالار حقایق قدم میزند. لبهایم را به هم فشردم.
#vicky
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
معکوس کردن این حقیقت دردناک بود؛ شاید او میمرد و هیچوقت پا به تالار حقایق نمیگذاشت، شاید لنس روحش را از دست میداد و شاید... شاید فقط باریکهای از امید وجود داشت که این بار، حقیقت واقعی را دیده باشم.
با صدای دینگ ساعت، همه به خودشان آمدند...چند دقیقه تا نیمه شب! همه قیام کردیم. دوباره باید وارد این قمار مرگ و زندگی میشدیم و شاید، این آخرین بار بود.با تمام شدن ناقوس ساعتها، سکوتی مرگبار مدرسه را فرا گرفت. برای لحظهای فقط صدای پاشنه کفشهای چرمیمان بر زمین سنگی شنیده میشد، تا اینکه جیغ یکی از دانشآموزان از کلاس بغلی به گوش رسید. خون در رگهایمان یخ زد... آن هیولاها هیچوقت انقدر نزدیک و زود نمیآمدند... .
#vicky
#دایگو
از اونجایی که کسی به کسی نیست، میخوام بهتون بگم که اون دختر خوشگله من بودم.🎀☺️
که اتفاقا از قضای روزگار هیچوقت به تالار نرسیدم و همون شب هم مُردم. هاها.
*نویسنده؟ بهشون بگو که واقعنی منظورت من بودم.😭
ببینید اتفاقا یکی دیگه برای من پیشبینی کرده بود که میمیرم دیگه. همین ایشون بوده. آره آره خودشه.😔✨
آقا من یه نصیحت بهتون بکنم؟
اینو خودم از یکی دیگه شنیدم، ولی همین الان مستقیما تجربهش کردم.*
وقتی یهو ذهنتون شکوفا میشه، دارید تند تند مینویسید، جملاتتون پشت سرهم ردیف میشن و با خودتون میگید omg I'm on fire، ادامه بدید. توش وقفه نندازید. نگید بذار برم یه لحظه پیامام رو چک کنم، برم آب بخورم بیام، به فلانی زنگ بزنم، نکنید. همهش میپره. به محض اینکه یه لحظه ولش کنید، همهچی پووووف* میره هوا.✨🤝
پروندهای که دارم مینویسم اینجوریه که حتی خودمم نمیدونم توش چه خبره، اما امیدوارم شماها بفهمید.👍
کتابخونهیزیرشیروونی.
اهم اهم* خببببب. این احتمالا بزرگترین و خفنترین چالش نویسندگیایه که تا حالا برگزار شده اینجا.✨ ها
خببب.
میریم برای اولین پرونده: