خیلی وقته ایدهای ندادیم واسه نوشتن احساس میکنم.
شما بگید یه چیزی.
پ.ن: میشه یهبار قاتل سریالی نباشید و حرف بزنید؟✨
یه مدرسه جادویی،که هرماه ۲۰۰ تا دانش آموز میگیره،قبل ورود به مدرسه، باید آزمون های سختی رو بگذرونی،و اگه بتونی از آخرین آزمون هم زنده بیرون بیای(یکم خشنه)میتونی وارد مدرسه بشه،و حتی زنده موندن داخل مدرسه از توی آزمون ها هم سخت تره،تا ۱۲ شب،بهت غذا میدن،درس های عادی کاری میکنن،و رفتار خوبی دارن،اما ۱۲ شب،موجوداتی از جمله گابلین ها،الف ها و جن ها،جادوگرانی که از جادوی سیاه استفاده میکنن،وارد مدرسه میشن،و تو باید هرشب توی روز آخر ماه اینارو شکست بدی با گروهت،(هر گروه حداقل ۲۵ نفره)
و ۵ نفر باقی مونده میشن ارشد های مدرسه،و این چرخه ادامه داره..
تا فقط 8 نفر بمونه...(چون 8تا گروه داخل مدرسه هست و خب اسم هاشون ام اگه خواستی میگم)
و این 8 نفر میشن اساتید جدید،اینم بگم هر گروه یه استاد مخصوص داره
و این چرخه ادامه داره..
اسم مدرسه هم "دونکروف" هست
اسم گروه ها هم به ترتیب
Cailleach:به معنای الهه های زمستان
Sluagh:به معنای ارواح سرگردان
Banshee:به معنای پری های مرگ
Dullahan:سوارکار های بی سر افسانه ای
Balor:غول های تک چشم
Morrígan:الهه های جنگ
Kelpie:الهه های وسوسه گر
Bean Nighe:الهه های آینده بین
اولین گروه به سردی و غرورشان معروفند
دومین گروه به هوش بالا و ذکاوت و خلاقیت شان معروفند
سومین گروه به ظرافت شاعرانه کشنده ی شان معروفند
چهارمین گروه به نجابت و وفاداری شون معروفند
پنجمین گروه به قدرت و استقامتشان معروفند
ششمین گروه به روحیه جنگجو و دلاورشان معروفند
هفتمین گروه به زیرک بودن و اغواگر بودنشان معروفند
و هشتمین گروه به ذکاوت و خرد شان معروفند
#Calista
و شما،دانش آموز دونکروفی عزیز،باید توی سناریو تون،شخصیت،تعاملات اجتماعی،ظاهر،گروه،و رفتارتون و غیره رو توصیف کنید
میتونید از هر بخش روز داخل مدرسه که مورد علاقتون هست سناریو رو بنویسید
#Calista
هدایت شده از N.Golshan
من؟ منم. توضیحی ندارم برای گفتنش. در حیاط میشینم و به بچه هت خیره میشم. من جایم اینجاست؟ بله مثل اینکه. گاهی دلم میخواهد با شوخی بقیه رو خفه کنم گاهی هم دلم میخوام واقعا خفه شون کنم. با دستای خودم.
هفت، هشتایی رفیق صمیمی دارم. اما ازشون متنفرم. اصلا چه معنی ای میده انسان ها با هم رفاقت کنن؟ هر کسی زندگیشو کنه بره دیگه. رفاقت چیه مد کردن.
از چهره ام راضیم.چهره ام شبیه Banshee ها است. چون Bansheeهستم. دیگه مثل بقیه ی فرشته ها. بال و چشم های نورانی و از این حرفا.
ازمون دادم و گروه سوم قبول شدم. خوبه راضیم. شاید صرف نظر کنم از کشتنشون.
بخش مورد علاقه من تو مدرسه هم قبرستون پشت مدرسست قطعا. جنازه هایی که درحال پوسیدنن. یا شاید صدای جیغ هایی که من فقط میشنوم، جزو مورد علاقه هامن.
#رسادخت
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
من زیادی سرگردانم. به خاطر همین هم گروه ارواح سرگردان مرا پذیرفت ، هر چند برخلاف باقی اعضای گروه نه زیاد هوش و ذکاوت خارقالعاده دارم و نه زیاد خلاقیت ، برخلاف آنها یک روح سرگردان عادی هستم . ولی شاید بشود گفت زیادی عادی بودنم غیر عادیست.
اینکه در هر شرایطی تصمیماتم را به دیگران واگذار میکنم ، همیشه در رأیگیریها رأی ممتنع میدهم ، حتی سلیقهی خاصی هم ندارم. چون بین ما ارواح سرگردان شنل کهنهی مشکی باب است همان را میپوشم. حتی در تصمیمات عادی هم میمانم و بقیه اعضای گروه برایم تصمیم میگیرند.
همین موضوع برایم دردسر شد ، شب آخر ماه بود ، حمله صورت گرفت . مدرسه دچار همهمه شده بود . هر کس یک گوشه مشغول درگیری بود و من تنها شده بودم ، تنهایی یعنی باید خودم برای خودم تصمیم میگرفتم
#ادامهدارد
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
بین جادوگران جادوی سیاه گیر افتادم ، راستش از جادوی سیاه سر در نمی آورم به خاطر همین هم نمیدانستم چطور از خودم دفاع کنم. با طلسم هایشان نمیتوانستند مرا بکشند چون چیزی برای از دست دادن نداشتم ، ناسلامتی روح هستم ، ولی قدرتم را گرفتند ، حالا سرعتم کمتر شده بود و قدرت تسخیر را هم از دست دادم.
افسانهای بین ما ارواح سرگردان هست که اگر روحی تمام قدرت خود را از دست بدهد ممکن است در حد یک سایه بماند ، همین قدر بدون قدرت و بی اهمیت. من قبلاً هم در حد سایه بودم ، همهی تصمیمات و همهی زندگی را دیگران برایم انتخاب کردند و من گویی وجود نداشتم. آخر کار فقط کمی از قدرتم در جابهجایی سریع را داشتم که با جادوگر پیر مواجه شدم چند وقت پیش که تازه به مدرسه آمده بودم او مرا با همه چیز آشنا کرد
#ادامهدارد
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
وقتی جریان حملات را برایم گفت تعجب کردم چرا کسی که عملاً حکم دشمنم را داشت کمکم کرد ، و حالا در اولین تجربهی حمله با او مواجه شده بودم.
نمیتوانستم تصمیم بگیرم ، فرار کنم یا امتحان کنم که هنوز قدرت تسخیر کردن دارم یا نه ، روی او امتحان کنم یا فرار کنم.
تقریباً مطمئن بودم هنچنوز کمی از قدرتم مانده ، کم بود ولی برای از پا درآوردن یک پیرمرد کافی بود. ولی نمیتوانستم تصمیم بگیرم ، کسی نبود بهم بگوید چه کنم ، اگر دیر اقدام میکردم این ته ماندهی قدرتم را هم از دست میدادم...
پس برای اولین بار خودم تصمیم گرفتم ، فرار کردم.
#دیگرادامهندارد
#دایگو
کتابخونهیزیرشیروونی.
📪 پیام جدید وقتی جریان حملات را برایم گفت تعجب کردم چرا کسی که عملاً حکم دشمنم را داشت کمکم کرد ، و
بچهها.
میخوام شما رو با کلمهی موردعلاقهی جدیدم آشنا کنم:
هنچنوز.