eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید من، کاساندرا اِوِردوم، هرگز در خواب هم نمی‌دیدم روزی در کلاس‌های سرد دونکروف بنشینم و به این فکر کنم که اگر امشب خوش‌شانس باشم و زنده بمانم، فردا مادرم در مرده‌شورخانه برایم عزاداری خواهد کرد. اما—شانس یا شوم‌قدری—چند هفته از آزمونی که زندگی‌ام را کابوس کرد گذشته و من هنوز اینجام؛ کاساندرایی که یک هفته دوام آورده و هنوز نمی‌داند امشب روحش به «جیغ‌های شب» تبدیل می‌شود یا مغزش در بشقاب گابلین‌هاست. مرگ به دست موجودات جادویی هولناک بود، اما نه آن‌قدر که نگاه والدینم. کافی بود چشم‌هایشان را تصور کنم تا هر چیزی در شکمم پیچ بخورد؛ نگاه‌هایی که بلدند آدم را از دنیا ببرند و دوباره برگردانند. اکنون همان نگاه‌ها باعث می‌شدند چشمم به لبه نیمکت میخ شود — تصویرشان مثل مارپیچ چوب،در سرم می‌چرخید.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید صدای پاشنه‌ام روی سنگِ کلاس با ویزِ مبهمِ استاد پیچ می‌خورد و استاد انگار از دوردست‌ها حرف می‌زد. عقربه‌های ساعت خزیدند؛ تا نیمه‌شب چیزی نمانده بود. دختر کناریم زیبا و آرام بود، یک الههٔ واقعی—آن‌که دیگران به او می‌نگریستند و فکر می‌کردند "پس الهه آینده‌بین واقعی اینجوریه"؛ او در آینده‌اش محکم بود و من... همیشه برعکسِ آنچه می‌بینم را تجربه می‌کنم. فکر به تفاوت من با او و تمام هم‌گروهی‌هایم، ضجه‌ای روی گلوی من گذاشت. پنهانی، دامنش را از زیر نیمکت گرفتم تا بتوانم آینده‌اش را پیش‌بینی کنم. دوست نبودیم اما تا حدودی امیدوار بودم امشب زنده بماند. چیزی که دیدم، قابی گرم از او بود که دارد با لنس وِیل‌کِرت، پسر خوش بر و روی Dullahan‌ها، در تالار حقایق قدم می‌زند. لب‌هایم را به هم فشردم.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید معکوس کردن این حقیقت دردناک بود؛ شاید او میمرد و هیچوقت پا به تالار حقایق نمی‌گذاشت، شاید لنس روحش را از دست می‌داد و شاید... شاید فقط باریکه‌ای از امید وجود داشت که این بار، حقیقت واقعی را دیده باشم. با صدای دینگ ساعت، همه به خودشان آمدند...چند دقیقه تا نیمه شب! همه قیام کردیم. دوباره باید وارد این قمار مرگ و زندگی می‌شدیم و شاید، این آخرین بار بود.با تمام شدن ناقوس ساعت‌ها، سکوتی مرگبار مدرسه را فرا گرفت. برای لحظه‌ای فقط صدای پاشنه کفش‌های چرمی‌مان بر زمین سنگی شنیده می‌شد، تا اینکه جیغ یکی از دانش‌آموزان از کلاس بغلی به گوش رسید. خون در رگ‌هایمان یخ زد... آن هیولاها هیچوقت انقدر نزدیک و زود نمی‌آمدند... .
از اونجایی که کسی به کسی نیست، می‌خوام بهتون بگم که اون دختر خوشگله من بودم.🎀☺️ که اتفاقا از قضای روزگار هیچ‌وقت به تالار نرسیدم و همون شب هم مُردم. هاها. *نویسنده؟ بهشون بگو که واقعنی منظورت من بودم.😭
ببینید اتفاقا یکی دیگه برای من پیش‌بینی کرده بود که می‌میرم دیگه. همین ایشون بوده. آره آره خودشه.😔✨
آقا من یه نصیحت بهتون بکنم؟ اینو خودم از یکی دیگه شنیدم، ولی همین الان مستقیما تجربه‌ش کردم.* وقتی یهو ذهنتون شکوفا می‌شه، دارید تند تند می‌نویسید، جملاتتون پشت سرهم ردیف می‌شن و با خودتون می‌گید omg I'm on fire، ادامه بدید. توش وقفه نندازید. نگید بذار برم یه لحظه پیامام رو چک کنم، برم آب بخورم بیام، به فلانی زنگ بزنم، نکنید. همه‌ش می‌پره. به محض اینکه یه لحظه ولش کنید، همه‌چی پووووف* می‌ره هوا.✨🤝
پرونده‌ای که دارم می‌نویسم اینجوریه که حتی خودمم نمی‌دونم توش چه خبره، اما امیدوارم شماها بفهمید.👍
هدایت شده از Asrin✨
باران هنوز بی‌امان می‌کوبید. من دوباره به همان کوچه باریک برگشتم، جایی که لحظه‌ای کوتاه، قاتل را دیده بودم. زمین خیس همه‌چیز را می‌بلعید، ردپاها به سرعت محو شده بودند. اما یکی‌شان واضح‌تر بود: کفی صاف یک کفش، قدری کوچکتر از معمول. می‌توانست متعلق به هرکسی باشد، اما یادم آمد برق کفش‌های کتانی در نور چراغ… همان که در لحظه‌ی کوتاه فرار دیده بودم. چهره‌اش در ذهنم نیمه‌تمام مانده بود. فقط موهای خیس چسبیده به پیشانی، شاید عینکی روی صورتش بود، یا شاید فقط برق چشم‌هایش بود. نمی‌دانستم واقعاً چه دیده‌ام و چه چیزی زاییده‌ی ترس و خیال بوده. وقتی دستم به فندک در جیبم خورد، لرزی به تنم افتاد. همان حرف حک شده روی فلز، مثل یک نشانه‌ی جاودانه بود. اما نشانه‌ای از کی؟ من حتی اسم قربانی را هم نمی‌دانستم، چه برسد به دشمنانش. فقط یک حقیقت روشن بود: کسی برای پنهان کردن چیزی بزرگ، حاضر شده خون یک انسان را روی آسفالت بریزد. خانه‌ی آن آدرس هنوز در ذهنم می‌چرخید: کاغذ خیس روی میز، اسم ناقص بالای آن، و کلماتی درباره‌ی یک «حمل». قاچاق، معامله، یا چیزی خطرناک‌تر؟ نمی‌دانستم. اما آن حرف اول اسم، روی کاغذ هم تکرار شده بود. صدای خش‌خش آمد. برگشتم. سایه‌ای در تاریکی ایستاده بود. حتی در میان باران هم حس کردم نگاهش روی من است. نفس در سینه‌ام گیر کرد. یک لحظه خواستم چیزی بپرسم، اما سایه بی‌صدا عقب رفت و در مه باران محو شد. حالا من مانده‌ام با یک جسد بی‌نام، یک فندک سرد در جیب، ردپایی محو، و تصویری لرزان از مردی ناشناس. اما سؤال اینجاست: آیا آن حرف حک شده روی فندک واقعاً کلید کشف قاتل است… یا فقط طعمه‌ای است برای گمراه کردن من و هر کسی که دنبالش بیفتد؟
هدایت شده از Asrin✨
باران بی‌وقفه می‌بارید. آن‌قدر شدید بود که صدای کوبیده شدن قطره‌ها روی سقف خانه‌ها و شیشه‌ی پنجره‌ها، همه‌ی صداهای دیگر را می‌بلعید. خیابان تاریک و خیس بود، چراغ‌های قدیمی مثل فانوس‌های بیمار، مدام چشمک می‌زدند. بوی نم و آسفالت خیس در هوا پیچیده بود. من زیر سایه‌ی دیوار کوتاهی پناه گرفته بودم. سیگار نیمه‌سوخته‌ای در انگشتانم دود می‌کرد که ناگهان صدای تقلا آمد. صدایی شبیه به جدال کوتاه، بعد جیغی خفه، انگار از ته گلوی کسی بیرون کشیده شده باشد. لحظه‌ای خشکم زد. نفسم در گلویم ماند. با تردید چند قدم جلو رفتم. در نور لرزان چراغ خیابان، بدن مردی روی زمین افتاده بود. خونش با باران قاطی می‌شد و از کناره‌ی آسفالت سر می‌خورد. یک چاقوی خونی چند قدم دورتر برق می‌زد، قطرات باران مثل تیغ از لبه‌ی آن می‌چکید. دلم آشوب شد. اما نگاه من بیشتر به سایه‌ای دوخته شد که با سرعت دور می‌شد. مردی در لباس تیره، خمیده، مثل کسی که می‌خواهد در باران نامرئی بماند. عقل می‌گفت فرار کن، پلیس را خبر کن. اما چیزی درونم فشار می‌آورد: باید بفهمم. نمی‌دانم شجاعت بود یا حماقت، اما پاهایم خودشان به حرکت افتادند. در کوچه‌ی باریک صدای قدم‌هایش روی آسفالت خیس می‌پیچید. من آهسته‌تر می‌رفتم، مبادا صدایم به گوشش برسد. ناگهان، صدای کوچکی شنیدم: «تق!» چیزی افتاده بود. جلو رفتم. نور ضعیف چراغ روی فلز کوچکی افتاد که در گودال آب می‌چرخید. فندک فلزی. آن را برداشتم. سرد و لغزنده در کف دستم نشست. رویش یک حرف حک شده بود. یک حرف ساده، اما انگار زخم خورده روی فلز حک شده بود: آغازگر یک اسم. قلبم تندتر زد. همان لحظه قاتل برگشت. ثانیه‌ای کوتاه، نور چراغ خیابان از میان باران چهره‌اش را روشن کرد. موها به پیشانی‌اش چسبیده بود، عینکی خیس برق می‌زد، یا شاید چشمان باریک و نافذش در تاریکی بود. مطمئن نبودم چه دیدم؛ فقط تصویری گذرا که در ذهنم حک شد. او دوباره سرش را برگرداند و در تاریکی ناپدید شد. من با دست‌هایی لرزان فندک را در جیبم گذاشتم و برگشتم. جسد هنوز همان‌جا بود. باران مثل پارچه‌ای شسته می‌شد روی آسفالت، انگار می‌خواست همه‌چیز را محو کند. در کنار جسد موبایلی افتاده بود. صفحه‌ی ترک‌خورده‌اش هنوز روشن بود. با تردید برداشتمش. آخرین پیام باز بود: یک آدرس. نزدیک، در همین محله. وسوسه قوی‌تر از عقل بود. با قدم‌هایی که از ترس سنگین شده بودند، خودم را به آن آدرس رساندم. خانه‌ای قدیمی، دو طبقه، با دیوارهایی که رنگشان پوسته‌پوسته ریخته بود. در نیمه‌باز بود، انگار کسی در عجله ترک کرده باشد. من پا به داخل گذاشتم. تاریکی همه‌جا را بلعیده بود. بوی رطوبت و دود سیگار در هوا آویزان بود. روی میز کوچک وسط اتاق، برگه‌هایی خیس خورده و چروکیده افتاده بودند. یکی را با انگشتان یخ‌زده برداشتم. نوشته کج و ناقص بود، اما خوانا: «حمل بعدی – مراقب باش». بالای نوشته، یک نام. و حرف اول آن همان حرفی بود که روی فندک حک شده بود. سرم سنگین شد. تکه‌های پازل آرام آرام کنار هم می‌نشستند. قربانی باید چیزی فهمیده بود، چیزی خطرناک. راز قاچاق؟ مدرکی که نباید به دست کسی می‌افتاد؟ و برای همین راز، خونش در آن خیابان تاریک ریخته شد. دست‌هایم می‌لرزید. در ذهنم، چهره‌ای که لحظه‌ای در باران دیده بودم دوباره زنده شد. کسی آشنا؟ یا فقط خیالی که باران و ترسم ساخته بودند؟ صدای قطره‌ها همچنان روی پنجره‌ها می‌کوبید. سکوت خانه به شدت خفه‌کننده بود. من با برگه‌ای نمناک در دست، فندکی سرد در جیب و تصویری محو در ذهن، تنها ماندم. اما یک چیز را مطمئن می‌دانستم: قاتل هنوز آن بیرون بود. و من بیش از آن‌چه باید، می‌دانستم...
هدایت شده از Asrin✨
باران هنوز بی‌امان روی سقف خانه می‌کوبید. اتاق تاریک و نمور بود و بوی رطوبت و دود سیگار همه جا را پر کرده بود. چراغ قوه‌ی گوشی را روشن کردم و هر گوشه را زیر نظر گرفتم. زیر قفسه‌ای قدیمی، چیزی گیر کرده بود. بیرون کشیدمش: یک دفترچه چرمی خیس. صفحاتش موج برداشته بودند و نوشته‌ها پراکنده و شتاب‌زده بودند. کارت شناسایی خیس‌شده‌ای هم میان دفترچه بود. با دقت نگاه کردم. اسم روی کارت خوانا بود: «الکساندر». قلبم تند زد. حالا می‌دانستم قربانی کیست. مردی که چند ساعت پیش روی خیابان خیس و تاریک افتاده بود، حالا برایم نام و هویت داشت. اما وقتی دفترچه را ورق زدم، چیزی به مراتب گیج‌کننده‌تر دیدم: یادداشتی نوشته شده بود با خطی متفاوت، شتاب‌زده و پراضطراب: «باید از شرّ میشا خلاص بشیم. قبل از اینکه همه‌چیز لو بره.» چشم‌هایم گرد شد. میشا؟ او قربانی نبود! پس چرا اسمش اینجا بود؟ لحظه‌ای فکر کردم شاید این یک سرنخ جعلی باشد. قاتل می‌خواست هر کسی که سراغ دفترچه بیاید، گیج شود و مسیر درست را گم کند. در پایین همان صفحه، دوباره آن حروف اختصاری لعنتی خودنمایی می‌کردند: «ن.و» و «ل.» حروف «ل» را قبلا روی فندک دیده بودم اما «ن. و» را جایی ندیده بودم شاید قاتل «ن. و» باشد و فندک برای «ل» باشد. یکی از این دو نفر باید قاتل واقعی باشد. دیگری شاید بی‌گناه و تصادفی در داستان قرار گرفته باشد. سوال این است قاتل کیست؟