eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
271 دنبال‌کننده
241 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
نامه و اینا یکم کلیشه‌ای شده حس می‌کنم. اگه نظر منو می‌خوای تا شنبه صبر نکن، همین امشب اقدام کن.✨
از نظر من کل دنیا کلیشه‌ای شده نمی‌دونم چرا.
هدایت شده از Ani
پسر، در فاصله یک متری مارتین ایستاد و به او خیره شد. مارتین منتظر ماند تا شروع کند‌. اما انگار انتظار بی جایی بود! حالت پسر طوری بود که می‌گفت به هیچ وجه قرار نیست شروع کننده مکالمه باشد. مارتین به یاد می‌آورد که در خواب های قبلی، پسر هیچ وقت چیزی نگفته بود...تا وقتی که دیشب مارتین از او پرسید چه کسی است. نفسی تازه کرد و مصمم، شروع به حرف زدن کرد : «مثل اینکه قرار نیست شروع کننده باشی. تو کی هستی؟ منظورت از حرفی که دفعه قبل زدی چی بود؟» پسر بلافاصله گفت : «اینجا میتونم پیداش کنم؟» مارتین چیزی نگفت. این جواب سوالش نبود. پسر بار دیگر پرسید : «اون آدم این جاست؟ میتونی بهم کمک کنی؟ تو اون رو دیدی؟» مارتین دستش را بالا آورد تا او را ساکت کند. وقتی پسر سکوت کرد، گفت : «من نمی‌دونم داری درمورد کی و چی حرف میزنی. بهم توضیح بده، شاید بتونم کمکت کنم» مارتین نمی‌دانست چرا، اما ته قبلش باور داشت که آن پسر یک خیال نیست. «اون یه شخص مهم برای منه...من اون رو از دست دادم...اولا به خوابم میومد و اونجا میتونستم کنارش باشم...اما ماه هاست که دیگه به خوابم نیومده. ممکنه بتونم توی خواب های بقیه پیداش کنم...ممکنه که به خواب های بقیه بره. تو دوازدهمین نفری» پسر کف دستانش را به بازو هایش کشید و با بی قراری به اطراف نگاه کرد. مشخص بود که در دلش آشوبی به پا است. با صدایی آرام ادامه داد : «اما مثل اینکه اینجا هم نیست...اینجا هم نمیتونم پیداش کنم. باید برم، باید برم به رویا های یه شخص دیگه...باید برم» مارتین دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما همان لحظه از خواب پرید و وقتی چشمانش را باز کرد، درون اتاقش بود‌. هفته ها گذشت و مارتین امید داشت تا دوباره او را ببیند و از قضیه سر در بیاورد‌. اما آن پسر، دیگر در خواب های مارتین پیدایش نشد‌.
هدایت شده از Ani
با نا آرامی از خواب بیدار شد. این چندمین شبی بود که در خواب آرام و قرار نداشت؟ یک هفته ای می‌شود که آن پسر را درون خوابش هایش میدید. نمی‌دانست او چه کسی است...حتی یک بار هم در زندگی اش او را ملاقات نکرده بود. با زنگ خوردن موبایلش از فکر و خیال بیرون آمد. آن را برداشت و قبل از جواب دادن به تماس، به ساعت نگاهی انداخت. ساعت نه و بیست و چهار دقیقه صبح بود. عالی شد! اولین کلاسش را از دست داده بود! اعلان های موبایل نشان میداد که دوستش جیمز، دوازده بار با او تماس گرفته است. دستی به چشمانش کشید و قفل موبایل را باز کرد که همان لحظه، برای سیزدهمین بار از طرف جیمز تماسی دریافت کرد. آیکون سبز رنگ را کشید و ثانیه ای بعد، صدای پسر درون گوشش پیچید : « عالیجناب مارتین! چه‌طور به خودتون زحمت دادید و جواب تماس این خدمت گذار حقیر رو دادید؟ » چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت : «بانمک نشو جیمز» جیمز جواب داد : «اوه! چی شده که جناب جنتلمن مارتین، شاهزاده دانشکده موسیقی باحالمون اینقدر کلافه‌ست؟» آهی کشید و گفت : «بازم خوابش رو دیدم» متعجب از جوابی که شنیده بود گفت : «چی؟ مارتین...تو واقعا باید به حرفم گوش بدی و برای خواب درمانی پیش یه روانشناس بری. فکر نمیکنم این موضوع طبیعی باشه» نمی‌دانست چه بگوید. قبول داشت که حق با جیمز است، اما از طرفی دلش نمی‌خواست این کار را انجام بدهد. جیمز می‌گفت حتما جایی آن پسر را دیده است و برای اطمینان باید به خواب درمانی برود. آیا این حقیقت داشت؟ «هی؟ هنوز اونجایی؟» «آره آره، دیگه قطع میکنم باید برای کلاس بعدی آماده بشم» جیمز تک خندی زد و گفت : «همونطور که از پسر خوب و درستکارمون انتظار می‌رفت...خیلی خوب... می‌بینمت» ... داخل دانشکده ایستاده بود. وسط حیاط، رو به روی ساختمان اصلی. فضا به طرز عجیبی آرام و ساکت بود. در این ساعت از روز، نباید اینجا با وجود دانشجو ها شلوغ میشد؟ به دور و ورش نگاه کرد. پسری در زیر درخت نزدیک به دروازه دانشکده، نشسته بود. او، سرش را پایین گرفته بود و مارتین نمی‌توانست چهره‌ش را ببیند. مطمئن بود که با دیدنش میتواند او را بشناسد...مارتین تقریبا کل دانشجو های اینجا را می‌شناخت. همین قدر اجتماعی! پسر، پیراهنی چهار خونه به تن داشت و هیچ کیف یا کتابی همراهش دیده نمیشد. موهایش بلند و صاف بود و به دلیل پایین بودن سرش، تمام صورتش را پنهان میکرد. در محوطه ای به آن بزرگی، فقط دو نفر حضور داشتند. یکی مارتین و دیگری آن پسر. به سمت پسر حرکت کرد و وقتی در چند قدمی اش ایستاد، کمی روی زانو هایش خم شد و او را صدا زد : «ببخشید؟» با بالا آمدن سر او، حیرت زده صاف ایستاد و قدمی به عقب گذاشت. اون همان شخص بود. همان غریبه‌ی آشنا! او همان پسر خواب هایش بود. همان کسی که یک هفته تمام شب ها برای ثانیه ای او را تنها نگذاشته بود. «تو کی هستی؟» مارتین زمزمه وار این را گفت. پسر به آرامی از جایش بلند شد و ایستاد. به چشمان مارتین خیره شد و جوابی نداد. بی قراری ای درون چشمانش دیده میشد...چیزی ک هر بار قابل دیدن بود. در حقیقت دلیل ناآرامی های مارتین در خواب همین موضوع بود. بی قراری آن پسر، به مارتین هم منتقل میشد. «تو کی هستی؟» دوباره تکرار کرد. پسر، نفسی گرفت و لب باز کرد : «اون این جاست...مگه نه؟» در همان لحظه، مارتین از خواب بیدار شد. باز هم یک خواب دیگر...اما این بار به شدت واقعی! پسر چه به زبان آورد؟ درباره چه کسی صحبت کرد؟ این اولین باری بود که او حرف میزد...دفعات پیش، فقط به مارتین خیره میشد. به طوری که انگار میخواست با چشمانش چیزی را بگوید. یک هفته تمام فقط نگاه کرد و این بار به زبان آمد. شخصی که پسر در موردش صحبت میکرد چه کسی بود؟ اصلا خود او کیست؟ آیا این فقط یک خیال بود؟ یک رویای بی اساس؟ اما مگر میشود در رویا هایت، یک شخص را در مکان های مختلف ببینی؟ شخصی که هیچ ایده ای برای هویت او نداری؟ ... ساعت یازده و پنجاه دقیقه شب است. مارتین، مطمئن بود که باز هم قرار است آن پسر را در خواب ببیند. روی تختش دراز کشید و پلک هایش را بست. دقیقه هایی گذشت تا چشمانش گرم خواب شود. در ساعت یازده و پنجاه و هفت دقیقه، به خواب رفت و برای ملاقات آن پسر، خودش را آماده کرد. این بار بر روی پشت بامی بود. نظری برای موقعیت مکانی‌اش نداشت...به هر حال این یک خواب بود. برای خودش هم عجیب است که می‌داند این یک رویا است و واقعیت ندارد. به اطرافش نگاه کرد. بر روی پشت بام ساختمانی، تنها بود. اما لحظاتی بعد، صدای قدم های شخصی را از ‌پشت سرش شنید. به پشت برگشت و به پسر نگاه کرد. او مانند همیشه بی قرار بود!
برید از نویسنده‌ش بپرسید چرا پایانش بازه.🔪☺️
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید نگاهی به کلید داخل دستم انداختم و انگشت لرزانم را روی فلز زنگ‌زده، زنگ گذاشتم. صدای سوت بلبلی زنگ در گوشم پیچید. در آهسته باز شد. خم شدم و کیسه‌های پلاستیکی خرید را از روی آسفالت کهن برداشتم. آرام لگدی به در زدم و وارد حیاط شدم. از پشت برگ‌های درخت انجیر، نگاهم به چشم‌های نقره‌ایش افتاد، ناخودآگاه لبخندی زدم. -«سلام مامان» او دستی به زانوهایش کشید و فاصله بین‌مان را پر کرد. -«خودم میارم... می‌دونم دیر کردم، امروز یه جلسه خیلی مهم داشتم» جوابی نداد. با آرنج‌ام به در چوبی قهوه‌ای زدم و وارد سالن شدم. برخلاف همیشه، لامپ‌ها روشن بودند، گل‌های شمعدانی آب داشتند. -«مامان چلچراغ کردی؟» خندید و سمت آشپزخانه راه افتاد. من هم مثل جوجه اردک زشت پشت سرش قدم برداشتم. ادامه دارد...
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید کیسه‌های خرید را روی سنگ سفید اپن گذاشتم و با تمام وجودم بوی قرمه سبزی را وارد ریه‌هایم کردم. -«من برم دستام رو بشورم که این غذا خوردن داره» قدمی برداشتم، اما پاهایم را از آشپزخانه بیرون نگذاشتم. چشم‌هایم را به زنی دوختم که به خاطر من همه کاری کرده بود. پشتش به من بود. آهسته قدمی برداشتم و بوسه‌ای به گونه‌های پرچروکش زدم. صدایش آهسته در گوشم زنگ زد:«دردت له گیانم» دوباره بوسه‌ای به گونه‌هایش حواله کردم و سمت دستشویی قدم برداشتم. پاهایم به دستشویی کوچک خانه که گذاشتم، بوی صابون گلی قدیمی مشامم را پر کرد. دست‌هایم را زیر شیر آب سرد گرفتم. آب که به پوستم خورد، یاد آن روزی افتادم که مادر، دستان کوچکم را در دست‌های خودش می‌گرفت و با صابون گلی برایم کف درست می‌کرد. ادامه دارد...
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید چشم‌هایم را به کف‌های سفید که آرام از میان انگشتانم بیرون می‌زدند و با آب روان پایین می‌ریختند، دوختم. آب را بستم و دست‌های خیس را به صورتم کشیدم. سردی آب، بر گونه‌هایم نشست. آرام شیر آب را بسته‌ام و سمت آشپزخانه حرکت کردم. مامان سفره کوچک سفید را پهن کرده بود و آرام مقابلش نشستم. ظرف چینی مقابلم را برداشتم با کفیر مقداری برنج ریختم. -«بفرما مامان گلم» لبخندی زد. مقداری غذا برای خودم کشیدم. قاشق را توی ظرف بردم و با برنج و قرمه‌سبزی پر کردم. بخار گرم غذا از ته ظرف بلند شد و بویش مشامم را پر کرد. اولین لقمه را که خوردم، گرمای غذا توی سینه‌ام پخش شد. نفهمیدم چی شد. تمام طول غذا نگاهم به مادر بود، وقتی به خودم آمدم که آخرین لیوان شیشه‌ای را کف‌مالی کردم. ادامه دارد...
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید اولین ظرف را برداشتم که ناگهان صدای فریادی در گوشم پیچید. ظرف از دستم افتاد و با برخوردش با سینک صدای مبهمی ایجاد کرد. قطره‌های خون مثل آبشاری از میان انگشتانم چکیدند. آب را بستم و سمت اتاق پا تند کردم. با دیدن تصویر مقابلم قدمی به عقب برداشتم. تنم به چوب در برخورد کرد. دستی به موهایم کشیدم و چشم‌هایم را به زمین خونی دوختم. مادرم روی زمین افتاده بود و خون مانند قفسی سرش را احاطه کرده بود. جیغ خفیفی کشیدم. بلافاصله سوییچ ماشینم را از روی میز تلفن قهوه‌ای کنار اتاق برداشتم. باید او را به بیمارستان می‌رساندم. پاهایم دیگر رمقی نداشتند. با تمام توانم سمت ماشین دویدم. انگشتانم می‌لرزید. با شنیدن صدای باز شدن قفل در را باز کردم. سوار ماشین شدم و سوییچ را چرخاندم. ادامه دارد...
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید دستم را به کاغذ گرفتم و زمزمه کردم:«یک سال گذشت...حاجیه رباب نادری» دوباره خواندم. کلمات مانند پتکی به سرم برخورد می‌کردند. نگاهم به ماه نقره‌ای بالای سرم افتاد. با یادآوری آن روز لعنتی خشک‌ام زد. آرام از ماشین پیاده شدم و سمت خانه قدم برداشتم. دیگر خبری از نور، شمعدانی‌ها شاداب نبود. خودم را به اتاق رساندم. انگشتانم را روی کلید چرب برق کشیدم. نور‌ بی‌جان لامپ، روی گردنبند یاقوت افتاد. خم شدم و گردنبند را برداشتم. چندباری چشم‌هایم را باز و بسته کردم. این گردنبند را خوب می‌شناختم. گردنبندی بود که با مامان دفن شده بود. پایان معذرت بابت طولانی بودنش. خوشحال میشم نقدتون رو بشنوم