کتابخونهیزیرشیروونی.
اگه تا ساعت ۵ عصر به ۱۰ تا رأی نرسه کنسله:)))
نرسید که:)))
ولی میپذیرم ازتون.😂
امیدوارم وقتی داستان رو شروع کردیم فعالتر باشید. [تروخدا باشیدTT]
موضوع:
-زنی که از خواب بیدار میشود و متوجه میشود چشمانش را ندارد!-
چشمانش را باز میکند. یا حداقل، این کاریست که باید بکند؛ اما نمیتواند. چشمانش باز نمیشوند. گویی تابهحال هیچگاه دریچهای بر روی صورتش به نام چشم وجود نداشته است. دستی روی صورتش میکشد. به دنبال چشمانی که تا دیروز حتما همانجا بودند. پیدایشان نمیکند. بیشک چشمانش سر جایشان نیستند. اما چرا؟ شاید خواب میبیند. شاید مجازات الهی شامل حالش شده. شاید چشمانش او را ترک کردهاند تا او را به سزای اعمال گذشتهاش برسانند. صدای باز شدن در، زن را از این افکار بیرون میکشد. صدای قدمهای کسی با صدای نفسهای تند و نامنظم زن درمیآمیزد. ناگهان صدای آرام و خشدار مردی، هوای سنگین اتاق را میشکافد. زن، وحشتزده دستانش را در هوا تکان میدهد، اما تنها سرمای خالی اتاق را لمس میکند. مرد خندهای خشک و شکسته میزند، که بیشتر به صدای چوب ترکخورده میماند. سپس آرام ادامه میدهد: "هرچی بیشتر بگردی، کمتر پیدا میکنی." زن لحظهای مکث میکند. ناتواناییش برای دیدن، به نحوی درکش را از اطراف گنگ کرده است. اما در چیزی که الان احساس کرد شکی ندارد؛ او آن صدا را میشناسد. آن صدا، صدای کسی بود که زمانی دوستش داشت؛ ولی، تقریبا ۵ سالی از مرگش گذشته بود، شاید هم بیشتر! یعنی الان، خودش هم مُرده بود؟ زن این را با ترس و ناامیدی در دلش میپرسد. آنگاه، صدای مرد ادامه میدهد: "نه، تو هنوز زندهای؛ اما گذشتهت درونت مرده. و حالا وقتشه که باهاش روبرو بشی." گذشته؟ سوالات بیشماری به مغزش حمله میکنند. از چه گذشتهای حرف میزد؟ از عاشقانههای پر ابهامشان؟ یا نفرت های پوشالیشان؟ شاید هم غم های بیشمارشان. هرچه که بود، هیچکس دیگر به آنها اهمیت نمیداد. شاید هم... میداد؟ هیچ اهمیتی ندارد که برای دیگران مهم است یا نه، مسئله این است که چرا چشم هایم نیست! یعنی کور شدهام؟ یا روح رابرت، عشق قدیمی مردهام آنها را از جا در آورده؟! صدای مرد ناخن به اعصابش کشید و او را به خود آورد: "به چی فکر میکنی خانم قاتل کارکشته؟ تا کی میخوای به خودت دروغ بگی؟" و حالا تک تک خاطراتش را به یاد آورد. شاید واقعا باید با گذشتهاش روبهرو میشد.
۱۴.
۱۵.
۱۶.
۱۷.
۱۸.
۱۹.
۲۰.
خب، بفرمایید.
تعداد جملهها رو ویرایش میکنم هی. ببینیم چقدر میتونیم بنویسیم.
اسمش هم قرار نیست این بمونه؛ بعدا براش انتخاب میکنیم.
ببینم چه میکنیدها!
+داستانگروهیازکجاشروعشد؟
کتابخونهیزیرشیروونی.
خب، بفرمایید. تعداد جملهها رو ویرایش میکنم هی. ببینیم چقدر میتونیم بنویسیم. اسمش هم قرار نیست این
خب یه سری نکتهی دیگه هم بگم😂.
-هر شمارهای که میگید نیازی نیست فقط یک جمله باشه؛ میتونید یکم (فقط یکممم) طولانیترش کنید تا مفهوم رو کامل برسونید.
-جملهتون منفعلانه نباشه. باید روند داستان رو جلو ببره.
-میتونید لیست رو برای کسایی که عضو کانال نیستن هم بفرستید تا یک جمله اضافه کنن. نیازی نیست اصلا ذکر کنید که مال اینجاست، یا ازشون بخواید عضو بشن.
-میتونید هر تعداد شمارهای که میخواید رو بنویسید؛ ولی نه پشت سر هم.
-اگر دوست داشتید، زیر هر پیامی که توی ناشناس میفرستید یه هشتگ هم بزنید، که در آخر ببینیم کدوم جملهها متعلق به کیه!
-اگر من احیانا جملهتون رو با یکم تغییر اضافه کردم و فکر کردید که همون ورژن اصلیش بهتر بوده، بگید تا تصحیحش کنم.
-خواهشاً نادیده نگیریددد. [ایگنور نکنید.😂😭]
واقعا امیدوارم دلیل این که شما ۶۰ نفر هیچی نمیگید، یا این باشه که نمیدونید لینک ناشناس توی بیوعه یا این که قاتل سریالیاید.🦋
بچهها دیگه خیلی دارید طولانی مینویسیدا.
در حد دو جمله باشه دیگه نهایتا.
هدایت شده از 𝖫𝗂𝗅𝗂𝗎𝗆.
- از لیلیوم، برایِ؛
" کتابخونهی زیرشیروونی "
کلمهی تقدیمی؛ [ غم. ]
بیت شعر؛
[ تو را سَری است که با ما فرو نمیآید؛
مرا دلی که صبوری از او نمیآید. ]