eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
عه‌وا. من که نگفتم خیانت کردی مشاور. فقط گفتم محض احتیاط.✨☺️
اهم اهم* می‌خوام بعد از قرونی یه چالش دیگه بندازم وسط.✨ استقبال کنید لطفا🔫* خبر خوب: قرار نیست چیزی بنویسید.😂 اینجوریه که باید یکی از چیزایی که قبل از ۱۳ سالگی نوشتید رو بفرستید برام. بله. دقیقا. یا می‌تونه صرفا چیزی باشه که در دوران جاهلیتتون نوشتید. هرچی سمی‌تر، مسلما بهتر.😂 قراره بخندیم دور هم، جدی نگیرید. این دوره‌های سمی برای همه‌ی نویسنده‌ها هست* منتظرتونم: اینجا یا اونجا.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید https://eitaa.com/atticlibrary/2547 محض احتیاطو زمانی میگن که خطری در کمین و یا احتمالی باشه ولی من که هیچ‌وقت خطایی ازم سر نمیزنه اونم خیانت به قاتل ارشد...😟
نگاه قاتلی*
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید https://eitaa.com/atticlibrary/2551 من همین الان توی دوران سمی ام، هرچی مینویسم چرت و پرت از آب درمیاد😂
خب نه دیگه. وقتی تو خود دوره‌ی سمی باشی که نمی‌فهمی تو دوره‌ی سمی‌ای. دوره‌ی سمی اونیه که بعد از چندسال که بهش نگاه می‌کنی این‌جوری‌ای که این حماقتا چیه.✨ اینکه الان فکر می‌کنی نوشته‌هات خوب نیست طبیعیه. چون همه‌مون همین‌طور.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید یه داستان خیلی خیلی کوتاه و وحشتناک و کاملا کپی از چیزای دیگه‌ست که کلاس پنجم برای مدرسه نوشتم، اونو بفرستم؟ 😅😆 فقط یکم طولانیه،
معلومهههه. بفرست اینجا اگه طولانیه. @sbz379
هدایت شده از ✦ 𝓥𝓲𝓭𝓪𝓻 ✦
سلام من مارتا هستم. من دختر کوچک یک خانواده سلطنتی هستم. من یک خواهر بزرگتر از خودم به نام ماریا دارم. داستان از آنجایی شروع شد که حدود هزار سال پیش دو دوست بنام سیاموند و کارلوس باهم آشنا شدند. آنها روی یک پدیده خطرناک که یخبندان سیاه نام داشت کار می کردند. یخبندان سیاه هر پانصد سال یکبار میترکد و کهکشان پیرانوس را یخی به رنگ سیاه می بندد. و اگر دوبار کلا بترکد ،برای دفعه دوم دیگر یخش باز نمی شود. یخبندان سیاه چند ماه بعد خروشان می کند. کارلوس به سیاموند خیانت کرد طوری که بخواهد اورا بکشد و پدیده را زودتر از وقت خود آزاد کند اما سیاموند می‌فهمد و مجبور می‌شود اورا در جایی به نام جهنم جاودانگی*که درون کوه اصلی یخبندان است بفرستد. یک سال بعد سیاموند به پسر بزرگش دیاموند قبل از مرگش می سپارد که مراقب خروشان این پدیده باشد و می میرد. حالا من و خواهرم می خواهیم بعد از گذشت از ۴ سرزمین که در سیاره دیگر به اضافه یخبندان سیاه یعنی سرزمین‌های:آب، باد، خاک، آتش بگذریم و سنگ های عناصر ها را بشکنیم ، نقشه های هر یک را به هم بچسبانیم و ورد جلوگیری از یخبندان سیاه را پیدا، راهش را هم * در این داستان جایی است که مانند هیچی میماند و هرکس از آتش بخورد تا بعد از مرگ طبیعی زنده میماند همین طور و از آن جلوگیری کنیم. من هم در سیاره کولا، پادشاهی هیروشیما با خواهری که یک دختر خیلی خشن، جنگجو و... است زندگی میکنم. راه افتادیم و بعد از یک هفته به آب رسیدیم سرزمین آب با مردمانی با ظاهر و شکل و لباس‌های عجیب داشت البته مهمان‌نواز! وقتی رسیدیم شاهزاده آنجا که دختری باهوش و زیبا به نام جینا بود به خوبی از ما پذیرایی کرد. وقتی ما از آنها درباره سنگ پرسیدی آنها نمی‌دانستند چه هست یا کجاست. بعد از سه روز جستجو سنگ را از اعماق دریا پیدا کردیم و به سختی توانستیم بشکنیم اش با کاغذ پاره ای که نقشه خود آب بود رو به رو شدیم! وقتی می خواستیم حرکت کنیم به سمت باد جینا گفت:《میشه من هم با شما بیام؟》 جینا هم سن من است پس من به خاطر همین موافقت کردم اما ماریا نه. در آخر راضی شد که جینا هم بیاد و راه افتادیم. یک روز بعد به باد رسیدیم هیچ چیز خاصی نداشت نه توجه نه اخلاق هیچی هیچی، حتی پادشاه و ملکه هم به مسائل و مردمانش آن هیچ توجهی نداشتند و مردمانی کسل کننده داشتند. ما هم توجهی نکردیم و سنگ را برداشتیم، شکستیم و بیرون آمدیم و به سمت خاک حرکت کردیم رسیدیم، آنها اصلاً از مهمان ناخوانده خوششان نمی آمد و مهمان‌نواز نبودند پس ما را بیهوش کردند و به زندان های کوچک فرستادند. در ضمن آنها از سنگ و جایش با خبر بودند. بعد از به هوش آمدن و کلی توضیح به پادشاه و ملکه بالاخره راضی شدند که سنگ را به ما دهند آنها را هم شکستیم درون آن مانند دیگر سنگ ها تکه پاره ای از نقشه خود خاک بود. پادشاه و ملکه گفتند:《 حالا که ما اجازه شکستن بزرگترین میراث خاک را دادیم شماها هم باید در ادامه سفر خود پسر ما اِلیِت را هم با خودتان ببرید》 ما مجبور شدیم قبول کنیم چون که هم اگر ما قبول نمی کردیم ما را به زندان بردند و همین که پسر آنها فقط ۱۲ سال سن داشت در صورتی که من ۱۸ و ماریا ۱۹ و نیم سال سن داشتیم. به سمت آتش حرکت کردیم و بعد از سه روز به آتش یعنی سرزمین آخر رسیدیم، از بین رفته بود، فکر کنم به خاطر جنگ های داخلی بود. شاید باورتون نشه شود اما براگ یعنی پادشاه آنها که همسن ماریا بود دستور حمله یک سپاه ۵۰ نفری که با حداکثر یک سپاه چهار نفری که ما باشیم داد. جینا جنگی عجیبی، بلد بود الیت هم جنگ با سلاح، ماریا هم که خودش جنگجویی خشن است و من کم بلد بودم. به مدتی جنگیدیم کمی زخمی، کمی سالم و کمی مرده داشتیم اما ما سالم مانده بودیم براگ هم جنگجویی ما را دید. سنگ را شکست و به ما داد. ما همه تکه های پاره نقشه را به هم چسباندیم، راه و ورد خنثا کننده هم دیدیم. ورد یک بیت بود که باید همگی نزدیک هسته ی یخبندان چندین بار می‌خواندیم یعنی: ای کوه یخی آب شو از سیه به سپید باز شو براگ هم تصمیم گرفت با ما به یخبندان بیاید. راه افتادیم در راه چهار مانه جلوی ما را گرفت. اولین سنگ های قرمزی بودند که ماده‌های سمی زیادی از خودشون مانند فشفشه ترشح می کردند اما به سختی های خیلی زیاد از آن رد شدیم البته جابجایی ماده ها را یک مرد کنترل می کرد، دومی گل های عظیم گوشتخواری بودند که هر چیزی که خودشان فرق داشت را می خوردند، جینا گفت:《 به نظر من می توانیم هم رنگ آنها شویم یعنی لباس هایی مثل آنها بپوشیم و از بین شان حرکت کنیم.》 ما هم موافقت کردیم و این کارهایی را که جینا گفت با اضطراب انجام دادیم و رد شدیم. این بار به مانه سوم یعنی غولهای سنگی رسیدیم که براگ گفت:《 به نظرم این دفعه باید فاتحه همدیگر را بخونیم!》 با آنها هم جنگیدیم الیت یکم سرگیجه گرفت چون غول ها بدجوری آن را چرخانده بودند!.
هدایت شده از ✦ 𝓥𝓲𝓭𝓪𝓻 ✦
با گدازه های آتش آنها را سوزاندیم و خیلی زود فرار کرد مانع چهارم خیلی ترسناک بود اینکه یک دست شیر وحشی جلوی ما بود. تقریباً داشتیم طعمه آن ها می شدیم که یک دفعه نجات پیدا کرد آنهم به دست یک مرد به نام ویدو که در آنجا زندگی می کرد. همراه ما شد و پس از دو روز به یخبندان سیاه رسیدیم، یک روز مانده بود به خروشان. وقتی رسیدیم صبح زود بود یک منظره زیبایی از زمین های ناهموار و رشته کوه ها و کوه های یخی بود که با سیاهی های کمرنگ و پررنگ پوشیده شده بودند. به سمت کوه اصلی و هسته‌ی بزرگ ان حرکت کردیم در نزدیکی آنجا همان کارلوسی که سالها پیش به سیاموند خیانت کرد، دیگر آزاد بود از دست جهنم جاودانگی، با قیافه عصبانی و وحشتناکی با کسانی یا چیزانی که در راه با مانع هایشان برطرف شده بودیم جلوی ما ایستادند. کارلوس گفت:《 ای شمایی که میخواهید نابودی که من سببش شدم رو جلوگیری کنید، بهتره که از مرگ خودتون جلوگیری کنید.》 بعد خنده های شیطانی کرد و شروع کردن به حمله به ما ، ما هم تسلیم نشدیم و جینا و اِلیِت و ویدو رفتن به جنگ یاران کارلوس و من و ماریا و براگ رفتیم به جنگ خود کارلوس. اوضاع خیلی بدی بود چون که به خروشان و منفجر شدن هسته نزدیک بود چاله های یخی یخ های ریز و درشت با آب های سردی پرتاب می‌کردند کوه ها و قلّه‌های اطراف هم شروع کرده بودند به انفجار و رقیب های ما هم از ما قدرتمند تر بودن. تا اینکه الیت شروع کرد به خواندن ورد و بعدش هم ما: ای کوه یخی آب شو از سیه به سپید باز شو کوه اصلی هم داشت از هم می پاشید و می ترکید که یک دفعه خاموش شد یعنی ورد جواب داد سیاهی‌ها داشتن سفید می شدند و چون که جهنم جاودانگی درون هسته بود و هسته هم که خاموش شده بود کارلوس و یارانش از بین رفتند و ماهم سالم ماندیم. چند روز بعد به آب رسیدیم همه با همدیگر خداحافظی کردند و قرار شد که مناسبت یا تولدهای همدیگر برویم پیش آنی که مناسبتش یا تولدش است. جدا از آن هر سال همان روز و ساعتی که کوه را خنثا کردیم کنارکوه اصلی همدیگر را ببینیم. سفید یخی و سیاه ذغالی باشید و البته شاد
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید سلام. اگه نویسنده نباشیم نمیتونیم ترفیع بگیریم و از هیچی به قاتلک یا خمس ارشد تبدیل بشیم؟