eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید https://eitaa.com/atticlibrary/2574 1.وقت نمیشه 2.تنبلیم به شخصه خیلی از ایده ها رو شروع کردم و نصفه رها کردم، مثلا اون پرونده جتایی، یا دیدار دو تا ضحصیت اصلی
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید https://eitaa.com/atticlibrary/2574 من یه چیزی به ذهنم رسیده. البته از اونجایی که همیشه از اینکه داستانم خراب بشه میترسم، هشتگمو نمیذارم ولی اگه خوشت اومد میگم.
منم وقتی تو ناشناس چنل ملت پیام می‌دم بعضی وقتا هشتگمو نمی‌زنم که اگه احیانا چیزی که گفتم ضایع بود، وجهه‌ی هشتگم خراب نشه.😂😂
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید من به چشم خود دیده ام که مردم زمانی که گرسنه اند چگونه به هم حمله میکنند.. حال فرقی ندارد گرسنگی شکم باشد یا روح.. . این یکی از چیزای سمی بود که نوشته بودم
چقدر تاثیرگذار.😂😔
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید من یه چیزی به ذهنم رسیده. البته از اونجایی که همیشه از اینکه داستانم خراب بشه میترسم، هشتگمو نمیذارم ولی اگه خوشت اومد میگم. ....‌...................... مشاور گنداخلاق مدرسمون کم‌کم داشت باعث میشد حرف‌های آرامش‌بخش و خون‌ریز قاتل ارشد یادم بره. دیشب پیش قاتل ارشد بودم. برای فرار از مزخرف‌گویی‌های معلم خصوصی و صد البته مامان اینا. مشاورمون یک ساعتی بود که داشت به چرت‌وپرت گفت. دیشب قاتل ارشد گفته بود که مقتولی که دیروز سوزاند سرماخورده بود _آن هم از فرط سرمای تحمیلی_ و قاتل ارشد ترجیح داده بود از پشت شیشه‌های کثیف کتابخونه‌ی زیر شیروونی بیرون را نگاه کند و دمنوش بخورد تا اینکه بیاید مدرسه و متهم شود به ناقل کردن احمق‌های توی مدرسه به سرماخوردگی. 《حواست هست؟》پاسخ مشاور را ندادم. پارت اول
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید آنقدر نگاهش کردم که ترسید و حرف‌هایش را ادامه داد. عصبی بودم. سرم گیج میرفت . عادتی قدیمی هنگام عصبانی شدنم بود. همین باعث میشد مجبور باشم به مشاور گوش دهم. با خرفی که زد برق از سرم پرید:" توی این کلاس همه آزمون غربالگری رو به خوبی انجام دادن." آزمون اعصاب و روان رو میگفت که دیشب قاتل ارشد میگفت برای حفظ پوششم باید شرکت کنم. "شاخص روانی همه خوب بود به جز یکی از همکللسی‌هاتون " حتی نمیخواستم به اینکه ممکن از یک درصد من را بگوید فکر کنم. بدبخت میشدم. بعد از آن گندی که زدم (اشاره به زمانی که یادم رفت اثر انگشتم را پاک کنم) این دومین باری بود که داشتم خودم و بچه‌های کتابخونه رو به تیر میدادم. (به باد میدادم).گوش‌هایم تیز شد. "خانم خونیان _منو میگه_. چرا شاخص شما قرمز شد؟" پارت دوم
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید واااااای خدای من. بدبخت شدیم. امیدوار بودم که دوباره شانسی که داشتم در خانه‌ام را بزند و زنگ بخورد. زنگ خورد. هه. خیلی خونسرد و صرفا برای حفظ پوشش فقط سمت در خروجی رفتم. نگاه‌های خیره‌ی بچه‌ها اذیتم میکرد. مشاور ارشد (مشاور مدرسه نه، مشاور قاتلان و قاتلکان زیر شیروونی) قبلا گفته بود که نگاه‌های خیره‌ی دیگران روی شما صرفا از سر ترس اون‌هاست، و ما به این ترس نیاز داریم. اما الان حرفش به درد خودش میخورد. این نگاه از سر تاسف بود. سرم گیج میرفت. نمیتوانستم دقیق ببینم. آخ. خوردم به کسی. مشاور ارشد بود. با غضب نگاهش کردم و راهم را دوباره پیش گرفتم. صدایش را کمابیش میشنیدم که زیر گوشم میگفت "حالت چطوره خونیان؟" برگشتم. لبخندزنان نگاهم میکرد که بغلش کردم. میدانست که اتفاقی افتاده. پارت ۳
وای بچه‌ها. می‌دونید که وقتی درباره‌ی اینجا می‌نویسید خیلی خوشحال می‌شم، نه؟😭
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید https://eitaa.com/atticlibrary/2579 زنیکه تو به این میگی سمی؟! این خیلی قشنگهههه!! تازه سیوش کردم توی داستان یا سناریو هام استفاده کنم. خدایا مردم چقدر دوران جاهلیتشون عاقل بودن.😭
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید همانطور که برای پوشش بغلش کرده بودم گفتم "د لامصب ببند اون گاله رو. دندونات خونی شده." لبخند روی لبش ماسید. خیلی سرد نگاهم را ازش گرفتم و رفتم. عجب ابهتی داشت بدمصب. البته که مشاورها سر و ته یه کرباسند. نچسب‌های رومخ. جسم سردی را روی پوستم حس کردم. فقط داشتم دعا میکردم مشاور ارشد نباشد که بدبختش میکردم. هه. خودش بود. یه بطری قرمزرنگ سرد را به پوستم چسبانده بود. آمدم چیزی بگویم که گفت "هیششش. خونیان ساکت باش. این آب زرشک _میدانست که بهم آرامش میداد_ رو بخور. مث قاتل حسابی تعریف میکنی چه اتفاقی افتاده یا جلسه بذاریم ربع ارشد حالیت کنه؟" از ربع ارشد میترسدم. از جلسه بیشتر. اما کم نیاوردم. خواستم بروم که دستم را گرفت. کتش را کنار زد و نور دسته‌ی طلایی چاقوش منعکس شد توی چشمام. پارت ۴